هم‌قافیه با باران

ﺩﺷﺖ ﺧﺸﻜﯿﺪ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﺮ ﻫﯿﭻ ﻛﺲ ﺁﺳﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ

ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺟﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ ﻭﻟﯽ

ﻗﺼﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﺗﺎﺝ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻣﺶ ﻭ ﺳﯿﻢ ﺯﺭ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ

ﻋﺸﻖ ﺟﺰ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﯾﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


ﻣﺜﻞ ﻧﻮﺭﯼ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺑﺪﯾﺖ ﺟﺎﺭﯾﺴﺖ

ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﺪ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﮕﺮﻓﺖ


فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گورغزلهای فراوان باشد

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشیدهراسان باشد

مگر اعجاز جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

چه نیازی ست به اعجازنگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

از قضا رد شدی و راه قدر را بستی

رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی

رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

شاعراین سیب حکایات فراوان دارد

چتربردارکه این رایحه باران


سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران
این بار ، تو وا بکن سر صحبت را
از عشق بگو ، بهم بزن خلوت را

یک لحظه بده دست به دستم ، تا که
تکریم کنیم "هفته وحدت" را ...!

زهرا هدایتى
۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۹
هم قافیه با باران

ای کـه اخمت به دلــم ریخت غم عالم را

خنده ات می بَرَد از سینه دو عالم غم را


برق لب های ِ تو یادآور ِ شاتوت و شراب

چشمه ی اشک ِتو بی قدر کند زمزم را


گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می ریزی

گاه با بوسه شفابخش کنـی مرهم را


بسته ای غنچه ی سرخی به شب گیسویت

کــرده ای بـــاز رهـــا خرمــن ابــریشم را


"نرگست عربده جوی و لبت افسوس کنان"

با همین هاست کــه دیوانـــه کنـــی آدم را



بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۵
هم قافیه با باران

بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست

وقتی که شاعر حرف دارد آخر دنیاست

شاعر بدون شعر یعنی لال! یعنی گنگ!

در چشم های گنگ اما حرف دل پیداست!

با شعر، حقِ انتخاب کمتری داری

آدم که شاعر می شود تنهاست یا ... تنهاست!

هر کس که شعری گفت بی تردید مجنون است

هر دختری را دوست می دارد بدان لیلاست

پروانه ها دور سرش یکریز می چرخند

از چشم آدم ها خُل است، از دید من شیداست

در وسعتش هر سینه داغ کوچکی دارد

دریا بدون ماهی قرمز چه بی معناست!

دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست

بی شعر، دنیا آرمانشهر فَلاطون هاست

من بی تو چون دنیای بی شاعر خطرناکم

من بی تو واویلاست دنیا بی تو واویلاست!

تو نیستی و آه پس این پیشگویی ها

بی خود نمی گفتند: فردا آخر دنیاست!

تو نیستی و پیش من فرقی نخواهد کرد

که آخر پاییز امروز است یا فرداست

یلدای آدم ها همیشه اول دی نیست

هر کس شبی بی یار بنشیند شبش یلداست


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران
این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق "او" بود

باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم
یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود

من روی خوش زندگی ام را که ندیدم
هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود

عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو
چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود

من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش
که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود

سید تقی سیدی
۱ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران

دیوانه! از دیوانه بودن دست بردار 

از سوختن، پروانه بودن دست بردار

ای باده‌ات خون دلم، ای دائم‌الخمر 

یک جرعه از میخانه بودن دست بردار


بگذار گاهی هم بفهمم مست مستم!

از مستی از پیمانه بودن دست بردار


زانو که دارم! از چه می‌گردی؟ بیا از، 

سرگشته‌ی هر شانه بودن دست بردار


تا کِی خیالت باشد اینجا و خودت نه؟ 

ای عشق! از افسانه بودن دست بردار 


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

می رود کش سوژه های داغ ما را دزدکی
تا بگوید شعر طنزی تازگی ها دزدکی !

بعد ِ عمری بند تنبانی سرودن ،مدتی ست
ادعا دارد که “طناز” است! اما دزدکی

بارها گفتم که “رندی” کار امثال تو نیست
تازه آن هم با غزل های سراپا دزدکی!

روز اول در ردیف و قافیه می برد دست
بعد شد استاد در برخی قضایا…دزدکی!

شعر کامل را نمی دزدد، ولی با حوصله
بیت ها را می کند پایین و بالا دزدکی!

فی المثل در یک غزل که گفته آن را زورکی
رد پای ده نفر را دیدم آن جا دزدکی

حتم دارم بر سر این کودکان ِ بی پدر
می شود بین پدرها جنگ و دعوا دزدکی!

با فکاهیات سست و طنزهایی این چنین
توی گور خود بلرزد هی “گل آقا” دزدکی!

راشدانصاری

۲ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

پیش پایم پیش مرگم خون چکان جان می دهد

روبرویم فاتحی سرمست جولان می دهد

نیست آسان ماندن ِ در کشتی ِ در حال غرق!

ناخدا این سان به عمر خویش پایان می دهد

مطمئن هستم خدا روز قیامت ساعتی

مُهر طومار شفاعت را به شیطان می دهد

آنچنان گویی که سرداری به سربازان خویش

نیمه شب با چشم های بسته فرمان می دهد

کاج پیر پوک وقتی بر زمین افتاد گفت :

مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد !

 

باختم اما تمام شعرهایم مال تو !

مرد اگر بد هم ببازد خوب تاوان می دهد


اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

فوﺝ ﻣَﻠَﮏ ﺩُﻭﺭ ﻭ ﺑَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

ﯾﮏ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﭼﺎﻭﺵ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ

ﺗﺎﺝ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﺑﺮ ﺳَﺮَﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺻﺒﺮﺵ ﻋﻠﯽ، رویش ﺣﺴﻦ،خویش ﺣﺴﯿﻨﯽ

ﺧُﻠﻘﯽ ﭼﻮ ﺟﺪّ ﺍﻃﻬﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻧﺎﻣﯽ ﺩِﮔﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﺗﻢِ ﻃﺎءﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﺑﺲ ﮔﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺣﺘّﯽ ﻣﻦِ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺷﮑﻦ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮔﻮﺳﺖ

ﺍﻟﺤﻖ ﮐﻪ ﺍﺭﺙ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﺍﺯ ﺍﻭﻝّ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻣﻌﻠﻮﻡ

ﻓﮑﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﻭﻗﺖِ ﻓﺮﺝ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺣﯿﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﯽ

ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ

 

ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻓﮑﺮ ﺗﻘﺎﺹ ﺧﻮﻥ ﺟﺪّ ﻭ

ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪِ ﻃﻔﻞِ ﭘﺮﭘﺮﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﮕﺎﺭﻡ



* اگر شاعرش را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر
۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

وآنکه سوگند خورم ، جز بسر او نخورم

وآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست؟

وآنکه جانها بسحر نعره زنانند ازو

وآنکه ما را غمش از جای ببردست کجاست؟

جان جانست و گر جای ندارد چه عجب؟!

این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست؟

پردۀ روشن دل بست و خیالات نمود

وآنکه در پرده چنین پردۀ دل بست کجاست؟

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

وآنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟


مولوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

امشب ستاره های مرا آب برده است 

 خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است 

 نام شهاب های شهید شبانه را 

 آفاق مه گرفته هم از یاد برده است 

از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد 

 از چالش زمین چه به خاطر سپرده است 

 دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد 

آن سبز جاودانه هم انگار مرده است 

 ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را 

 از چارچوب منظره دستی سترده است 

 عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید 

 از سورت هزار زمستان فسرده است 

 ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو 

 چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است 

 باری به روی دوش زمین تو نیستم 

 من اطلسم که بار جهانم به گرده است


حسین منزوی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

پاییز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

.

خورشید پیشم هست اما من نمیبینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

.

یعقوب نابینای راه یوسفم کردند

با گریه ی بی اختیاری که به من دادند

.

 از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

اینگونه سر شد انتظاری که به من دادند

.

پایان کار من به وصل او نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

.

ای جاده ها! ای جمعه ها ای مردم دنیا

کو وعده ی آن تکسواری که به من دادند

.


من آرزوی دیدنش را میبرم شاید

..گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

.

حالا زمستان است و‌من در گور خوابیدم

خورشید من! این خانه تاریک ِ به من دادند 

...

علی اکبر لطیفیان..

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

لبخند زد، کج کرد قدری گردنش را

این گونه ثابت کرد حرف مُتقَنش را


عاشق شدم در کمتر از یک لحظه شاید

جادوی سحرآمیزِ صحبت کردنش را


مجنون برای این که با لیلا بماند

در هر نفس حل می کند عطرِ تنش را


شاید دلش پُر باشد از سوزِ زمستان

کوهی که پنهان کرده بغضِ بهمنش را


یعقوب وا کن چشم هایت را که یوسف

دارد خودش می آورَد پیراهنش را


میخواهمت تا پای جانِ خویش، چونان

سربازِ سرسختی که خاکِ میهنش را


وقتی تو هستی مبتدای جمله هایم

از آخرش باید بیاندازم "منَ"ش را


شأنِ نزولِ عشق گرمای لبِ توست

بگذار تابستان بکوبد خرمنش را


محمّد عابدینی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۴
هم قافیه با باران

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست


شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست


چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست


نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست


سعدی شیرازی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۳
هم قافیه با باران

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است

این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است


دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد

تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است


زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم

چیزی که دیگر برنخواهد گشت زیبایی است


راز مرا از چشم هایم می توان فهمید

این گریه های ناگهان از ترس رسوایی است


این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری

تمرین برای روزهایی که نمی آیی است


شاید فقط عاشق بداند او چرا تنهاست

کامل ترین معنا برای عشق تنهایی است


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند


عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند


چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند


 گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند


روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند


عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ، نامهربانـــــی مـی‌کند


مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۹
هم قافیه با باران

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !



در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو بمن گفتی :

ازین عشق حذر کن !

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !



با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !



اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید



یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!


 بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست



آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


 خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست


فاضل نظری

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۸
هم قافیه با باران

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را


قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 


حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

 

 کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۷ دی ۹۳ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران