هم‌قافیه با باران

۹۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلم به یاد تو افتاد و شد دوباره هوایی
چقدر واژه بمیرد غزل غزل تو بیایی

نشسته ام به امید تو ای حماسه شیرین
بریز آمدنت را به کام تلخ جدایی

ملال نیست اگر با سپاه گریه بجنگم
اگر تو فاتح دریا، دچار صلح و صفایی

به این کرانه سفر کن ببخش بر من و بشکن
فروغ صاعقه ای را، طلسم مرگ صدایی

چقدر فاصله بین من و الهه چشمت؟
چقدر مانده نگاهی به روی من بسرایی؟

بهانه ایست رسیدن ، مسیر هجر تو زیباست
چه خوب روز و شب ما نمی رسند به جایی

مخواه آخر افسانه ها به میل تو باشد
وصال لیلی و مجنون بگو که با چه بهایی؟

زین‌العابدین محب علی
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران

حدود ساعت باران...به وقت شرعیِ شعر
نشسته ام که دو رکعت غزل به جا آرم...

بدون علم عروض و... بدون آرایه
چقدر ساده نوشتم که: "دوستت دارم"

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند

در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند

حافظ
۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۳۵
هم قافیه با باران

مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو

ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچه گزیدی بگو

عید بیاید رود عید تو ماند ابد
کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو

می‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو

می به قدح ریختی فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما
پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو

ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو

ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو

عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو

مولوی

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حقّ ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
بر صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده ی بسیارنقش
زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان درین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده ی پیر خراباتم که لطفش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربی ست
عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

حافظ

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

از ناله‌ی دل ما تا کی رمیده رفتن
زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن

بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد
حیف ا‌ست ازین خرابات می ناکشیده رفتن

آهنگ بی‌نشانی زین‌ گلستان ضرور است
راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن

جرأتگر طلب نیست بی دست و پایی ما
دارد به سعی‌ قاتل خون چکیده رفتن

چون شعله‌ای که آخر پامال داغ‌ گردد
در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن

زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدی‌ست
بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن

از وحشت نفسها کو فرصت تامل
چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن

بر خلق بی‌بصیرت‌ تا چند عرض‌ جوهر
باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن

همدوش آرزوها دل‌ می‌رود نفس نیست
در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن

قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو
در خواب هم نبیند پای بریده رفتن

رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد
در منزلست پرواز از آرمیده رفتن

قد دو تای پیریست ابروی این اشارت
کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن

بال فشانده‌ی آه بی‌گرد حسرتی نیست
با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن

تعجیل طفل خویان مشق خطاست بیدل
لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

آمـدم  تا  کـه مـرا بـنــده ی نابــم بـکنـی
چـو مــریدان علی رو به صــوابم بکنی

هر زمانی که زِ  این میکده ها دور شدم
راضی ام گر تو مرا خانه خرابم بکنی

بعدِ عمری همه دم بر  سر و بر سینه زدن
مـیشود نـوکــرِ  دیوانه  خطابم  بکنی؟

به خدا می رود این بی سر و پا تا به خدا
 درِ   این خانه   اگر  جمله   ترابـم   بکنی

عاقلان را نبود بر  درتان  فیضِ حضور
کـاش ای کـاش که دیـوانـه حسـابـم بکنی


سیروس بداغی

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

وای از مرامِ تازه به دوران رسیده ها
دنیا به کامِ تازه به دوران رسیده ها

گویا که بوی تهمتِ صد باره می دهد
حتی سلامِ تازه به دوران رسیده ها

دشمن ببین هماره چه گستاخ می شود
با هر کلامِ تازه به دوران رسیده ها

سرشارِ زهر باشد و سرشارِ صد بلاست
همواره جامِ تازه به دوران رسیده ها

در دست دشمنانِ خداوندِ ذوالجلال
قـطعا قـوامِ تازه به دوران رسیده ها


سیروس بداغی

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی

شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی

آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی

آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی

چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی

دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی

تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی

تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی


شهریار

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۲۰
هم قافیه با باران

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟!

به کسى جمال خود را ننموده‏یى و بینم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گویى!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویى!

به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شده‏ام ز ناله، نالى، شده‏ام ز مویه، مویى

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى!

چه شود که راه یابد سوى آب، تشنه کامى؟
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویى؟

شود این که از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!
من خشک لب هم آخر ز تو تَر کنم گلویى؟!

بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت!
سر خُمّ مى سلامت، شکند اگر سبویى

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى!

نه به باغ ره دهندم، که گلى به کام بویم
نه دماغ این که از گل شنوم به کام، بویى

ز چه شیخ پاکدامن، سوى مسجدم بخواند؟!
رخ شیخ و سجده‏گاهى، سر ما و خاک کویى

بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمى
بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویى!

نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویى‏

فصیح الزمان شیرازى

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران
کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع
اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر
هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود
باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست

سعدی
۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران
دوباره فتنه ی کافر شکسته پرهامان 
نشسته شعله ی خصمانه بر جگرهامان

مرید فاطمه ....اما به زیرِ رگباریم
به سازمان ملل کی رسد خبرهامان؟!

قسم به خون شهیدانِ راه آزادی 
دوباره شوق پریدن گرفته سرهامان

عجب مبادش اگر ما مثال تماریم
که بوده مهرِ علی ارثِ از پدرهامان

زنیم ریشه ی تان را سگانِ آل سقوط
رسد اگر به دو دستان ما تبرهامان

و بعد کشتن فرزانگانِ نام آور 
فزون شود به خدا «باقرالنمرهامان»

سیروس بداغی
۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۰
هم قافیه با باران

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را
بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی


رهی معیری

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را

شهریار

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا 

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم  همه یکبار جدا

دیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا

می دهم جان ، مرو ازمن ،وگرت باور نیست
بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جدا

حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

امیرخسرو دهلوی

۰ نظر ۱۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران

بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تبرم
بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم

همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید
بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم

سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان
تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم

نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم
به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم

ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی
مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم

تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی
که ز مغز جای عطسه همه می‌جهد عبیرم

طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی
تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم

مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه
همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم

به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم
که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم


قاآنی

۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۰
هم قافیه با باران

از گرد خط گرفته مباد آفتاب تو
چندان که خاک اوست روان باد آب تو

خوشتر بود ز باده سرجوش دیگران
در انتهای خط می پا در رکاب تو

وقت زوال سایه خورشید کم می شود
چون سایه دار گشت ز خط آفتاب تو؟

خط گر چه پرده سوز حجاب است حسن را
از خط فزود پرده شرم و حجاب تو

زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
چون آب زندگی است گوارا سراب تو

از ما مپوش صحبت شب را که می زند
خمیازه موج از لب همچون شراب تو

هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو

کوتاهتر بود ز شب وصل عاشقان
روز حساب بر ستم بی حساب تو

من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضرجواب تو

در پرده سوخت روی تو هر جا دلی که بود
ای وای اگر به یک طرف افتد نقاب تو

صائب ز کیمیای سعادت غنی شود
هر کس رسیده است به فکر صواب تو

صائب تبریزی

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران

ای عشق، ای ترنم نامت ترانه‌ها
معشوقِ آشنای همه عاشقانه‌ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها

با هر نسیم، دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه‌ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگِ کرانه‌ها

باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای است به زبان زبانه‌ها

اما مرا زبان غزلخوانیِ تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها ؟

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در‌به‌در زده‌ام سر به‌ خانه‌ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ها

قیصر امین پور

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را

سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را

مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند
شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را

وحشی بافقی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۷
هم قافیه با باران

زرد و نیلی و بنفش
سبز وابی و کبود!
با بنفشه هانشسته ام
سال های سال
صبح های زود.

در کنار جشمه سحر
سر نهاده روی شانه های یکدگر
گیسوان خیسشان به دست باد
چهره هانهفته در پناه سایه شرم
رنگ ها شکفته در زلال عطر های گرم
می تراود از سرود دلپذیرشان
بهترین ترانه
بهترین سرود!

مخمل نگاه این بنفشه ها
میبرد مرا سبک تر از نسیم
از بنفشه زار چشم تو تا بنفشه زار باغچه
تا بنفشه زار چشم تو-که رسته در کنار هم
زرد ونیلی و بنفش
سبز وابی وکبود.
با همان سکوت شرمگین
با همان ترانه ها وعطر ها
بهترین هر بود وهست
بهترین هر چه هست وبود!

در بنفشه زار چشم تو
من زبهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهار هارسیده ام

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده
اه
در تمام روز
در تمام شب
در تمام هفته
در تمام ماه
در فضای خانه کوچه راه
در هوا زمین درخت سبزه اب
در خطوط در هم کتاب
در دیار نیلگون خواب

ای جدائی تو بهترین بهانه گریستن!
بی تومن به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام

ای نوازش تو بهترین امید زیستن!
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش
عطرهای سبز وابی و کبود
نغمه های نا شنیده ساز می کنند.
بهتر ازتمام نغمه و سازها
روی مخمل لطیف گونه هات
غنچه های رنگ رنگ ناز
برگ های تازه تازه باز میکنند
بهتر از تمام رنگ ها و راز ها

خوب خوب نازنین من!
نام تومرا همیشه مست میکند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعر های ناب!
نام تو اگر جه بهترین سرود زندگیست
من تورا به خلوت خدایی خیال خود :
"بهترین بهترین من"
خطاب میکنم
بهترین بهترین من.

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران