هم‌قافیه با باران

۱۷۹ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد

زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد

 

نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است

چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد؟

 

چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد

همیشه ابر می آید، همیشه ماه می گیرد؟

 

خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش

گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می گیرد

 

دلم در حسرت بالاترین سیبِ درخت توست

ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد

 

تو در بالاترین جای جهانی ماه من، اما

چرا چشمم سراغت را ز قعر چاه می گیرد؟

 

 

 محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

 اینجا که آمدیم غم وغصه پاگرفت

 دلشوره ای عجیب وجود مرا گرفت

 حس غم جدایی این دشت لاله خیز

 بال وپرم جدا ودلم راجدا گرفت

 فالی زدم به مصحف پیشانی ات حسین

 آیات غربت تو دلم را فراگرفت

 دراین حسینیه که همان عرش کبریاست

 حق امتحان زقافله انبیا گرفت

 تنها دلیل بودن من سایه سرم

 زینب فقط به عشق برادربقا گرفت

 بین خیام خیمه عباس دیدنی است

شکرخدا رکاب مرا آشنا گرفت

تا وقت هست رکاب انگشتری درآر

 ازترس ساربان دل زینب عزاگرفت

 وای ازدل رباب که ببیند به جای آب

 تیرسه پربه حنجرششماهه جا گرفت

 اینجا درخت ونیزه تفاوت نمیکند

 هریک به سهم خویش نشان تورا گرفت

توناله میزنی عوضش سنگ میزنند

 وای ازشتاب دست پلیدی که عاقبت

زیورزگوش دخترکان بی هوا گرفت

حتی مدینه این همه زجرم نداده بود

 یک نیم روزجان مرا کربلا گرفت


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۷:۵۱
هم قافیه با باران

پیچیده دراین دشت عجب بوی عجیبی

بوی خوشی از نافه ی آهوی نجیبی


یا قافله ای رد شده بارش همه گلبرگ

جامانده از آن قافله عطر گل سیبی


یک شمه شمیم خوش فردوس ..نه پس چیست 

پس چیست عجب بوی خداوند فریبی


کی لایق بوی خوشی از کوی بهشت است 

جانی که ازاین عطر نبرده است نصیبی


این گل گل صدبرگ نه هفتاد و دو برگ است 

لب تشنه و تنهاست چه مضمون غریبی


با خط چلیپای پرازخون بنویسید 

رفته است مسیحایی بالای صلیبی


پیران همه رفتند جوانان همه رفتند

جز تشنگی انگار نمانده است حبیبی


گاهی سر نی بود و زمانی ته گودال 

طی کرد گل من چه فرازی چه نشیبی


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۱
هم قافیه با باران

در سرم پیچیده باری، های وهوی کربلا

می روم وادی به وادی رو به سوی کربلا

‌***

تشنگی می‌بارد از ابر سترون، می‌روم

تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا


ترسم این بیراهه‌ها با خویش مشغولم کنند

“بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا”


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۵:۲۱
هم قافیه با باران

می رسد از دور اسبی با نگاه غرق خونی


می رسد از دور با زین و یراق واژگونی


مشک های با وضویی 


اشک های بی عمویی


دست های با شکوهی 


خیمه های بی ستونی


ساروان آهسته ران آرام جانم رفت آری


وه چه لیلایی چه مجنونی چه جانی چه جنونی


تو امام کاف و نونی، کاف ها یا عین صادی


آتشی در خیمه افتاده است؛ قل یا نارُ کُوْنی


ای گلوی یار ، حرفی

ای گلوی یار ، آهی


ای گلوی یار،چیزی…ای گلوی یار چونی


شیعتی مَهما شَربْتمُ عَذبَ ماءٍ فاذکرونی


أو سمعتُم بغریبٍ أو شهیدٍ فاندُبونی


می رسد این بار یاری، دستگیری، تک سواری


رسد این بار مردی، ذوالفقار آب داری


مهدی جهاندار

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ، ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ

ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﻣﺤﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ


ﺁﻭﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﻭﻭﺩ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ

ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ


ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺩ ﺟﺪﺍﯾﻢ ﻭ ﺟﺎﯼ ﮔﻼ‌ﯾﻪ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺭﺙ ﺣﻀﺮﺕ ﺁﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ


ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺭﺳﻢ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ

ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﻫﻤﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ


ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﺍﻧﺪ

ﺣﯿﺮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺗﺮﺣﻢ ﻣﺮﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ


ﯾﻮﺳﻒ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ 

ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺳﺖ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ


ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﻋﺸﻖ ﻃﯽ ﺷﻮﺩ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ...


میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۰
هم قافیه با باران

مرهم کنون به زخم رسیده چه فایده !

بابا سرت رسیده بریده ؟ چه فایده !

امشب که آمدی به خرابه ببینمت

سویی نمانده است به دیده چه فایده

تو آمدی که بوسه زنی جای سیلی ام

با این لب بریده بریده چه فایده

می خواستم به پای تو خیزم پدر، ولی

قدم شبیه عمه خمیده چه فایده

از دست های پر ورمم چه توقعی است

از پای روی خار دویده چه فایده

گیرم که گوشواره برایم خریده ای

من لاله گوش هام بریده چه فایده

گفتم که عشوه می کنم و ناز می خری

حالا که رنگ و روم پریده چه فایده

می خواستم فقط تو کشی دست بر سرم

رفتی و دست غیر کشیده چه فایده


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۳:۵۰
هم قافیه با باران

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

گوشة ویرانه جای بلبل زهرا نبود


جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

هیچ کس در گوشة ویران، به یاد ما نبود


دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را

ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود


جان بابا هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب نی، جز سیلی اعدا نبود


دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت؟

عمه آیا در کنارت بود بابا یا نبود؟


جان بابا هم مرا هم عمه‌ام را می‌زدند

ذرّه‌ای رحم و مرّوت در دل آنها نبود


دخترم وقتی عدو می‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زین العابدین آنجا نبود؟


جان بابا بود اما دست‌هایش بسته بود

کس به جز زنجیر خونین یار آن مولا نبود


دخترم من از فراز نی نگاهم بر تو بود

تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود؟


جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود

ورنه یک لحظه دل من غافل از بابا نبود


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

کوچکترین ستاره ی دریا کمی بخواب

آتش گرفت دامن صحرا کمی بخواب


دیگر بس است بر سر نی هرچه دیده ای

لختی ببند چشم تماشا کمی بخواب


بر نی سه ساله بغض تو را جار می زنند

ای راز و رمز سوره ی طاها کمی بخواب


تو کودکانه حسّ مرا داغ می زنی

آتش مزن به سینه ی گلها کمی بخواب


بی تازیانه زخم مرا تازه می کنی

آه ای بلور گریه ی زهرا کمی بخواب


جایی برای داغ تو پیدا نمی کنم

هفتاد و چندُمین غم بابا کمی بخواب


دیگر بس است بغض و بهانه، پدر رسید

لا لای و لا لا لالا لالا کمی بخواب


ایوب پرند آور

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

من غم مهر حسین با شیر از مادر گرفتم

روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم


بر مشام جان زدم یک قطره از عطر حسینی

سبقت از مشک و گلاب و نافه و عنبر گرفتم


عالم ذر ذره ای از خاک پای حضرتش

از برای افتخار از حضرت داور گرفتم


بر در دروازۀ ساعات یک ساعت نشستم

تا سراغ حضرتش از زینب مضطر گرفتم


زینبی دیدم چه زینب کاش مداحش بمیرد

من ز آه آتشینش پای تا سر در گرفتم


سر شکسته دل پر از خون دیده خون آلود اما

حالتی دیدم که بر خود حالتی دیگر گرفتم


ام لیلا رعشه بر اندام دیدم اوفتاده

گفت من این رعشه از داغ علی اکبر گرفتم


نا گه از بالای نی فرمود شاه تشنه کامان

سر براه دوست دادم زندگی از سر گرفتم


اکبرم کشتند و عون و جعفر وعباس و قاسم

تا خودم از تشنگی اب از دم خنجر گرفتم


گفت ساعی زین مصیبت از دردربار جانان

حظّ ازادی برای اکبر و اصغر گرفتم


مرشد چلویی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۵
هم قافیه با باران
می شود آسمان غریبانه،یک شبِ تلخ نی لبک بزند؟!
بعد آتشفشان به جوش آید،شعله بر بال شاپرک بزند؟!

دیده ای روز رنگ شب بشود،زیرِ پای ِخزان بیفتد نور؟!
دیده ای خون به جای آب روان،از دل موج ها شَتَک بزند؟!

اَلاَمان از دل سیاه شب،می رساند به حد، وقاحت را
کی شده زیر بار این همه ظلم،یک نفر ماه را کتک بزند؟

فصل بیداد نیزه داران است،نور از سایه ها گریزان است
نگذارید آی آدم ها!عشق در قلبتان کپک بزند

این همه راه ،این همه غربت،آه ه ه از این زمین بی غیرت
خار لب تشنه آمده بی تاب،بوسه بر پای پر ترک بزند

ناگهان بوی عصر یخ بندان،می دود در هوای شرجی ِشهر
می رود قدرِ صبرِ یک زن را،کنج ویرانه ها محک بزند

به کدامین گناه سیلی زد،باد بر گونه های نازک گل؟
با خودش فکر کرده شاید او،کنج گلدان دم از فدک بزند

دست و پای کبود این کودک ،به دل سنگ تان نمک گیر است
نگذارید طشتِ زر دیگر،روی زخم دلش نمک بزند

شام یلدای کودکان یتیم،نقطه ی عطف کربلا شده است
تا نوار سیاهی از غم را،روی پیشانی فلک بزند

حسنا محمدزاده
۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۵۱
هم قافیه با باران

تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد

فردا قلم ها تیغه ی شمشیر خواهد شد


هر چند فردا با غروبش می رود اما

این داستان یک روز عالم گیر خواهد شد


این ماجرا تا روز محشر تازه می ماند

هر لحظه اش با اشک ها تکثیر خواهد شد


سقای تو فردا بدون دست هم باشد

با یک نگاهش کربلا تسخیر خواهد شد


از دیدن حال علی اصغر در آغوشت

دریا هم از نامی که دارد سیر خواهد شد


آنها تو را کنج قفس در بند می خواهند

اما مگر این شیر در زنجیر خواهد شد


هر بوسه ی جدت محمد روز عاشورا

بر زخم های پیکرت تفسیر خواهد شد


این صحنه ها تکرار یک تاریخ ننگین است

قرآن به روی نیزه ها تکفیر خواهد شد


جایی به نام کربلا هفتاد و دو دریا

در ذهن عاشورائیان تصویر خواهد شد


شاعر برایش گفتن از آن روز آسان نیست

در هر هجا همراه شعرش پیر خواهد شد


دیشب کنار قبر شش گوشه غزل خواندم

من حتم دارم خواب من تعبیر خواهد شد


محمد رفیعی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

نامم رقیه است نزن ناشناس نیست

صبّم نکن ، کنیز خدا ناسپاس نیست


من دختر صغیرۀ سالار زینبم

فحشم نده که منزلتم جز سپاس نیست


ناز یتیم را که به سیلی نمی کشد

این درخور لطافت گلبرگ یاس نیست


دست مرا ببند و ببر با تشر ولی

مشت و لگد که پاسخ این التماس نیست


در ضرب و شتم ، پیروی از دومی کنی

با آن خبیث ، جز تو کسی را قیاس نیست


مو میکشی و مقنعه را پاره می کنی

این گیسو است ، بند طناب و لباس نیست


ای دختران شام ، خدا اهلتان کند

این کاروان که مسخرۀ این اُناس نیست


ای شامیان لباسم اگر پاره پاره است

قدری حیا ! نشان بزرگی لباس نیست


بابا چقدر صورت تو سنگ خورده است

این رنگهای روی تو اصلاً شناس نیست


انگار از قفا گلویت را بریده اند

آیا به پشت گردن تو جای داس نیست؟


باید کنون به عمه تأسی کنم ، پدر

جز بوسه از گلوی تو راه خلاص نیست


محمود ژولیده

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۵
هم قافیه با باران

کنج خرابه بغض گلویش گرفت و گفت:

این اوج غربتم همه اش نذر تو حسین


مویم به یاد زلف تو بابا سپید شد

غرق شباهتم... همه اش نذر تو حسین


هر ضلع و هر وجب ز تنم درد می کند

دردِ مساحتم همه اش نذر تو حسین


لکنت زبان گرفته ام از بعدِ... بگذریم

اصلا فصاحتم همه اش نذر تو حسین


گفتم گله کنم ز تو اشکم امان نداد

خوردم شکایتم... همه اش نذر تو حسین


* اگر نام شاعر را می دانید به ما اطلاع دهید. با تشکر

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد


پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد


زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد


بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد

شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد


اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد


لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد


سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می شد


عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می شد


خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می شد

جواد پرچمی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

دست دختر بچه ها از برگ گل نازک تراست

خنده های نازشان الحق که چیز دیگر است

بین بابا ها و دختر ها حکایت عاشقی است

شاعران در بند مضمون اند و این شعر تر است

▫▫▫▫

برق چشمانت شبیه حس پرواز است تا.....

این شکنج زلف خوشبوی تو یا لطف پر است

وقت لبخندت جهان در دست من جا می شود 

دختر ناز پدر از کل دخترها سر است

بارها گفتی:اگر یک گوشواره داشتم......

بارها گفتم که انگشتر برایت بهتر است

▫▫▫▫

گوشهایم درد دارد باز امشب درد ... آه....

من نگفتم گوشواره بهتر از انگشتر است


حامد حجتی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۰
هم قافیه با باران

من دیگه بال پریدن ندارم

من دیگه حال دویدن ندارم

بعد از این دیگه سراغ من نیا

گیسویی برا کشیدن ندارم

**

میشه روناقه سوارم نکنی

گلمو اسیره خارم نکنی

میشه گوشوارمو برداری بجاش

با لگد دیگه بیدارم نکنی

**

یه نفر نگفت که دختره نزن

پر و بالم که نمیپره نزن

بخدا اگه یه لحظه صبر کنی

عمه میاد منو میبره نزن

**

بنشینید موهامو حنا کنید

لیلة الوصل منو نیگا کنید

من دیگه مسافرم باید برم

پس دیگه رخت منو جدا کنید

**

کی میتونه مثل من وفا کنه

عالمی رو به تو مبتلا کنه

باورت میشد سه ساله دخترت

روزگاره یزید و سیا کنه

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۹
هم قافیه با باران

 ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت

 جغرافیای درد زمین کربلا نداشت


 این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد

 این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت


 فرمان رسیده بود کماندار را و بعد

 تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت...


 قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست

 تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت


 تنها حسین بود که دیگر به پیکرش

 جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت


 بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!!!

 دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت


 این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست

 قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت


 تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود

 اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت


 با چشمهای کوچک خود دید آنچه را

 گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت


 پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه

 این قصه از شروع خودش انتها نداشت


 محمد رفیعی 

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۹
هم قافیه با باران

بر مرکبِ پیمبر اعظم سوار شد

عمامه بست، رو به سوی کارزار شد


زیر عبا گرفت علی را شهِ غریب

با شیرخواره جانب آن قوم خوار شد


گفتند آمده ست به قرآن قسم دهد

پس همهمه گرفت و قُشون بیقرار شد


پس دست بُرد و طفلکِ از حال رفته را

بیرون کشید و خاتم شهر آشکار شد


لب باز کرد تا سخن انشا کند حسین

پس رو برو به مکتبِ داد و هوار شد


چندین سخن ز ماهی و آب فرات کرد

پس با علی سخن ز سر التفاط کرد


چشم سیاه تو چقدر آب می خورد؟

اصلاً شب سیاه مگر آب می خورد؟


شمر و سنان و اَخنس و خولی بهانه است

قتل پدر ز داغ پسر آب می خورد


ای پاره ی دلم سر دستم تکان مخور

الآن لبت ز تیر سه پر آب می خورد


گفتند آمده ست زرنگی کند حسین

جای تو گفته اند پدر آب می خورد


عباس خفته است که برپاست حرمله

این فتنه از خسوف قمر آب می خورد


یا رب ببین که من جگرم را فروختم

تنها ستاره ی سحرم را فروختم


محمد سهرابی

۱ نظر ۰۶ آبان ۹۳ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران