هم‌قافیه با باران

۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیا تا لیلی و مجنون شویم ،افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق رو کن،خانه اش با من

 بیاتا سر به روی شانه هم، راز دل گوییم
اگر مویت چو روزم شد پریشان، شانه اش با من

سلام ای غم، سلام ای آشنای مهربان دل
پر پرواز واکن چون پرستو، لانه اش با من

مگو دیوانه کو، زنجیر گیسو را زهم وا کن
دل دیوانهِ ی دیوانه ی دیوانه اش.... ، با من

در این دنیای وانفسای حسرتزای بی فردا
خدایا عاشقان را غم مده، شکرانه اش با من

 مگو دیگر سمندر در دل آتش نمی سوزد
تو گرمم کن به افسون، گرمی افسانه اش با من

چه بشکن بشکنی دارد، فلک در کار سرمستان
تو پیمان بشکنی، نشکستن پیمانه اش با من

در میخانه ی چشمت به گلگشت نگه وا کن
خرابم کن، خراب...آبادی و یرانه اش با من

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۸
هم قافیه با باران

بس که جفا ز خار و گل، دیده دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام

شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان ما، عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام

تا به کنار بودیَم ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام

تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام

چون به بهار سر کند لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام

یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام

رهی معیری

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۰
هم قافیه با باران

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند

نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند

بوسه ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند

گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند

توختایی بچه ای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند

اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند؟

اوحدی

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران

چندیست شوق کوچ از این منزل نداریم
حتی هوای عشق بی حاصل نداریم

در ورطه ی بیهودگی غرقیم نفرینی!
نفرین به ماها یک وجب ساحل نداریم

تو می‌توانی با دل ما اخت باشی
ما با تو ای درجا زده مشکل نداریم

وقتی که از آن خانه مارا نیز راندند
گفتیم لابد حق آب و گل نداریم

خورشید را هم می‌کشیم اما بدانید
این آخرین قتل است دیگر دل نداریم

صد قرن ما را از حقیقت دور کردند
حالا از آن جز نسخه‌ای باطل نداریم

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم!
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی!
 
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری.
 
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
                  
منشین با من! ، با من منشین!
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟؟؟
 
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست؟
 
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
 
پوپکم ! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!
 
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
                  
منشین اما با من ، منشین!
تکیه بر من مکن! ، ای پرده ی طناز حریر!
که شراری شده ام
               
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام !
 
مهدى_اخوان ثالث

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

هر شعر که می‌سروده‌ام بی‌تو،
آویزه‌ی گوش‌های کر بوده‌ست
حالا که عجیبْ شاعرم با تو،
باور نکن آن‌چه معتبر بوده‌ست

حوّا نشدم که آدمم باشی
شاید که قدیم‌تر از ابلیسیم
«شاید» نه، که «حتما» است این قِدْمَت،

پیش از تو و من کسی مگر بوده‌ست؟

جانم به توان رسید در حسّت،
تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جریان شدیدِ این هم‌افزایی،
از سرعت نور، بیشتر بوده‌ست

فریاد بکش که دوستم داری
من هم بکشم که دوستت دارم
در فرصتِ التیامِ دردِ ما،
داروی سکوت، بی‌اثر بوده‌ست

هر نقطه که در حضور هم هستیم

شعری‌ست که انتشار خواهم داد
من در پیِ بازگفتنِ عشقم؛

شرحی که همیشه مختصر بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

چشم هایش شروعِ واقعه بود ، آسمانى درون آنها من
در صدایش پرنده مى رقصید ، بر تنش عطر خوب آویشن

باز آویزه هایى از گیلاس پشت گوشش شلوغ مى کردند
دست هاى کمند نیلوفر سینه ریزى ظریف برگردن

احتمالا غریبه مى آمد ، از خیابان به شرم رد مى شد
دختر پا به راه دیروزى ، هیکل رو به راه حالا زن

در قطارى که صبح آمده بود دشت هایى وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس مى شد ، زیر پاهاى گرم در رفتن

پشت سر لایه هاى پل بر پل ، پیش رو کوره راه سردرگم
مثل یک مادیان نا آرام در خیابان سایه روشن

در خیالش قطار مردى بود ، بى حیا بى لباس بى هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد ، توى هر کوپه کوپه آبستن

سارقانى که دست مى بردند ، سیب سرخ از حصار بردارند
تکمه هایى که حیف مى مردند روى دنیاى زیر پیراهن

مردمانى که توى پنجره ها در پى هر چه لخت مى گشتند
پیش چشمان گردشان اینک فرصتى داغ بود طعم بدن

آسمان با گرمب گرمب از درد عکس هایى فجیع مى انداخت
چکه هاى غلیظ خون افتاد ، از کجا روى صورت دامن؟

او مسافر نبود اما باز منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمیگشت تن تتن تن تتن تتن تن تن

سوت کم رنگ سرد مى آمد ، تیر غیبى تلق تلق در راه
خاطراتى که داشت قل مى خورد ، روى تصویر ریل راه آهن

توى چشم فلان فلان شده اش آسمانى براى ماندن نیست
زندگى بود و آخرین شیهه ، مادیانى در انتظار ترن

علیرضا آذر

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۴۱
هم قافیه با باران

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می‌کند.
تابستان که بیاید
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غریبی
مرتب می‌گویَدَم:
- پس تو کی خواهی مُرد!؟
ری‌را ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!
مهم نیست
تو که آن بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همین امروز غروب
برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گیسوانم را مثلِ ری‌را بباف!

سیدعلى صالحى

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۵
هم قافیه با باران
ای قطره های باران با جوی ها بگویید
کان رهرو غم آلود زین رهگذر کجا رفت

ای جوی‌های آرام از رودها بپرسید
زین راه راز پیوند آن همسفر چرا رفت

ای رودهای سرکش که آشفته و سبک پوی
آغوش می‌گشایید دریای بی‌کران را

آنجا که بی‌نهایت در بی‌کران غنوده است
از موج‌‌ها بجویید آن راز جاودان را

ای قطره‌های باران ای جویبار آرام
ای رودهای سرکش و‌ی بحر بی‌کرانه

سرگشته و ملولم در دشت خاطر خویش
آیا شما ندارید زآن بی‌نشان نشانه...؟

پرتو کاشانی


۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم

من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !

چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم...
عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !

بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم

بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !

علی صفری

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۱
هم قافیه با باران

روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
گرچه با عشق نسیم قاصدک می رقصد
آبشاری  سرمست
شادمان می خواند
چشمه ای خنده به لب
ازخَم سنگ گران می گذرد
بلبلی راز دلش را به گُلی می گوید
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
گرچه در گیجی ابر
قطره هایی عاشق
ازلب پنجره ای بوسه ها می گیرند
ماه در برکه ی خویش سخن از عهد کُهن می راند
ودرختی همه شب تا به سحر
با شباویز غزل می خواند
لیک طاقت فرساست
روزگاری سخت است
این همه زیبایی
لحظه ایی تیره و تار پیش چشمان تو پَر می گیرند
آن زمانی که دلی زار و غمین
از دکانی پُر گوشت تکه ای پوست تقاضا دارد
تا شکم های یتیمانه شبی سیر شود
وبه فحاشی بی درد کسی سنگ صفت
پیش چشمان همه می شکند
یا شبی سرد و غمین
کودکی خسته زتاریکی شهر
میهمان گشته به پسمانده  افتاده به خاک
خیره گشته ست به یک تکه ی نان
روزگاری سخت است
سخت و طاقت فرسا
و زمانی که شرافت،پاکی
ارزشی قدر هوس های ریالی دارد
این عجب نیست اگر می شنوی
تبری با ریشه
عهدو پیمان اخوت دارد
عده ای فکر فریبند و ریا
دست هایی همه کج
پای اندیشه فرو رفته به گرداب گناه
ومصیب شده مهمان دل رهگذران
کاش باران بزند و بشوردهمه ناپاکی را
که از آن پس
غم همسایه ملاک است نه خویش
حرص و ناپاکی ونیرنگ هلاک است نه خویش
کاش باران بزند
کاش باران بزند

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم

مولوی


۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۹
هم قافیه با باران

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم

در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم
اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد
پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی
گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

#شهریار

 

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۸
هم قافیه با باران

شبی در هیات شاد آمدی ، غمگین مرا خواندی
سبک بر شانه ی باد آمدی ، سنگین مرا خواندی

دلم اهل خراسان بود و چشمم رومی عاشق
تو از آن سوی دیوار بلند چین مرا خواندی

دلم دی بود و روحم بهمنی تنها ، تنم اسفند
تو از بالای کوهستان فروردین مرا خواندی

تو در من ریشه کردی ، با تو ایمانم معطر شد
تو در من گم شدی ، تا کفری عطر آگین مرا خواندی

تو در پیراهن من راه رفتی ، تنگ شد جانم
تو در ایمان من پنهان شدی ، بی دین مرا خواندی

شبی آدم شدم این گونه در دام تو افتادم
شبی شیطان شدی ، این گونه پاورچین مرا خواندی


ناصر حامدی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران
من پیر شدم، دیر رسیدى، خبرى نیست
مانند من آسیمه سر و دربدرى نیست

بسیار براى تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولى نامه برى نیست 

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که درى هست مرا بال و پرى نیست

حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثرى نیست

بگذار که درها همگى بسته بمانند
وقتى که نگاهى نگران پشت درى نیست

بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتى که بهار آمد و او را ثمرى نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگرى نیست

ناصر حامدی
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟

جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گمشده من خبر نمی آید

شدم به یاد تو خاموش، آنچنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید

تو را بجز به تو نسبت نمیتوانم کرد
که در تصور از این خوبتر نمی آید

طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار برنمی آید

بسر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران بسر نمی آید

منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گُل کارگر نمی آید

ز باده فصل گُلم توبه میدهد زاهد
ولی ز دست من این کار برنمی آید

دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هرکه رفت ازین ره دگر نمی آید

رهی معیری 
۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران
یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت

عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداش

جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت

تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت

دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت

بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت

درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت

انوری
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

عبدالحسین انصاری
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
هم قافیه با باران

به وعده‌های تو آنکس که اعتماد کند
عجیب نیست اگر تکیه هم به باد کند !

به ابروان هلالت مجال جلوه بده
که کار و کاسبی ماه را کساد کند

رقیب گفت که دور تو ماهرو کم نیست
به طعنه گفتمش آری، خدا زیاد کند !

بخند بیشتر و بیشتر که خندۀ تو
دل مرا که اسیر غم است شاد کند

چقدر برگ گل آویختم به خود که بهار
از این درخت که خشکیده‌است یاد کند


سجاد سامانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۲۰
هم قافیه با باران

دیروز
بر سینه‌ی دیوارهای زخمی شهر
عکس شهیدان بود
امروز عکس نامزدها

آن عکس‌ها دیروز
بی جلوه‌های ویژه
بی ژست
فوری ولی شفاف!
مانند عکس کودکان، معصوم
آن عکس‌ها – دامادهای حجله‌ی جنگ و جنون
آن برگزیده نازنینان
در انتخابات شهادت
با رای بالای ملائک …

این عکس‌ها امروز اما
عکس‌های رنگی مات!
این چشم در راهان روز انتخابات!

دنبال آن عکس جوانم
آن عکس خاکی
با آن دو چشم تیر خورده
گیلاس‌های سرخ همزاد

دنبال آن عکس غریبم
آن عکس خاموش
آتشفشان آه
عکسی که در زیر فشار این همه عکس
فریاد دارد می‌زند ، فریاد ، فریاد

جرم است یا نه
هر چه بادا باد !
من به شهیدان رای خواهم داد!

مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران