هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بر زمین یک مشت می از جام سقا ریخته
مشک خالیش آبروی آبها را ریخته

وقت میدان رفتنش در خیمه ها آبی نبود
پشت پایش کاسه کاسه اشک اما ریخته

یک عمو لشکر به میدان رفت و دیگر بر نگشت
تکه تکه لشکرش هر سوی صحرا ریخته

بس که موزون بود و زیبا بود آخر چشم بد
آن بلندا قامتش را از بلندا ریخته

یک طرف دستی جدا یک جا علم یک جا عمو
یک طرف هم قامت چون سرو بابا ریخته

آن طرف از غربت بابا همه دف می زنند
این طرف در خیمه ها از ترس دلها ریخته

راه کج کرده میان شعر سیر قافیه
ریختن ها بعد سقا جور دیگر ریخته

آن طرف بر روی نی ها چند تا سر دیده ام
این طرف هم دور خیمه چند معجر ریخته


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران
خبر رسید شهیدی ز خیبر آوردند
دو باره لاله ای از خاک ها در آوردند

خبر رسید و اهالی شهر فهمیدند
که باز لاله ای از دشت پرپر آوردند

دو باره اشک پدر های پیر در خلوت
و مادران همه آهی زدل بر آوردند

دلا بسوز که این مادران پسر ها را
به خون دل همه از آب و گل در آوردند

وبعد این همه آخر ببین جوانی را
برای مادر پیری جوان تر آوردند

برای دختر غمدیده عاقبت بابا
برای خواهر مضطر برادر آوردند

پدر خمید و جوانان شهرمان بر دوش
زقتلگاه طلائیه اکبر آوردند

مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

بردر میخانه اینجا غیر از این مکتوب نیست
«پارسا در مجلس رندان نشستن خوب نیست»

رند را جز سر شکستن دیگرش محبوب نیست
هر که سر را نشکند امشب به ما منصوب نیست

می زنم امشب دل دریا به دریا بیشتر
بیقرارم، بیقرارم، امشب اما بیشتر

باز باران قطره قطره در تنم جان ریخته
برسر آشفته ام زلف پریشان ریخته

لیلة القدر است و دل اینجا فراوان ریخته
عاشق آن باشد که هستی پای جانان ریخته

در طریق عاشقی نقش جنون باید کشید
در بیابان بلا هم بیستون باید کشید

در مسیر منزل لیلی که پرپر بهتراست
راه پیمودن نه با پا بلکه با سر بهتراست

سفرۀ دل باز کردن پیش دلبر بهتراست
پس گدایی کردن ما پیش حیدر بهتراست

آن جمال و هیبتش چون طعنه بر افلاک زد
دید عالم کعبه از عشقش گریبان چاک زد

بین میدان رقص شمشیرش قیامت می کند
بر زمین و آسمان حیدر زعامت می کند

بس که با حقّ است و حق از او حکایت می کند
روز محشر با علی حق هم قضاوت می کند

و مسلمانی مگر در حفظ قران بودن است
با علی بودن فقط شرط مسلمان بودن است

باز هم دارد زمین صحرای محشر می شود
یکّه و تنها علی راهیّ خیبر می شود

ولوله از نعره اش درقلب لشکر می شود
صور اسرافیل دارد صور حیدرمی شود

جبرئیلش گفته تکبیر از سوی پروردگار
لافتی الا علی لاسیف الا ذو الفقار


مهدی چراغ زاده

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران
روز ازل درآب و گِل من دمیده است
عشق تورا وعقل من از سر پریده است

من در مسیر وصل تو دانی چو کیستم؟
دیوانه ای که از قفس تن پریده است

من عکس روی ماه تورا تا که دیده ام
چشمم بغیر ناز نگاهت ندیده است

فرهاد، بیستون بودش امتحان و من
عشقت دلا به مسلخ خونم کشیده است

«باید برای هدیه سری دست و پاکنم»
چون کمترین بها سرِ از تن بریده است

هرعاشقی به منزل جانان رسید گفت:
یا سر به دار یا تنِ بی سر رسیده است

 من در قمار عالم هستی برنده ام
سر داده ام به دلبر و دلبرخریده است...


مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران
مطلع شعر من از عشق تو حیران شده است
بیت در بیت دلم بی سر و سامان شده است

عالم پیر دگر باره چه در بر دارد
گوئیا شور جوانیست که در سر دارد

لحظه آمدنش غصه نهان خواهد شد
«عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد»

وخدا خواست که یک برگ دگر رو بکند
جهت قبله نما روی به آن سو بکند

مژده امدنش تا به پیمبر دادند
همه ذرات جهان در تب و تاب افتادند

نور خورشید زدامان قمر می آید
چقدر طفل به مادر به پدر می آید

چهره اش ، ناز نگاهش به پیمبر رفته
کرم و عاطفه اش نیز به مادر رفته

این پسر کیست چنین جلوه محشر دارد
از همین کودکی اش هیبت حیدر دارد

ماه مهمانی حق نیز به مهمانی اوست
امشب افطار علی بوسه به پیشانی اوست

و در آن لحظه که این کودک شیرین آمد
شک ندارم که خدا نیز به تحسین آمد

 تا در آئینه ی او حُسن خدا را دیدند
نام او را ز سماوات حَسن نامیدند

برلبان علی و فاطمه لبخندآمد
کوچه امشب به تماشای حسن بند آمد

و خداوند روی سر در افلاک نوشت
هست او سید و آقای جوانان بهشت

دشمنش خوارو ذلیل است مریض است مریض
پسر حیدر و زهراست عزیزاست عزیز

در شجاعت که شده فاتح پیکار جمل
و شهادت شده در کام پسرهاش عسل

مادرش نام مرا سائل این خانه نوشت
روزی شعرمرا نیز کریمانه نوشت

پدرش گفت بیاییم و گدایش باشیم
کاش امشب همه مشمول دعایش باشیم

دلخوش از مستحبی هستم و شد ورد لبم
چون که واجب شده پاسخ بدهی مستحبم

با لب روزه تورا می دهم ای یار سلام
که کریمانه بگویی به من زار سلام

سائل خانه ات از حد و عدد بیرون است
آسمان نیز به درگاه شما مدیون است

نظری کن که در این ماه مسلمان بشویم
کاش بر سفره ی افطار تو مهمان بشویم


مهدی چراغ زاده
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۶
هم قافیه با باران

نیستی کم!نه از ایینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه


به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست
سهم یک کاسه ی اب و دل و دریا از ماه


گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

بغض فرو خورده ام چگونه نگریم؟
غنچه پژمرده ام چگونه نگریم؟

رودم و با گریه دور میشوم از خویش
ازهمه آزرده ام چگونه نگریم؟

مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم!
طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟

تنگ پراز اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟

پرسشم از راز بی وفایی او بود
حال که پی برده ام ، چگونه نگریم؟


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران
مرگ آن است که عشق تو توهّم گردد
آن‌که می‌خواست تو را، قسمت مردم گردد

یا که با سادگی عاشق شوی و چندی بعد ...
دل تو متّهمِ سوءِ تفاهم گردد 

پیش آدم خبر از میوه‌ی ممنوعه نبود
حیفِ عشق است که تعبیر به گندم گردد
 
اشکم افتاد به خاک و به خدا دیدن داشت       
چه کسی دیده وضویی که تیمّم گردد؟

مثل یک برکه‌ی بی‌ماه فقط می‌خواهم
آن‌چنان غرق تو باشم که دلم گم گردد

 باز هم حرفِ دلم را که نگفتم ... ! گفتم؟
عشق بهتر که همین‌گونه ترنّم گردد

سید مهدی طباطبایی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران
بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

ای یار جفاکرده پیوندبریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس بازکند روی تو دیده


سعدی

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان

ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!


دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید

چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!


این دعایی ست که رندی به من آموخته است

بار ما را نه بیفزا، نه سبک تر گردان


غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است

تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان


من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مُرادبخشِ دلِ بی‌قرارِ من باشی

چراغِ دیده شب زنده‌دار من گردی
انیسِ خاطرِ امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عَقیق که خونین دلم ز عشوه ی او
اگر کنم گِلِه‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بُتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوگوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی!

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم، جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی

حافظ
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران
دل شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چگونه نگهبان قابلی باشد

چگونه در خودش این راز را نگهدارد
چگونه باز درین خانه گلی باشد؟

چگونه آه! چه قدر آه منفجر نشود
درین صبوری و دوری چه حاصلی باشد؟

هنوز منتظرم مثل سنگ پشتی که
درون خانه به دنبال منزلی باشد

هنوز دربه درم موج موج طوفان را
به این امید که باشی...که ساحلی باشد

اگر تو چشم بدوزی به روی نیمه ماه
 شبیه توست اگر ماه کاملی باشد

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

بی قرارم خبر که داری، نه؟

دارم از دست می روم انگار 

وقت آن نیست بازگردی؟ من

خسته ام بی مرام مَرد آزار

.

می شود بس کنی؟دِ بس کن خب

لعنتی بی تو زندگی سخت است

دوست داری که اعتراف کنم؟

بی تو هیچم، قبول لا کردار!

.

زندگی پوچ می شود وقتی

در کنارم تو نیستی ای گل

بی تو من ارزشی ندارم که

مثل یک صفر،بعدِ یک اعشار

.

روز ها درد می کشم، شب ها

شعر می بافم از خیالاتم

طبق معمول بغض می کنم و 

ساعتی گریه پشت بر دیوار 

.

در من انگار مرگ نزدیک است

وقتی امیّد وصل می میرد

در تو انگار عشق جان داده

مثل یک سنگ، مثل یک مردار

.

شعر وقتی قشنگ خواهد بود

که تو باشی دلیل گفتن آن

تا زمانی که برنگردی، غم

هست مضمون من دراین اشعار


فرزاد نظافتی

۱ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۳
هم قافیه با باران
عشق یعنی خسته از کار آمدی، معشوقه ات
می نشیند با دو لیوان چای با عطر گلاب

خستگی در میکنی با خنده هایش، هی عسل
می چکاند وقت گفتن از خودش با آب و تاب

فرزاد نظافتی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۲
هم قافیه با باران
کنار تو نشستن لحظه افطار، می چسبد
غذایت خوش سلیقه بی حد و بسیار می چسبد

چه عشقی می کنم وقتی که داری سفره می چینی
تماشای تو با آن چادر گل دار می چسبد

فرزاد نظافتی
۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

به سرقت برده ای از من دلم را ساده انگاری

مرا دیوانه کردی تو، مگر جانم مرض داری؟!

.

دل از من نه که برده شیطنت هایت دل از ایران

از اینجا تا به نیشابور، از اهواز تا ساری

.

برایت شعر می بافم ولی هی می شِکافیَش

قبول اصلا تو یک جا "حافظ و سعدی و عطاری"

.

کنارت "هیتلر"ها مثل آدم های مظلومند

شبیهت نیست حتی در جنایت در دل آزاری

.

چنان در کار زارِ عشق بی رحمی که از وحشت 

به زیر خاک می لرزد"محمد خان قاجاری"

.

خدا لعنت کند عشق پدر نامردِ ظالم را!

که جا کرده خودش را در دلم با زوری و اجباری!

.

و با فکر و خیالت بی قرارم روز و شب ها را

من و عشق تو و درد و غم و تا صبح بیداری

.

بیا بنشین کنارم امشبی را من هوس کردم

برایت شعر گویم مثل شاعر های درباری

.

تمام شعرهایم را بنا کردم به وزن عشق

مفاعیلن...نگاه تو... مفاعیلن... گرفتاری

.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران