هم‌قافیه با باران

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلاً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطانِ زهرآگینِ دیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه ی تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

طعم دهانم تلخِ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست؟
بر روح سر تا پا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه دارو خانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کی می رود این درد و کی درمان می آید؟
 
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردّ پای روشن اوست
این بال و پرها
 
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت آسمان
یک قرصِ خورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظرآهاری
۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

میتوان پل زد ازاحساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی وردزبانم شده است

آی بی‌رنگتر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه‌ی هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکی است؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیداشده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند

می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

 

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز

کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

 

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر

ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

 

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!

هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند

 

آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست

حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

 

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها

باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند


نجمه زارع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

خوش باش دل ای دل پس از آن چله نشینی

افتاده سر و کار تو با ماه جبینی

 

در سِیر الی الله به دنبال تو بودیم

ای گنج روانی که عیان روی زمینی

 

در خلق تو آمیخته شد آینه با آب

حیف است که با هرکس و ناکس بنشینی

 

تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم

یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی

 

لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب

شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی

 

دلواپس آنم که مبادا بدرخشد

در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی

 

هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم

آن جا که تو پیش نظر آیی چه یقینی

 

حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست

چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی


علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی

از ما اگـر پـیـشـش شکایت کـرده باشی

 

گــاهــی اگــــر در چــاه مــانـنـد پـدر آه

انـدوه مـــادر را حـکـایـت کـرده بـاشـی

 

گــاهــی اگــــر زیــر درخــتــان مـدیـنـه

بـعـد از زیارت اسـتراحـت کـرده باشی

 

گـاهـی اگـر بعد از وضو مکـثی کـنی تا

آیـیـنـه یی را غـرق حـیرت کـرده باشی

 

حـتـی اگــر بی آن کـه مـشـتـاقـان بدانـنـد

گـاهـی نمازی را امـامـت کــرده بـاشـی

 

یـا در لـبـاس نـاشـنـاسـی در شــب قــدر

از خـود حـدیـثـی را روایـت کرده باشی

 

یا در مـیـان کـوچـه هـای تنگ و خـسته

نان و پـنـیـر و عـشق قسمت کرده باشی

 

پـس مـردمـک هـای نـگـاه مـا عـقـیـم انـد

تو حاضری بی آن که غیبت کرده باشی


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غم‌گسار باید و نیست

 

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویش‌تنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبح‌دم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل

که می بگرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق

ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پکان رسی ؟ که دیده تو

بسان شبنم گل اشک‌بار باید و نیست

 

رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟

کــه روز وصل دلم را قرار باید و نیست


رهی معیری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم

راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

 

عشق، در هر حالتی خوبی است؛ خوبِ خوبِ خوب

پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم

 

دل به دریا می‌زنم... دل را به دریا می‌زنی؟

تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم

 

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم

پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

 

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن

باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم

 

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه... 

نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

 

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد

پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

 

رضا احسان‌پور

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست

جز تو ای روح روان، هیچ مددکاری نیست

غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی

که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست

راز دل را نتوانم به کسی بگشایم

که در این دیر مغان رازنگهداری نیست

ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند

که در این میکده می زده، هشیاری نیست

درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ

جز توام هیچ طبیببی و پرستاری نیست

لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم

که به بیماری من جان تو، بیماری نیست

قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش

هان که در عشق من و حسن تو، گفتاری نیست


امام خمینی

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۲۰
هم قافیه با باران

دست اگر باشد دخیل کنج دامان بهتر است

از نماز شب توسل بر کریمان بهتر است

دل ولو کوچک، به لطف تو بزرگی می کند

یک ده آباد از صد شهر ویران بهتر است

حرف ما آن است که آهوی نیشابور گفت

گاه مدیونت شدن از دادنِ جان بهتر است

سایه ای که بر سرم افتاد، عزت پخش کرد

سایه ی گلدسته از تاج سلیمان بهتر است

دست بر سفره نبردم تا خودت تعارف کنی

تعارف اهل کَرم از خوردن نان بهتر است

یک کمی بنشین کنار ما، پذیرائی بس است

میزبان که می نشیند حال مهمان بهتر است

صبح محشر هر کسی دنبال یاری می دود

یار ما باشد اگر شاه خراسان، بهتر است


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

ای راز آسمانی خورشید مرتبت

گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت

 

ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ

دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت

 

هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است

بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

 

گیسوی تو قیامت کبری است مهربان

چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت

 

بر من که می رسی کمی آهسته تر برو

دستم نمی رسد به بلندای دامنت


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۲۰
هم قافیه با باران

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد      

 

می شد بدانم این که خط سرنوشت من  

 از دفتر کدام شب تیره وام شد؟

 

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

 

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

 

شعر من از قبیله خون است خون من

فواره از دلم زد و آمد کلام شد

 

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را

شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

 

بعد از تو باز عاشقی و باز آه ... نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد


حسین منزوی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

چون طفل که از خوردن داروست پریشان

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

 

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم

چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

 

مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد

آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

 

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید

در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

 

آرامش دریای مرا ریخته بر هم

ماهی که پری خوست...پری روست...پریشان

 

با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم؟

با دوست پریشانم و بی دوست پریشان


علیرضا بدیع

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران
اتّفاقا قرمز و سبز و سفید
اتفاقا رنگهای شادتر

بعد از این با رنگها شادی کنید
خانه تان آباد، دل آبادتر

پیرهن ها گل گلی، دل گل گلی
عیب دارد گل گلی بودن مگر؟

بعد از این رنگ خدا بر تن کنید
بعد از این، آزادتر، آزادتر

تنگ چشمی نه، صبوری، همدلی
مهربانی، عشق، گاهی یک سلام

بگذریم از عیب های یکدگر
از شمایان کیست بی ایرادتر؟

من که هرگز، هیچ جا، در هیچ شهر
چون شما مردم ندیدم عاشقی

از شما دل پاک تر، آگاه تر
از شما فرزانه تر، استادتر

بعد از این مجنون تر از مجنون شوید
تا که اوقات شما شیرین شود

تا که لیلی باز لیلایی کند
بعد از این فرهادتر فرهادتر

می گدازید و تبسّم می کنید
روز غربت، روز حسرت، روز درد

روز میدان، روز غیرت، عزم تان
هست از پولاد هم پولادتر

با تو ای ایرانی پاک غیور
میتوان از خوان هشتم هم گذشت

زنده تر باشید مردم، زنده تر
شادتر باشید مردم، شادتر

علیرضا قزوه
۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!

تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!

و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم 

دل ما پیاله، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری

به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو

به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل

نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی

تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات 

که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم

به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن 

ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی


قاسم صرافان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی

تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

ﺁﯾﯿﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﯾﻮﺳﻒ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺯﻟﯿﺨﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺳﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﻟﯽ

ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﺘﻮﺍ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺧﻮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻗﺎﯾﻘﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﻢ

ﺧﻮ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺎﺣﻞ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩﺍﺳﺖ

ﺁﻥ ﺑﺎ ﻭﻓﺎ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺟَﻠﺪﯼ ﮐﻪ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ، ﺍﻣﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮﯾﻖ

ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ


فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست

لطف خط شکسته به شیب کشیده هاست

 هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است

فرقی که بین دیده و بین شنیده هاست

 موی تو نیست ریخته بر روی شانه هات

هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست

 من یک چنار پیرم و هر شاخه ای ز من

دستی به التماس به سمت پریده هاست

 از عشق او بترس غزل مجلسش نرو

امروز میهمانی یوسف ندیده هاست


 حامد عسگری

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران

دورتادور حوض خانه ی ما

پوکه های گلوله گل داده است

پوکه های گلوله را آری

پدر از آسمان فرستاده است

عید آن سال, حوض خانه ی ما

گُل نداد و گلوله باران شد

پدرم رفت و بعد هشت بهار

پوکه های گلوله گلدان شد

پدرم تکه تکه هرچه که داشت

رفت همراه با عصاهایش

سال پنجاه و هفت چشمانش

سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش

بی نیاز از تمام خواهش ها

سندی بود و بایگانی شد

کنج بنیاد حفظ ارزش ها

روی این تخت رنگ و رو رفته

پدرم کوه بردباری بود

پدر مرد من به تنهایی

ادبیات پایداری بود...


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۴۰
هم قافیه با باران

آمد درست زیر شبستان گل نشست

در بین آن جماعت مغرور شب پرست

یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت

حالا درست پشت سر من نشسته است

این بیت مطلع غزلی عاشقانه است

این سومین ردیف نمازی خیالی است

گلدسته اذان و من و های های های

الله اکبر و انا فی کل واد... مست

(یک پرده باز پشت همین بیت می­کشیم)

او فکر می­کنم در این پرده مانده است

سارا سلام ... اشهد ان لا اله ... تو

با چشم های سرمه ای ... ان لا اله ... مست

دل می­بری که ... حی علی ... های های های

هرجا که هست پرتو روی حبیب هست

بالابلند عقد تو را با لبان من

آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست؟

باران جل جل شب خرداد توی پارک

مهرت همان شب ... اشهد ان ... در دلم نشست

آن شب کبو... کبوتری از بامتان پرید

نم نم نما نماز تو در بغض من شکست

سبحان من یمیت و یحیی و لا اله

الا هو الذی اخذ العهد فی الست

سبحان رب هرچه دلم را ز من برید

سبحان رب هرچه دلم را ز من گسست

سبحان ربی ال... من و سارا ...بحمده

سبحان ربی ال... من و سارا دلش شکست

سبحان ربی ال... من و سارا به هم رسید...

سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟

زخمم دوباره واشد و ایاک نستعین

تا اهدنا ال... سرای تو چیزی نمانده است

مغضوب این جماعت پر های و هو شدم

افتادم از بهشت بر این ارتفاع پست

یک پرده باز بین من و او کشیده اند

سارا گمانم آن طرف پرده مانده است


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۰
هم قافیه با باران

چگونه شرح دهم بت‌پرست یعنی چه ؟

کسی که دل به تو یک عمر بست یعنی چه ؟

برای لحظه‌ی اول که دیدمت ناگاه

نخورده تجربه کردم که مست یعنی چه ؟

گذشتی و نگذشتم که خاطرت باشد

کسی که پای دلش مانده است یعنی چه ؟

گلایه می‌کند از گریه‌ام خدا اما

زمین نخورده بفهمد شکست یعنی چه ؟

تو را که ترک کنم تازه بعد می‌فهمی

که انتقام من و ضرب شصت یعنی چه ؟


الهام دیداریان

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

ﺑﻪ ﯾﮏ ﭘﻠﮏ ﺗﻮ ﻣﯽﺑﺨﺸﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﮐﻪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﭼﺸﻤﺖ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﺗﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﺕ ﺣﺴّﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺩﺍﺭﻡ

ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﯾﮏﻧﻔﺲ ﭘُﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻟﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺩﻝِ ﻣﺮﺩﻡ!

ﺗﻮ ﻭﺍﺟﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻣﺴﺘﺤﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺩﻟﯿﻞِ ﺩﻝﺧﻮﺷﯽﻫﺎﯾﻢ ! ﭼﻪ ﺑُﻐﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺩﻧﯿﺎﯾﻢ !

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ ... ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺳﺒﺐﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦﺑﺎﺭ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺩﺍﺏ ﺗﻮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ

ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺩﺏﻫﺎ ﺭﺍ

ﻏﺮﻭﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﻋﺎﺑﺮ

ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻗﺪﻡ ﯾﮏ ﺩﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ ﻋﻘﺐﻫﺎ ﺭﺍ


ﻧﺠﻤﻪ ﺯﺍﺭﻉ

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران