هم‌قافیه با باران

۴۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است


مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است


بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است


بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است


عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است


عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است


عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است


هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است


ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
هم قافیه با باران
به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود -از دنیا- که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۵:۵۹
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺤﺮ ، ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻫﻮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

ﺣﺘﯽ ﺩﻝ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﭘﺎﺭﻩ ﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺧﻮﺩﺵ

ﺟﺒﺮﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﮐﺴﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺯﻭﺭﺵ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ

ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﺯﯾﺎﺩ ، ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ

ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻋﺎﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺣﺘﻤﺎ ﻧﺰﻭﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﯾﺎﺕ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﯼ

ﺑﺎ ﭼﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺣﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺫﮐﺮ ﻧﺎﻓﻠﻪ ﺍﺵ ﺷﺪ ، ﻭﻟﯽ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟

ﺁﻥ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﻤﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ


علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
هم قافیه با باران

آسمان دزد است کشتی حالِ بادش را ندارد

او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد


باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری

مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد


باغ وحشی را تصور کن که می رقصد پلنگی

تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد


بی قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره

می رود تا باجه ها اما سوادش را ندارد ...


حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته

غیرتش باقی ست اما اعتقادش را ندارد


آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده

رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد


درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند

مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد


سیدسعید صاحب علم

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۳:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران