هم‌قافیه با باران

۲۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من

سرخ گونه های توست بهترین گواه من


گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :

مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من


من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام

وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!


من اسیر خویشم این گناه بودن من است

ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من


نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل

چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من


من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو

تو نگفته ای شبیه اولین گناه من


پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت

جامه ای است رنگ شعر های راه راه من


شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو

می پرند بال های خسته گِرد آه من


کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست

تا که وا شود سپیده در شب سیاه من


سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر

سرخ گونه های توست نازنین، گواه من


محمدحسین بهرامیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵
هم قافیه با باران

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

برنیامد دُرّی از دریای دل

میخورم من خون دل،دل خون من

چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان

نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخم ها بر جانم از دل میرسد

آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ

نیست غیر از کشتن من رای دل

دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا

دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است

آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من

خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد

دود آه و ناله ى شبهای دل

پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!

فیض میخشکى تو در صحرای دل


فیض کاشانی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت 


شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت 


نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 


زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت 


امید عافیتم بود روزگار نخواست

قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت 


زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت 


چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت 


چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت 


دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانی ست

پشت پرچین من این سو همه اش ویرانی ست


انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست


دست های تو کجایند که آزاد شوم؟

هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست


ابرها طرحی از اندام تو را می سازند

که چنین آب و هوای غزلم بارانی ست


شعر آنی ست که دور لب تو می گردد

شاعری لذت خوبی ست که در لب خوانی ست


دوستت دارم اگر عشق به آن سختی هاست

دوستم داشته باش عشق به این آسانی ست !


حسین جنت مکان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۰
هم قافیه با باران

شکسته های مرا نذر موج های بلا کن

برای ماندن این قایق شکسته دعا کن


مرا که تشنه آ‌‌‌شوب چشم های تو هستم

غروب های غم انگیز عاشقانه صدا کن


میان وسعت دریا که درمیان من افتاد

تنی به آب بزن چون گذشته ها و شنا کن


و تکه های تنم را از آب ها که گرفتی

میان جنگلی از یاس های تازه رها کن


مرا نگاه تو کافی ست تا دوباره برویم

تو هم دوباره مرا از زمین پیر جدا کن


دوباره قایق سبزی بساز از تن زردم

دوباره جسم مرا نذر موج های بلا کن


علی قربان نژاد

۱ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند

گرچه خود می شکند ناله رها می ماند


دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست

زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند


دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است

آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند


شبی از قافله جا ماند و به مادر پیوست

به پدر می رسد و قافله جا می ماند


بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند

از مقاتل سندش گاه جدا می ماند


دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب

برگی از دفتر شعر است که تا می ماند


طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد

دهن عشق از این حادثه وا می ماند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم


شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم


بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم


یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم


احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم


مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم


"سوغات مکه " توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد


همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد


غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد


او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد


دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود

مادری دختر خود را به نظر می آورد


زن غساله چه می دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد


قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

تو را بخاطر زیبایی ات نمی بخشم

به قد و قامت رعنایی ات نمی بخشم


تو را که شرشر جام شراب در چشمی

برای اینهمه گیرایی ات نمی بخشم


بهار غرق شکوفه! چه کرده ای با من؟

تو را به رسم شکوفایی ات نمی بخشم


هزار سال جنون گریه های صحرا را

قسم به حضرت لیلایی ات نمی بخشم


شبی که ماه شدی تا دل مرا ببری

به موج مخمل دریایی ات نمی بخشم


تبر تبر مژه برهم نکوب چون جان را

به ضربه های تماشایی ات نمی بخشم


نیامدی که بدانی چقدر دلتنگم

تو را به جرم شکیبایی ات نمی بخشم


شهراد میدری

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۲
هم قافیه با باران

با خنده هایت کم کن از این حال طوفانی

با دیدن دردت هوایم گشته بارانی


برخیز از جای خودت ای یوسف دوران

رونق ندارد بی تو و عشق تو مهمانی


یک گوشه ی چشمت کلید حل مشکل هاست

لبخند بر لب می زنم با تو به آسانی


میدانم آخر با تو سهم ما گلستان است

ای کاش در آغوش خود ما را بسوزانی


این تخت بیماری به تو هرگز نمی آید

برخیز از جای خودت یار خراسانی


محمد شیخی
۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام


دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام


دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام


بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام


از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام


تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام . . .


محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
هم قافیه با باران

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !


حالم چو درختی است که یک شاخه نااهل

بازیچه دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دیگری داشته باشد !


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی آنکه دری داشته باشد


سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !


حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
هم قافیه با باران

نمی داند ، دل تنها میان جمع هم تنهاست ...

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست 

 

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست

 

به جای دیدن روی تو در خود ، خیره ایم ای عشق

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست ، عیب از ماست

 

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد ، "اینجاست"

 

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست...


فاضل نظری

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۵
هم قافیه با باران

مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی

تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم

 

دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید

تو را یکتا لقب دادم ،تو را عرفان صدا کردم

 

کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی

پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم

 

تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم

تو را در بارش آرامش باران صدا کردم

 

صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند

تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم

 

تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی

تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم

 

سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل

سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل

 

سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت

دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت


نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۱
هم قافیه با باران

دانی که چیست مصلحت ما؟ گریستن!

پنهان ملول بودن وتنها گریستن!

بیدرد را به صحبت ارباب دل چکار ؟

خندیدن آشنا نبود با گریستن!

گر کام دل بگریه میسر شود ز دوست

صد سال میتوان به تمنا گریستن


عرفی شیرازی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

ﺧﯿﺮﻩ ﺍﺳﺖ ﭼﺸﻢ‌ِ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ

ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﯽ‌ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺣﯿﺎﺕ ﻣﻦ

ﺩﻝ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺎﺭ ﺧﻮﯾﺶ

ﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻋﺰﯾﺰ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﻦ

ﺁﯾﺎﺕ ﺳﺠﺪﻩ‌ﺩﺍﺭ ﺧﺪﺍ ﭼﺸﻢ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ

ﺍﯼ ﺳﻮﺭﻩ ﻣﻐﺎﺯﻟﻪ، ﺍﯼ ﺳﻮﺭ ﻭ ﺳﺎﺕ ﻣﻦ!

ﺣﻖ‌ﺍﻟﺴﮑﻮﺕ ﻣﯽ‌ﻃﻠﺒﻨﺪ ﺍﺯ ﻟﺒﺎﻥ ﺗﻮ

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻻ‌ﺍﺑﺎﻟﯽ ﻭ ﻟﺐ‌ﻫﺎﯼ ﻻ‌ﺕ ﻣﻦ

 ﺷﺎﻋﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺗﻠﻤﯿﺢ ﮐﻬﻨﻪ‌ﺍﯼ‌ﺳﺖ

ﺗﺎ ﺣﺎﻓﻆ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ، ﺷﺎﺧﻪ ﻧﺒﺎﺕ ﻣﻦ!

ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﻦ ﺑﯽ‌ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﻧﺪ

ﺷﺪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﻣﻨﮑﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮﺍﺕ ﻣﻦ


محمدمهدی سیار

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۹
هم قافیه با باران

جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد

پدرم ضربدر چهل درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد


عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد

تا هر آن کس که سوء نیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد


یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ 

خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد


یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید

سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد


یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها

روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد


در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پر برگشت

هر دو تا آستین او خالی‌ست، تا جوابش در آستین باشد


هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت سال جبهه و جنگ

حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد


محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۸
هم قافیه با باران

برخیز مطربا، که طرب آرزوی ماست 

چشم خراب یار وفادار سوی ماست 

دیوانگی عاشق خوبان، ز باده است 

مستی عاشقان خدا، از سبوی ماست 

ما عاشقان، ز قله کوه هدایتیم 

روح الامین به سدره پی جستجوی ماست 

گلشن کنید میکده را، ای قلندران 

طیر بهشت می زده در گفتگوی ماست 

با مطربان بگو که طرب را فزون کنند 

دست گدای صومعه بالا به سوی ماست 

ساقی، بریز باده گلگون به جام من 

این خم پر ز می، سبب آبروی ماست 

باد بهار پرده رخسار او گشود 

سرخی گل ز دلبر آشفته روی ماست 

ای پردگی که جلوه ات از عرش بگذرد 

مهر رخت عجین به بن موی موی ماست 


امام خمینی

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۸
هم قافیه با باران

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران