هم‌قافیه با باران

یک ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ

ﯾﺎﺑﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺧﻮﺭﺩ

ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ

ﺁﯾﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﮐﺮﺩ !

 

ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﯿﻞ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ

ﻃﻐﯿﺎﻥ ﺭﻭﺩﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﻬﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺍﺗﺎﻕ ﺳﺎﺧﺖ

ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﺎ ﺫﮐﺮ ﭼﻨﺪ ﻓﺎﺗﺤﻪ, ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﺜﻞ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖ

ﺯﺩ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺷﮑﺴﺖ ﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﺑﺎ ﺳﻨﮓ ﻣﻔﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺨﺖ

ﮔﻨﺠﺸﮏ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﺩ

ﺟﺎﻧﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﯾﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﻭﯼ ﯾﺦ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻟﻘﺼﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻧﺎﮐﺲ ﻭ ﮐﺲ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭ ﮐﺮﺩ

 

ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺳﻨﮓ

ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ :

 

ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﻠﺴﻄﯿﻨﯽ‌ﺍﻡ ﺑﺪﻩ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺁﻧﮕﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ! 


علی فردوسی 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

چه کسی دیده تمنای پلنگ از آهو؟!

چقدر اشک بریزم که بفهمی بانو؟!

 

تا بفهمی که تو را دوست...نشد! باز که هی

می بری رشته افکار مرا با ابرو!

 

چه کنم؟ دست خودم نیست،کمی می ترسم

از دو ابروی تو...از تیغ نگاه...از چاقو!

 

کافرم! کفر من این است که مومن شده ام

جای هرمعجزه‌ای با لب تو! با جادو!

 

من که گمراه نبودم،تو خودت می دانی

همه اش زیر سر زلف تو بوده؛ شب بو!

 

بید مجنون سیاهی ست،پریشان در باد

این خسوفی که شبیخون زده است از هر سو

 

وقتش انگار رسیده است؛فقط یک خواهش:

زحمتی نیست اگر، دار مرا از گیسو....


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

نشسته ام بنویسم گدا گدا آقا

چقدر محترم است این گدای با آقا

 

نشسته ام بنویسم حسن، کریم، کرم ،

مدینه، سفره ی آقا، برو بیا، آقا

 

نشسته ام بنویسم به جای العفوم

الهی یا حسن یا کریم یا آقا

 

تو مهربانی ات از دستگیری ات پیداست

بگیر دست مرا هم تو را خدا آقا

 

دخیل های نبسته شده زیاد شدند

چرا ضریح نداری ؟ چرا چرا آقا ...


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

 

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

 

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

 

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

 

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

 

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

 

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

 

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

 

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

 

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها

قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را، بزند آتش آهِ عاشق‌ها

 

اشکشان دانه‌های انگور است، گریه نه، پرده‌هایی از شور است

حلقه‌ی کهکشانی از نور است، گوشه‌ی خانقاه عاشق‌ها

 

«ماه من» در خسوف خود پیچید، از میان دریچه وقتی دید

آسمان آسمان تفاوت داشت، «ماه گردون» و ماه عاشق‌ها

 

«عین، شین، قاف ...» واژه‌هاشان را، این حروف سفید می‌سازند

حرف‌های سیاه پیدا نیست، روی تخته سیاه عاشق‌ها

 

لبِ ذهن مرا قلم می‌دوخت، واژه‌ بر روی کاغذم می‌سوخت

آخر اسم مقاله‌ام این بود: «عاشقی از نگاه عاشق‌ها»

 

دل من باز هم صبوری کن، باز از چشم‌هاش دوری کن

تو به من قول داده بودی که، نکنی اشتباه عاشق‌ها

 

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری

که خودت عاشقی، خبر داری، از دلِ بی‌پناه عاشق‌ها،

 

بعد از این روزهای در زنجیر، درد شلاق‌های بی‌تاثیر

برسان مرد مهربانی که، بگذرد از گناه عاشق‌ها

 

برسان مرد مهربانی که، با احادیث حضرت مجنون

مو پریشان به تخت بنشیند، بشود پادشاه عاشق‌ها...


 قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

پی یک اشتباه ناجورم! باغ ممنوع سیب می خواهم!

تا بفهمند نازنین منی، قد زلفت رقیب می خواهم!

 

مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست

آه مادر، دلم زدستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم!

 

پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم!

آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عجیب می خواهم!!

 

 باز فر می خورند دور سرم، این قوافی: حبیب،عجیب، غریب...

آه مادر، پدر، مریض شدم، به گمانم طبیب می خواهم!

...

بعد ازین عاشقانه خواهم گفت، بعد ازین قهوه خانه خواهم رفت!

باغ ممنوع سیب پیشکشم! دود نعنا دوسیب می خواهم!!!


حسین جنتی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

حیف عمرت که بمانی که بفهمند تو را

حیف عمرت که به دنبال مفسر باشی

 

دور شو از خود و امروز خود و تاریخت

آن قدر دور که یک داغ معاصر باشی

 

آن قدر دور که یادت برود تلخی ها

رد شو از حاشیه،انگار که عابر باشی

 

خوش به حال تو که یک عمر،مسافر هستی

قسمتت این شده یک مرغ مهاجر باشی


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

 

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!

بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

 

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید

که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

 

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند

تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی

 

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

 

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

 فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."

 

باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

ﭼﻪ ﺁﺗﺸﯽ ؟ ﮐــﻪ ﺑﺮ ﺁﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺑﯿﻢ ﮔﻨﺎﻩ

ﺗــــﻮ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨـــﻢ ﻭ ... ﻻ‌ ﺍﻟﻪ ﺍﻻ‌ ﺍﻟﻠﻪ... !

ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ ﺗﻨﺖ

ﺑﻬﺸـﺖ ﺑﻬﺘــﺮ ﻣﻦ ﺍﯼ ﺟﻬﻨـــﻢ ﺩﻟﺨــــﻮﺍﻩ

ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻌﺠﺰﻩ ؟ ﮐﺎﻓﯽ ﺳﺖ ﺍﺩﻋﺎ ﺑﮑﻨﯽ

ﮐــﻪ ﺷﻬـــﺮ ﭘـﺮ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻧﮓ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ

ﺍﮔـﺮ ﭼــﻪ ﺭﻭﺯ، ﻫــﻤﻪ ﺯﺍﻫـﺪﻧـﺪ ﺍﻣـﺎ ﺷﺐ

ﭼﻪ ﺍﺷﮑﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ

ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺘﯽ !؟ﮐﻪ ﺷﺒﯽ

ﻫــﺰﺍﺭ  ﺩﯾــﻦ  ﺑـﻪ  ﻓﻨﺎ  ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯼ  ﺑﻪ  ﻧﯿــــﻢ  ﻧﮕﺎﻩ

ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺳﻌﺪﯼ ﻣﺒﻠﻐﺶ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﻫﻨـــﻮﺯ ﺑﺮﺩ ﺗﻮ ﻗﻄﻌــﯽ ﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﻩ

ﻣﻦ ﺁﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ ﺩﻭﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ

ﺍﮔـــﺮ ﺗــﻮ ﻫﻢ ﻧﻨﺸﺎﻧــﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺎﻩ

 

ﻏﻼ‌ﻣﺮﺿﺎ ﻃﺮﯾﻘﯽ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

خانه قلبم خراب از یکه تازی های توست

عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست

 

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست

کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

 

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است

دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

 

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق

هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

 

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر

امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۴
هم قافیه با باران

گم می شدم...دلت ضربان مرا شناخت

مخفی ترین هجای زبان مرا شناخت

 

از پشت پرده های صبور سکوت و عشق

آرامِ چشم تو هیجان مرا شناخت

 

این آخرین عقاب نر کوه های دور

با یک نگاه، برق کمان مرا شناخت

 

تنها کسی که شعر مرا مزه مزه کرد

تنها کسی که عمق جهان مرا شناخت

 

بی شک فرشته ای که تو را آفریده بود

بر روی شانه ی تو نشان مرا شناخت!

 

تنها روانه ی سفری دور می شدم

دستان همدمت چمدان مرا شناخت!


نغمه مستشار نظام

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

مرا به جاده ی بی انتهایتان ببرید

به سمت روشنی نا کجایتان ببرید

کنار سفره اگر میلتان تمایل داشت

دو تکه سیب برای گدایتان ببرید

سوار بال قنوت فرشته می گردم

اگر که نام مرا در دعایتان ببرید

برای آن که به توحید چشمتان برسم

مرا به سمت اذان صدایتان ببرید

مرا شبیه نسیم سحر در این شب ها

به خاک بوسی پایین پایتان ببرید

و تا قیام قیامت ستاره می ریزم

اگر مرا سحری کربلایتان ببرید

اگر چه قابلتان را ندارد این گریه

کمی برای همین زخم هایتان ببرید

شما که راهی شمشیرهای گودالید

نمی شود که سرم را به جایتان ببرید؟!

مسافران سر نیزه های عاشورا

قسم به عشق مرا تا خدایتان ببرید


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ....؟


حامد عسگری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۸
هم قافیه با باران

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه

ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

 

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران

تو مهربان تر از آنی که فکر می کردم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

شبیه !!! ساده بگویم کسی شبیهت نیست

هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

 

تو جان شعر منی و جهان چشمانم

مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 

تمام دلخوشی لحظه های من از توست

تو آن، آن زمانی که فکر می کردم

 

درست مثل همانی که در پی ات بودم

درست مثل همانی که فکر می کردم


مریم سقلاطونی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه  این  دیوانه  تنهـــا  تکیه  گاهش  ﺭﺍ  ﻧﮕﻪ  ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ  ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ  ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ  ﺭﺍ  ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ

ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد


سجاد سامانی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

 

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

 

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

 

دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟ نمی‌فهمم سبب‌ها را

 

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را

 

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را


نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۵
هم قافیه با باران

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد

از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌ بین به تماشای من گرفت

آنگـاه آتش از دل هیزم  شروع  شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت

بی تابی  مزارع  گندم  شروع  شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک

دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا

از  ربنای  رکعت  دوم  شروع  شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار

تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران