هم‌قافیه با باران

خوش آنکه حلقه های سر زلف وا کنی

دیوانگان سلسله ات را رها کنی


کار جنون ما به تماشا کشیده است

حالا تو هم بیا که تماشای ما کنی


کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت

مویم سپید سازی .. و پشتم دوتا کنی


تو عهد کرده ای که نشانی به خون مرا

من جهد می کنم که به عهدت وفا کی


گر عمر من وفا کند ای ترک تند خوی

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی


تا کی در انتظار قیامت توان نشست؟

برخیز تا هزار قیامت به پا کنی


فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند 

گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد 


تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت 

آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد 


بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را 

کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد 


خمخانه بیارید که آن باده که باشد 

در خورد خماریم به پیمانه نگنجد 


میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا 

جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد 


مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش

با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد 


تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر 

سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد 


در چشم منت باد تماشا که جز اینجا 

دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد 


دور از تو چنانم که غم غربتم امشب 

حتی به غزل های غریبانه نگنجد


حسین منزوی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

دیر سالی است که در من جاری است

عاشقی نقلیِ استمراری است


عشق را ــ این غزل حافظ را ــ

می توان گفت مگر تکراری است؟


به گمانِ تو و آیینه یِ تو

در من این شیفتگی بیماری است!


به یقینِ من و خشتی چون من

باورِ آینه ات زنگاری ست


در چنین دغدغه های غم ساز

که همه زیر و بَم اش بی زاری ست ــ


ــ تو به بی دردی خود شنگی و من

شوق ام این است که دَردم کاری ست


مادرِ حوصله دارم می گفت

«مرگ یک چهره یِ عاشق داری ست»


پیر زن رفت و رها گشت و هنوز

عاشق اش در پیِ خودآزاری است...!


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر 

باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر 

امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم 

شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر 

مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه ی غم 

 من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر 

چه به میخانه چه محراب حرامم باشد 

 گر به جز عشق توأم هست تمنای دگر 

تا روم از پی یار دگری می باید 

جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر 

نشنیده است گلی بوی تو ای غنچه ی ناز 

بوده ام ورنه بسی همدم گلهای دگر 

 تو سیه چشم چو آیی به تماشای چمن 

 نگذاری به کسی چشم تماشای دگر 

باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز 

اوستادان و فزودند معمای دگر 

این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش 

 آرزو ساخته بستان طرب زای دگر 

گر بهشتی است رخ توست نگارا که در آن 

می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر 

از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست 

 گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر 

می فروشان همه دانند عمادا که بود 

عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر 


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست


به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

لطیفه های عجب زیر دام و دانه توست


دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست


علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن

که این مفرح یاقوت در خزانه توست


به تن مقصرم از دولت ملازمتت

ولی خلاصه جان خاک آستانه توست


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر تو و نشانه توست


تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که توسنی چو فلک رام تازیانه توست


چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

از این حیل که در انبانه بهانه توست


سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست


حافظ شیرازی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۲۵
هم قافیه با باران

کجایی دوست جایت سبز تنهایم نمی دانی

ولبریز توأم از چشم ما هر چند پنهانی


کجایی دوست احوالی سراغی گوشه ی چشمی

نمی گفتی مگر با من همیشه سبز می مانی؟


دلم تنگ است و رد پای احساسی نمی بینم

زبانم لال ... شاید از محبت ها پشیمانی


دلم می خواست با چشم تو گاهی همسفر باشم

ولی ترسیدم از طی مسافت های طولانی


نمی دانم .. نمی دانم چرا روی از تو پوشیدم

خجالت می کشیدم از تو و دیدار پنهانی


ببخش ای نازنین بر من خطای دیدگانم را

غلط کردم نفهمیدم چه شد آن روز بارانی


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران
چون بید پریشان شده در باد بهارم
مانند سر زلف تو آشفته یارم

سرگشته در این شهر به لیلا نرسیدم
مجنون شده در کوچه لبخند نگارم

مژگان تو! چون تیر رها گشته به سمتی...
در پلک تو! صد بار گره خورده به کارم

سرمستِ شرابِ قدح ِجام ِالستم
من معتکف مسجد چشمان خمارم

می نوشم از آن باده که در جام قنوت است
سر می کشد از آتش این خانه شرارم

عطر سحر از سیب نگاه تو بر آید
بوی نفس توست در این لیل ونهارم

در محضر خورشید پر از حس سکوتم
مهتاب دمیده است دمی در شب تارم

یک جرعه عطش در نفس باد بریزید
تا بر سر افطار تو! دریا بگذارم

یک پلک تهجد بچکانید به روحم
من آیینه در آیینه در آیینه دارم

حامد حجتی
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند 

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند 


 مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد 

که روی آینه جای نفس نمی ماند 


طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند 

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند 


مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان 

که این طبیب به فریادرس نمی ماند 


من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم 

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند 

 

فاضل نظری 

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

 

مگرکه خواب و خیالی بنوشدم ورنه

که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟

 

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

 

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

 

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من

 

اگرچه بودو نبودم یکی ست، باز مباد

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

 

هوای بی تو پریدن نداشتم، آری

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

 

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران
من تب زده بیمار و....تو انگار نه انگار
لب تشنه ی دیدار و....تو انگار نه انگار

دور از تو شده سنگ صبور من دل تنگ...
یک گوشه ی دیوار و....توانگار نه انگار

از چشم تو افتاده ام و زیر عبورت
له میشوم این بار و....تو انگار نه انگار

دل تنگی و بی هم نفسی حال خرابی ست
روی دلم آوار و....توانگار نه انگار

من را به گناهی که نگاه تو در آن بود
بردند سر دار و...تو انگار نه انگار

جان می کنم و محو تماشایی و هر روز...
این حادثه تکرار و....تو انگار نه انگار

بی مرگ نشد لایق چشمان تو باشم
حالا شدم انگار و....تو انگار نه انگار

با عشق تو میمانم و میمیرم اگر چه...
من می شوم آزار و....تو انگار نه انگار

حسین عابدی
۷ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۳۱
هم قافیه با باران
مثل سائل های بیچاره سر هر چار راه

ایستادم کل عمر تا که شاید دیدمت

فرزاد نظافتی
۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن


خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن


نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است


نوای نی، نوای بی نوایی است

هوای ناله هایش، نینوایی است


نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گل، بیماری سنگ


قلم، تصویر جانگاهی است از نی

علم، تمثیل کوتاهی است از نی


خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد


دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز


چه رفت آن روز در اندیشه ی نی

که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟


سری سرمست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری


پر از عشق نیستان سینه ی او

غم غربت، غم دیرینه ی او


غم نی بند بند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست


دلش را با غریبی، آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی است


سرش بر نی، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید، گه دال


ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد


سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل


چگونه پا ز گل بر دارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟


گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر، باری از دل بود بر نی


چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی، نوای عشق سر داد


به روی نیزه و شیرین زبانی!

عجب نبود ز نی شکر فشانی


اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش میکشاند


سزد گر چشم ها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند


شگفتا بی سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!


ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر سر اوست


قیصر امین پور

۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

رودم و در تب و تابم، بروم تا دریا

بروم حرف دلم را بزنم با دریا


دوری و فاصله انداخته از پای مرا

آه از این فاصله و دوری دریا ... دریا!


در سراشیبی کوه ام؛ وسط دره و دشت

مانده ام عشق کشیده است مرا یا دریا...؟!


بس که پا کوفته ام، پا به زمین می ترسم

نشناسد من پر آبله پا را دریا


کنده ام از دل هر صخره مسیری تا او

می روم تا خود او... تا خود دریا ... دریا!


می روم تا که بگویم غم دوری سخت است

کنده این عشق چو کوهی دلم از جا، دریا !


آه دریا! عطش وصل کشیده است مرا

از نوک قله به شیب و خم صحرا، دریا


نکند وصل من و تو به درازا بکشد

و بیفتد به همان روز مبادا، دریا؟


نکند لحظه دیدار، به توفان بخورم

و نبینی که من افتاده ام از پا دریا!


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد


گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،

شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!


خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد


عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد


زخمی کینه من! این تو و این سینه‌ی من

من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد


یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد


فاضل نظری

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد


آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد


وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد


ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد


دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد


مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد


شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد


شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


حامد عسکری

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۳۰
هم قافیه با باران

هر کس که تو را دید اسیر گره ها شد

تصویر غم انگیزترین پرتره ها شد

وقتی که رعیّت بشود عاشق خاتون

یعنی گره ای کور مزیدِ گره ها شد 

گفتند فقط خط بکشم دور تو بانو

عشق من و تو بسته ترین دایره ها شد

تا نوبت ما شد همه فکر طبقاتند

آسیب شناسی سخن کنگره ها شد

" شهزاده زرین کمرم " خواب حرام است !!

جایی که سرودت هوس حنجره ها شد

پایان شب ما شد و خورشید نتابید

امّید گرفتار غم پنجره ها شد

ابری شده شاعر...

تک و تنها...

نمِ باران...

بارانی من خون جگر خاطره ها شد...


علی صفری

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

چشمت تمام قاعده ها را به هم که ریخت
خون پیش پای آمدنت هر قدم که ریخت

اقراء به اسم ِ ربّ ِ نگاهت ... شروع شد
گفتی نفحتُ ...  روح ِ غزل در تنم که ریخت

من را اضافه های گِلت بی اراده کرد
وقتی خدا وجود مرا در عدم که ریخت

"عاشق شدم که یار به حالم نظر کند "
چون چلّه می گرفت، کمی دست ِ کم که ریخت.

یا ایها الرسول ِ تو را جبرئیل گفت
وقتی هم آب و تاب ِ و قرار ِ قلم که ریخت ...


مصطفی عمانیان

۲ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
حالم چو درختیست که معشوقه ی خود را

یک پنجـــره ی چوبی تنهـــــــــا شده بیند

فرزاد نظافتی
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران
زبانم لال می ترسم به غیر از من یکی دیگر ...
یکی معقول تر، معشوق تر، کلا یکی بهتر ...

تو که می دانی از تو دل بریدن کار ماها نیست
چرا هر روز بهتر می شوی، هر روز زیبا تر؟

وحید خضاب


۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

شادی ام را در شررآباد غم گم کرده ام

در طواف حیرتم، راه حرم گم کرده ام

از خودی کِی وارهیدم تا خدا آید مرا

کعبه را در صحبت بیت الصنم گم کرده ام

از ضرورت، گوهر امکانی ام طرفی نبست

من وجودی را به سوای عدم گم کرده ام

پیش از این هر پرده آهنگ جنون در سینه بود

ساز دل را در نوای زیر و بم گم کرده ام

من کم و بیش از ابد آگاه بودم در ازل

لیکن آن را در مسیر بیش و کم گم کرده ام

هر قدم بحث از حدوث است و قِدَم اما چه سود

من جهان خویش را در هر قدم گم کرده ام

کاروانا! از عزیزانت کسی با من نماند

بس که در این راه یوسف دم به دم گم کرده ام

ای خوشا ایام فتح فاو در والفجر هشت

ای شهیدان، فرصتی را مغتنم گم کرده ام

گفتم ای دل فاطمیه فرصتی آمد به دست

تا بگوییم از تجلی های آن سرّ الست

او که بر ما قدر ِ او از هر نظر پوشیده است

خلقتش باغ ِ تبسم های سرپوشیده است

حسرت دیدار او در جوهر آیینه هاست

محو استغناست از دنیا نظر پوشیده است

هر بُن دندان ِ او صد دانه تسبیح خداست

در میان ِ هر صدف، موج گهر پوشیده است.

نیک و بد را فطرت ِ فاطر مقسّم می شود

پیش از او، برخلق، نقش ِ خیر و شر پوشیده است

می زند بر گُرده های لات و عزّی و هُبل

خطبه زهرا لباسی از تبر پوشیده است

پیرو زهرا کجا تسلیم ِ دشمن می شود

او لباس ِ رزم در وقت خطر پوشیده است

وای اگر لبخند دشمن، جان فریب ِ ما شود!

آه یاران! مکر خصم ِ خیره سرپوشیده است!

فاطمه دانست عزّت دِرهم و دینار نیست

مکر شیطان در دل ِ این سیم و زر پوشیده است

بضعة منّی مَن آذاها فقط آذانی اش

بر کسی از امت احمد مگر پوشیده است؟!

اشک ها شوق ِ وصالش را کجا معنا کنند؟!

بی قراری های دل از چشم تر پوشیده است

زخم ها حجم دلش را یک به یک پرکرده است

مثل آیاتی که با زیر و زبر پوشیده است

کس نمی داند که پشت در چه بر زهرا گذشت

ماجرا حتی بر آن دیوار و در پوشیده است

آن قَدَر دانم که نخل عاشقی بی برگ شد

دختر پیغمبر ما آرزویش مرگ شد

قدری آهسته که از تو دل بریدن مشکل است

بی تو حتّی یک دو آه از دل کشیدن مشکل است

ای علی غرق تجلّی های هر روز و شبت

از تجلی های رحمان دل بریدن شکل است

تو خود ِ من، من خود ِ تو، پس چرا هجرت زمن؟!

آه! خود را دیدن و خود را ندیدن مشکل است

با سفارش های پیغمبر که زهرا از من است

نالۀ او را ز پشت ِ در شنیدن مشکل است

پهلو آزرده، دل از هنگامه خون، بازو کبود

این چنین بانو! سوی مسجد دویدن مشکل است

دیده ای شمشیر دشمن را به تهدید علی

پهلوان بدر را این گونه دیدن مشکل است

می دهی جان و برای مرتضی جان می خری

این چنین اهدای جان و جان خریدن مشکل است

ای که فرهنگ شهادت را نمادی تا ابد

بهترین سرمشق در عزم و جهادی تا ابد

محمد جواد زمانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران