هم‌قافیه با باران

۸۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

چشم‌ها، پنجره‌هایِ تو تامل دارند

 فصل پاییز هم آن منظره‌ها گل دارند

 ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم

همه در گردشِ چشمِ تو تعادل دارند

 تا غمت، خارگلو هست، گلوبند چرا؟

  کشته‌هایت چه نیازی به تجمل دارند؟

  همه جا مرتع گرگ است،  به امید که‌اند؟

  میش‌هایم که ته چشمِ تو آغل دارند؟

  برگ با ریزش بی‌وقفه به من می‌گوید

 در زمین خوردن عشاق، تزلزل دارند

 هر که در عشق سر از قله بر آرد، هنر است

 هم تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند!

 

مژگان عباسلو

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران

هی دست می‌ رود به کمرها یکی یکی

وقتی که می‌ رسند خبرها یکی یکی 


خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا

وقتی که می‌ رسند پسرها یکی یکی 


باب نیاز باب شهادت درِ بهشت

روی تو باز شد همه درها یکی یکی


سردار بی‌ سر آمده‌ای تا که خم شوند

از روی دارها همه سرها یکی یکی 


رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما

مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی

 

رفتی که بین مردم دنیا عوض شود

درباره‌ ی بهشت نظرها یکی یکی

 

در آسمان دهیم به هم ما نشانشان

آنان که گم شدند سحرها یکی یکی


آنان که تا سحر به تماشای یادشان

قد راست می‌کنند پدرها یکی یکی


مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی 

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا 

در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی 

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی 

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته 

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

 

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی 

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

من مدتی ست ابر بهارم برای تو

باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجان تغزّلم

چیزی به جز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو، امروز حاضرم

این را به پای آن بگذارم برای تو


از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند

اصلاً نمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب

یاری برای من تو و یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

 اینها بجای اینک برایت دعا کنند

کف می زنند تا نفست را فدا کنند


هرچند تشنه ای ولی آبت نمی دهند

تا زودتر تو را ز سر خویش وا کنند


با دست و پا زدن به نوایی نمی رسی

اینها قرار نیست به تو اعتنا کنندا


بال فرشته های خدا هست پس چرا؟

این چند تا کنیز تو را جا بجا کنند


هر وقت دست و پا بزنی دست می زنند

اما خدا کند به همین اکتفا کنند


تا بام می برند که شاید سر تو را

در بین راه با لبه ای آشنا کنند


حالا کبوتران پر خود را گشوده اند

یک سایبان برای سرت دست و پا کنند 


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود

اصلا جگر ک سوخت مداوا نمی شود


گریه مکن بهانه ب دست کسی مده

با گریه هات هیچ مداوا نمی شود


خسته مکن گلوی خودت را برای آب

با آب گفتس تو کسی پا نمی شود


اینقدر پیش چشم کریمان ب خود مپیچ

با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود


گیسو مکش ب خاک دلی زیر و رو شود

در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود


باور نمی کنم ب در نگرفته ست صورتت

این جای تنگ و ... این قد و بالا ... نمی شود


با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند

جز هلهله جواب مهیا نمی شود


با غربتی ک هست تو غارت نمی شوی

نیزه ب جای جای تنت جا نمی شود


خوبی پشت بام همین است ای غریب!

پای کسی ب سینه ی تو وا نمی شود / ---


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران