هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
وی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما

حافظ

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۵۷
هم قافیه با باران

شادی همیشه سهم خودت غم غنیمت است

شادی اگر زیاد اگر کم غنیمت است


معشوق شعرهای کهن گرچه بی وفاست

گاهی خبر بگیرد از آدم غنیمت است


ای خنده ات شکوفه ی زیتون رودبار

خرمای چشم های تو در بم غنیمت است


چشمان تو غنائم جنگی ست بی گمان

با من کمی بجنگ که این هم غنیمت است


گل های سرخ آفت جان پرنده هاست

در گوشه ی قفس گل مریم غنیمت است


شیرین قصه را به کلاغان نمی دهند

یک چای تلخ با تو عزیزم غنیمت است


آرش پورعلیزاده

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

منــــم و زندگــــی ِ پــــُر شده بــــا تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم


منم و عکس مچالـــه شده در دستی که

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که


خانه با سردی دیوار هماغوشـم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد


قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفـــون شده بود


جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشــم ِ تر ِ آدم ها...


فاطمه اختصاری

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

تماﻡ ﻭﺣﺸﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ

ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﺑﻪ ﮐﺎﻣﻢ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ

ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻪِ ﻓﻨﺠﺎﻥِ ﻓﺎﻝِ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺕ

ﺑﯿﻔﺘﯽ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﻧﻘﺶ ﺷﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻧﮕﺬﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ

ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ


ﺍﮔﺮ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺵ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ

ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻣﺤﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯽ..

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

انگار نه انگار که ما عاشقِ اوئیم

یعقوبِ گرفتار ، به پیراهنِ بوئیم


با شانه بگو سر به سرِ ما نگذارد

ما انجمنِ گمشدگانِ سرِ موئیم


هر چند بسوزیم ز هُرمِ غضبِ او

ققنوس صفت از جسدِ خویش بروئیم


ما رنج بدیدیم ولى گنج ندیدیم! 

تقدیر همین بود : بگردیم، نجوئیم


هرکس که بدى کرده به ما خیر ندیده

جز دوست براى همه کس آینه خوئیم


گیرم که هزاران غزل از هجر نوشتیم

جرأت که نداریم ، به دلدار بگوئیم


همزادِ سکوت شب و همدردِ شقایق

ما شاعرکانِ قفسِ بغضِ گلوئیم


علیرضا استادى

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

بادها دارند حسِّ ماندنت را می برند 

روزهای بی تو بودن..آه...وحشت آورند


جذر و مدّی بغض در چشمت به پا کرده ست که

این چنیــن چشمانت از اروند طوفانــی ترند


قهرمـــان ماجرای ما فقط چشمان توست

گیسوانت را ببند؛این ها سیاهی لشکرند!


من به پایان رسالت معتقد هستم ولی

چشمهایت منشــأ پیغمبرانـــی دیگرند


کشتی ام بی ناخدا، آغوشِ گرمت اسکله ست

دستهایت شرجی شبهــای خیسِ بندرند


در تنم جا ماندی و هر لحظه شاعرتر شدم

شاعری که واژه هایش راهکارِ آخَرند...


۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد

ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد


خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی گیرد


صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد


من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی گیرد


از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد


سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد


نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمی گیرد


میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد


من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می گیرد این آتش زمانی ور نمی گیرد


خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد


بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی گیرد


حافظ 

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۷
هم قافیه با باران

چشم‌ها حس ِدروغی را تعارف می‌کنند

تا که بر هر چشم، بیش از حد توقف می‌کنند


عشق نامش نیست، این بازی بی‌شرمانه‌ای‌ست

شرم بر آن‌ها که در بازی، تخلّف می‌کنند


چشم تا وا می‌شود، دل ساده می‌ریزد فرو

قصر ِبی دروازه را راحت تصرّف می‌کنند


ناگهان آن‌ها که اظهار ِارادت کرده‌اند

می‌روند و ساده اظهار ِتأسف می‌کنند


شعر برمی‌خیزد آنجایی که در ما حرف‌ها

برنمی‌خیزند و احساس ِتکلّف می‌کنند


عاقبت دستانمان رو می‌شود با شعرها

مثل ِچشمانی که بعد از گریه‌ها پُف می‌کنند


سجاد رشیدی‌پور

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

آمدی جانم به قربانت، ولی این‌جا چرا

در محل کار ما را می‌کنی رسوا چرا


خوب من، محبوب من، گفتم همان پایین بمان

حرف من را کج شنیدی، آمدی بالا چرا


 آمدی، در مقدمت شور قیامت شد به‌پا

می‌زنی در را، بزن، آخر ولی با پا چرا


گفتی این‌جا جای من بوده‌ست، من گفتم به چشم

با زبان خوش بگو پا می‌شوم، تیپا چرا


 تا به اینجا محوری در شعر من موجود بود

یک‌ دو بیتی هم همین‌طوری بسازم با «چرا»:


 با تو ام، بابای لیلا! عاشقان را درک کن

عاشق مجنون‌صفت را می‌کنی دعوا چرا


امید مهدی نژاد

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

داد چشمان تو در کشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم


هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من

چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟


شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد

آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم!


عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت

زلف او باز شد و کار مرا بست به هم


مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال

که خم گیسوی او بافته چون شست به هم


دست بردم که کشم تیر غمش را از دل

تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم!


هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال!

غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم


 وصال شیرازى

۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۲
هم قافیه با باران

عزم آن دارم که امشب مستِ مست

پاى کوبان کوزه دُردى به دست


سر به بازار قلندر برنهم

پس به یک‏ساعت ببازم هرچه هست


تا کى از تزویر باشم ره نماى؟

تا کى از پندار باشم خودپرست


پرده پندار می‏باید درید

توبه تزویر می‏باید شکست


وقت آن آمد که: دستى بر زنم

چند خواهم بود آخر پاى بست؟


ساقیا، در ده شرابى دلگشاى

هین! که دل برخاست، مى بر سر نشست


تو مگردان دور، تا ما مرد وار

دور گردون زیر پا آریم پست


مشترى را خرقه از بر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست


همچو عطار از جهت بیرون شویم

بی ‏جهت در رقص آییم از الست


 عطار نیشابوری

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۲۹
هم قافیه با باران

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﻏﺰﻟﻢ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻓﺘﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺷﺎﻝِ ﺳﻮﻏﺎﺕ ﻣﻦ ﺳﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﯽ ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥِ ﺑﯿﻦِ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﺩ

ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺍﺳﻢ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﻮ، ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪ، ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﺕ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﻭﻟﯽ

ﻧﮑﻨﺪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻣﯿﺸﯽِ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖِ ﮔﺮﮒِ ﺩﯾﮕﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻫﻔﺖ ﺧﻮﺍﻥ ﺭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺭﺩ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ؛ ﺣﺘﯽ

ﺧﯿﺮﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻭ ﯾﻘﻪ ﺍﻡ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﺰﻧﻢ

ﻣﺜﻞ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﺩ : ﮔﻢ ﺷﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭِ ﺁﺧﺮﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﭼﻮﺏ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻧﺨﻮﺭﯼ، ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﺜﯿﻒ ﺩﺭﺳﺮﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺸﻬﺪﯼ؛ ﻧﺬﺭ ﮐﻦ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺭ ﻭ ﯾﺎﻭﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ


۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران
السلام ای  خزینة الاسرار
السلام ای مدینة الابرار

 السلام ای عوالمُ الآیات
السلام ای جوامع الاخیار

 همه خلقند زیر چادر تو
در حقیقت تویی تویی ستار

 اختیار نبی است در دستت
مادری تو به احمد مختار

 چاکر درگهت چنان حمزه
نوکرت همچو جعفر طیار

 شجر طیبه تویی زهرا
تا ابد هستی ای شجر پربار

 مصطفایی ولی به قالب زن
هم به رفتار و نیز در گفتار

 طفل بیت تو سیدالشهدا
کودک توست سید الابرار

 هر که جان می دهد به یک نگهت
بایدش خواند افضلُ التُجّار

چمن کوچه باغ تو طوبی
خار کوی تو اَعظَمَ الاَشجار

 خادم خانه ی شما نقره
نقره ی تو زر تمام عیار

 نه فقط روز بلکه نیمه ی شب
بوده ای در قنوت مردم دار

 متخر از گدایی تو بلال
بهره مند از غلامی ات عمار

 باغ فردوس بی رخت پائیز
با رخ تو خزان، همیشه بهار

 در طلوع سه گانه ات هر روز
مرتضی داشت با خدا دیدار

 منکران فضیلتت ملحد
مشرکان کرامتت کفار

 نوکرانت همه اولی الالباب
چاکرانت همه اولی ابصار

 پدر و مادرم به قربانت
جان و مالم به مقدم تو نثار

 خون من فرش مقدمت ای دوست
روی من خاک درگهت ای یار

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

دوش قرص مه روی تو به یادم آمد

طلعت روی نکوی تو به یادم آمد

می گذشت از در مسجد نفس آلوده سگی

گذر خویش به کوی تو به یادم آمد

سائلی دامن خود را به رفویی می دوخت

دامن خویش به رفوی تو به یادم آمد

ذکر خیر تو شد و بال ملک گستردند

بوی اشک آمد و بوی تو به یادم آمد

بخت خود دیدم و کارم گره ی محکم خورد

گره های سر موی تو به یادم آمد

بسملی بال و پر خویش به خون می آلود

بین گودال وضوی تو به یادم آمد

می بریدند لب تشنه سر از حیوانی

بر سرم خاک، گلوی تو به یادم آمد

آتشی در دل شب جلوه نمایی می کرد

دختر سوخته موی تو به یادم آمد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

عاشق شدم دوباره سرم را بیاورید

بار گران در به درم را بیاورید

اصلاً سیاه شد که ز داغش شود سفید

ای قوم روضه خوان ، جگرم را بیاورید

اُولی ترم من از همه در گریه بر خودم

اوّل برای من خبرم را بیاورید

بال مگس گرفت ز سیمرغ ، حوصله

ای اهل گریه پلک ترم را بیاورید

من مست حُب شدم ، سخن از مستحب نگو

ای تاک ها ، بَرِ شجرم را بیاورید

دستم نمی رسد که بیفتم به پای او

ای اهل اوج ، بال و پرم را بیاورید

کاشی کنید حوض دو چشم مرا و بعد

هر شب برای من قمرم را بیاورید

نه خوانده می شود ، نه نوشته ، ولی بگو

تشدید گریه ی سحرم را بیاورید

هر «یا حسین» زخم جدیدی ست کهنه کار

آن کهنه ی جدیدترم را بیاورید

حالا که تا دیار تو ما را نمی برند

ما قلبمان شکست ، حرم را بیاورید

بر تربتم ز روضه ی اکبر زنید آب

و آن گه به مرقدم پسرم را بیاورید


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد

اول قدم آن است جگر داشته باشد

جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید

دیوانه محال است خطر داشته باشد

با ما جگری هست که دست دگران نیست

از جرات ما کیست خبر داشته باشد؟!

اینجا که حرام است پریدن ز لب بام

رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد

تیغ کرم تو بکند کار خودش را

هر چند گدای تو سپر داشته باشد

در فضل تو امید برای چه نبندم

جایی که شب امید سحر داشته باشد

چون شمع سحرگاه مرا کشته ی خود کن

حیف است که گریان تو سر داشته باشد

بگشای در سینه ی ما را به رخ خویش

شاید که دلم میل سفر داشته باشد

می گریم و امید که آن روز بیاید

بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد

رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی

هرچند که خلق تو گهر داشته باشد

خورشید قیامت چه کند سوختگان را

در شعله کجا شعله اثر داشته باشد؟

ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند

حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد

ما حوصله ی صف کشی حشر نداریم

باید که جنان درب دگر داشته باشد

ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست

هر چند که خود قند و شکر داشته باشد

دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو

چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد

ما  در تو گریزیم ز گرمای قیامت

مادر چو فراری ز پسر داشته باشد

جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود

هیهات که این خانه دو در داشته باشد

عدلش نرود زیر سوال آن شه حاکم

گر چند نفر را به نظر  داشته باشد

گفتی که بیایید ولی خلق نشستند

درد است که شه سائل کر داشته باشد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران
شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟

کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است

عراقی
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۱
هم قافیه با باران

یک چشم را گشود یکی را خمار بست

در را پـس از ورود بــه روی شکار بست 


سنجاق سر به مو زد و این سدّ ِسُست را 

بیهــوده در بــرابــر ایـن آبشــار بست 


بــا هر مژه بــه قاعـده ی طب سوزنی 

دانه به دانه دور مـریضش حصار بست 


تــا از کنـار پـــلک نیایــم به خـواب او 

هردیده را به روی جهان با فشاربست 


هر کار کـرد مـاه زمینـی شـود ،نشــد 

قانون سخت جاذبه را هم به کار بست 


بدمست را گذاشت به حال خودش ولی 

انـگور را بـــه جـرم نکـرده بـه دار بست


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران

ﺍﯼ ﺳﺎﻗﯿﺎ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺭﻭ ، ﺁﻥ ﯾﺎﺭ ﺭﺍ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﻩ

ﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽﺁﯾﺪ ﺑﮕﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ

ﻧﺎﺯﯾﺪﻩﺍﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺑﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ

ﮔﺮﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺳﺮﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻦ

ﻟﻌﻞ ﻟﺒﺖ ﺣﻠﻮﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻏﻢ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻫﺎ ، ﺷﺮﻣﯽ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻣﺎ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺑﺎ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺗﯿﺰﯼ ﮐﻨﯽ

ﺧﻮﺩ ﻗﺼﺪ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﮐﻨﯽ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺷﺎﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺍﺯ ﻫﺠﺮ ﺁﺯﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ

ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﺁﻣﺪﻡ ، ﺁﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﺎﺯ ﺩﻩ


مولانا

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۵۸
هم قافیه با باران

چه بوی خوشی می‌دهد این جامه‌ی قدیمی 

این پیراهن بنفش 

این همه پروانه‌ی قشنگ در قابِ نامه‌ها، 

این چند حَبه‌ی قند در کُنج روسری 

قابِ عکسی کهنه 

بر رَف گِل‌اندودِ بی‌آینه، 

و جستجوی خط و خبری خاموش 

در ورق‌پاره‌های بی‌نشان 

که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود بُرده است. 



دیدی! 

دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم 

دیدی در آن دقایقِ دیر باورِ پُر گریه گُمَت کردم 

دیدی آب آمد و از سَرِ دریا گذشت و تو نیامدی! 



آخرین روزِ خسته، 

همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟ 

سکه‌ی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو می‌کرد، 

پسین جمعه‌ی مردمانِ بی‌فردا بود، 

و بعد، صحبتِ سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن. 

تمامِ اهالیِ اطراف ما 

مشغول فالِ سکه و سهمِ پیاله‌ی خود بودند، 

که تو ناگهان چیزی گفتی 

گفتی انگار همان بهتر که رازِ ما 

در پچپچِ محرمانه‌ی روزگار ... ناپیدا! 

گفتی انگار حرفِ ما بسیار و 

وقت ما اندک و 

آسمان هم بارانی‌ست ... 



راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پُر سوالِ تو 

چقدر ترانه سرودم 

چقدر ستاره نشاندم 

چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟! 

رسید، اما وقتی 

که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه 

خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمی‌دید. 



در غیبت پُر سوالِ تو 

آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی 

هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند. 

در غیبت پُر سوال تو آن انار خجسته بر بالِ حوضِ ما خشکید. 

در غیبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هیچ ساعتی به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنج‌شنبه نرسید. 

حالا که آمدی، آمدی ری‌را! 

پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتنِ بی‌مجال چرا؟! 



راستی این همان پیراهنِ بنفش پُر از پروانه‌ی آن سالها نیست؟ 

مگر همین نشانی تو از راهِ دور دریا نبود، 

پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گُمت کردم 

پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بی‌فردا گُمت کردم؟ 

مگر ما کجای این بادیه‌ی بی‌نشان به دنیا آمده‌ایم ری‌را! 

ما هم زیر همین آسمانِ صبور 

مردمان را دوست می‌داریم. 



حالا بیا به بهانه‌ای 

تمام شبِ مغموم گریه را 

از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم 

من به تو از خواب‌های آینه اطمینان داده‌ام ری‌را! 

سرانجام یکی از همین روزها 

تمام قاصدک‌های خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار 

به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند.

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران