هم‌قافیه با باران

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند 
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین 

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبر ها گذشت...

چشم آهو ها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روز های عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پبراهن کشید از دست گل ها ناگهان

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت

غنچه ای سر در گریبان شد ، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی،یقین کردی منم

سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی


فاضل نظری

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

چشم‌ها، پنجره‌هایِ تو تامل دارند

 فصل پاییز هم آن منظره‌ها گل دارند

 ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم

همه در گردشِ چشمِ تو تعادل دارند

 تا غمت، خارگلو هست، گلوبند چرا؟

  کشته‌هایت چه نیازی به تجمل دارند؟

  همه جا مرتع گرگ است،  به امید که‌اند؟

  میش‌هایم که ته چشمِ تو آغل دارند؟

  برگ با ریزش بی‌وقفه به من می‌گوید

 در زمین خوردن عشاق، تزلزل دارند

 هر که در عشق سر از قله بر آرد، هنر است

 هم تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند!

 

مژگان عباسلو

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

هی دست می‌ رود به کمرها یکی یکی

وقتی که می‌ رسند خبرها یکی یکی 


خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا

وقتی که می‌ رسند پسرها یکی یکی 


باب نیاز باب شهادت درِ بهشت

روی تو باز شد همه درها یکی یکی


سردار بی‌ سر آمده‌ای تا که خم شوند

از روی دارها همه سرها یکی یکی 


رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما

مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی

 

رفتی که بین مردم دنیا عوض شود

درباره‌ ی بهشت نظرها یکی یکی

 

در آسمان دهیم به هم ما نشانشان

آنان که گم شدند سحرها یکی یکی


آنان که تا سحر به تماشای یادشان

قد راست می‌کنند پدرها یکی یکی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی 

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا 

در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی 

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته 

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی 

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

من مدتی ست ابر بهارم برای تو

باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجان تغزّلم

چیزی به جز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو، امروز حاضرم

این را به پای آن بگذارم برای تو


از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند

اصلاً نمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب

یاری برای من تو و یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

 اینها بجای اینک برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند


هرچند تشنه ای ولی آبت نمی دهند

تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند


با دست و پا زدن به نوایی نمی رسی

اینها قرار نیست به تو اعتنا کنندا


بال فرشته های خدا هست پس چرا؟

این چند تا کنیز تو را جا بجا کنند


هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند

اما خدا کند به همین اکتفا کنند


تا بام می برند که شاید سر تو را

در بین راه با لبه ای آشنا کنند


حالا کبوتران پر خود را گشوده اند

یک سایبان برای سرت دست و پا کنند 


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلا جگر ک سوخت مداوا نمی شود


گریه مکن بهانه ب دست کسی مده

با گریه هات هیچ مداوا نمی شود


خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتس تو کسی پا نمی شود


اینقدر پیش چشم کریمان ب خود مپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود


گیسو مکش ب خاک دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود


باور نمی کنم ب در نگرفته ست صورتت

این جای تنگ و ... این قد و بالا ... نمی شود


با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود


با غربتی ک هست تو غارت نمی شوی

نیزه ب جای جای تنت جا نمی شود


خوبی پشت بام همین است ای غریب!

پای کسی ب سینه ی تو وا نمی شود / ---


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

تا بپیوندد به دریا ، کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما ، مسیر رفتنش را جا گذاشت 


هیچ وصلی بی جدایی نیست ، این را گفت و رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت


هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا

هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت


اعتبار سربلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره ، وقتی بر سر خود پا گذاشت


موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت ..


فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

ناخوش احوالی و من خوب تو را می فهمم

مثل یک شهرِ پر آشوب تو را می فهمم


شعله ای سرکشی و در مهِ بعد از باران

مثل یک هیزم مرطوب تو را می فهمم


عرقِ شرم و حیا می چکد از شعرت و من

مثل یک دختر محجوب تو را می فهمم


بین بحبوحه ی یک جنگ و شکستی سنگین

مثل یک لشگر مغلوب تو را می فهمم


زیر سنگینی آوار شکستن هایم

مثل یک #خانه ی مخروب تو را می فهمم


دل سنگ تو نفهمید مرا اما من

مثل یک شیشه ی مرغوب تو را می فهمم


محمد عابدینی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

اشتباه اول من و تو یک نگاه بود

عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود

گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است

اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود

می دویدم و میان کوچه جار می زدم

های های گریه بود و اشک و درد و آه بود

گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق

این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود

جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب

سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود

هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم

ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود

آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا

با حضور آفتاب، روز من سیاه بود؟

اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب

بر غریبی من و تو بهترین گواه بود

هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم

مانده ام کجا، کجای کار اشتباه بود


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران

پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم

مگو آزاد خواهی شد، که من زندانی دهرم


تفاوتهای ما بیش از شباهت هاست، باور کن

تو تلخی شراب کهنه ای، من تلخی زهرم


مرا ای ماهی عاشق، رها کن، فکر کن من هم

یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم


کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم

تو با من آشتی کردی، ولی من با خودم قهرم


تو آهوی رهای دشتهای سبزی، اما من

پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم


فاضل نظری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد، خدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند...


علیرضا بدیع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

دوست دارم که تو را دوست بدارم، به تو چه

بی تو هر ثانیه ای را بشمارم، به تو چه


عشق من میکشد این گونه پلنگت باشم

دل به مهتاب تو هر شب بسپارم، به تو چه


مست در آینه پلکی بزن، انگور بریز

من که بی جرعه ی چشم تو خمارم به تو چه


دل من هرچقدر تنگ تو باشد باشد

به درک اینهمه بی صبر و قرارم، به تو چه


بوسه از سیب لبت قند خیالم شد باز

نیوتن هستم و افتاده فشارم، به تو چه


چه بخاهی چه نخاهی همه ی من شده ای

همه ی زندگی و دار و ندارم، به تو چه


تو که یک بار به من شانه ندادی هرگز

روی دیوار اگر سر بگذارم به تو چه


تو به دیوانگی ام هرچه دلت خاست بخند

من اگر گریه کنم اشک ببارم به تو چه


دلخوش زندگی ات هستی و یارت، خب باش

گیرم اصلن که کسی جز تو ندارم به تو چه


اصلن این گونه دلم خاسته، عیبی دارد؟

لب اگر بر لب عکست بگذارم به تو چه


دیر یا زود به عشق تو فرو خاهم ریخت

می برد باد از این شهر، غبارم به تو چه


لب فرو بستم و یک عمر نگفتم حرفی

جز همین شعر که بر سنگ مزارم.. به تو چه


شهراد میدری

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم....

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله های دلم درد میکشند

باید دوباره زاده شوم - عاری از گناه -


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا دارد …

میان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد


پر از دلشوره ی عشقی که سیرابم نخواهد کرد

به دریا می زند خود را دلِ من، تا تو را دارد !


هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن

که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد !


در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را

غم عشق تو را یک سو، غم خود را جدا دارد …


اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو...... اصلا،

میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد !


مبادا هیچکس جز من... خداوندا! چطور آخر …

دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد؟


نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم …

«عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد» …


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

من، میز قهوه خانه و چایی که مدتی ست...

هی فکر می کنم به شمایی که مدتی ست...

"یک لنگه کفش" مانده به جا از من و تویی

در جستجوی "سیندرلایی" که مدتی ست...

با هر صدای قلب، تو تکرار می شود

ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی ست...

هر روز سرفه می کنم اندوه شعر را

آلوده است بی تو هوایی که مدتی ست...

دیگر کلافه می شوم و دست می کشم

از این ردیف و قافیه هایی که مدتی ست...

کاغذ مچاله می شود و داد می زنم:

آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی ست...


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد

درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

غم که می آید در و دیوار شاعر می شود

در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود


می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی

خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود


تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی

حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود


تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم

از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود


باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟

تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود

 

گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم

از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود


نجمه زارع

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۸
هم قافیه با باران

کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد

راه بیت الله اگر از هند و ایران بگذرد

مهربانا یک دو جامی بیشتر از خود برآ

مست تر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد

"خون نمی خوابد" چنین گفتند رندان پیش از این 

کیست می خواهد که از خون شهیدان بگذرد؟

نغمه اش در عین کثرت، جوش وحدت می زند

هر که از مجموع آن زلف پریشان بگذرد

پرده عشّاق حاشا بی ترنّم  گل کند

شام دلتنگان مبادا  در غم نان بگذرد

وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود

حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد

خون سهراب و سیاوش سنگفرش کوچه هاست

رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد

کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد

کاش می شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد

حال و روز عاشقان امروز بارانی تر است

نازنینا اندکی بنشین که باران بگذرد

از  شراب مشرق توحید خواهد مست شد

گر نسیم هند از خاک خراسان بگذرد


علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران