هم‌قافیه با باران

۲۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگرمـــــــــــا را شب یلدا  بلنــــد است
ز یـــــــــــــاد زلف آن  بالا بلنـــد است...

چو این مطلــــــع سرودم کیف کــردم
که این مضمـــون بی همتا بلند است!

به ناگـــــــــــــــــه داد وجـدانــم در آمد:
که داد مـــــن از این کارا(!) بلند است!

چقدر آخـــــــــــــر دروغ شاعــــــــرانه
صدای کوست ای رســــوا! بلند است!

تو خود خندان و از هجــــــــر دروغین
ز شعــــــــــــرت آه و واویلا بلند است!

نباف اینقــــــــــدر از بالا بلنــــــــــــدت!
صد وپنجـــــــاه سانت آیـــا بلند است؟؟!!

دوازده شنبلیلــــه بــــر کــــــــــدویی –
همان "گیسوی چون یلدا بلند" است؟؟!

بیــــــــــا این خط کش و آن زلف یارت!
نه من گویم،توخود گو!...ها!...بلند است؟!
***
مگــــــــــر مبهوت شعـــــــــر بوالفضولی
که دود از کلّـــــــــــه ات یارا ! بلند است؟!

هر آن آتش که از حســــــــن تو برپاست
بدان از گـــــــــــــــور این بابا بلند است!!

همــــــــه محصــــــــول خالی بندی اوست!
گر این آوازه در دنیــــــــــــــــــا بلند است!
***
الا ای طنز گــــــــوی   همچـــو مانکن(!)
که قــــــــــدّ سروت از پهنا بلند است!!! ـ

برو پنـــــــــــد "نظامی" گوش میکن!
اگر فکرت چو طبــــــــــــع ما بلند است!

مپیچ ای "بوالفضول" اینقــــــدر در شعر
زبــــــــــــــــــــان کذب در آن تا بلند است!

از این "اکذب" سرایی هاست کاکنـــون
دماغ کل شا عــــــــــــــــرها بلند است!!!

سعید سلیمان پور
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۶
هم قافیه با باران

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی

یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی

قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی

تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی

سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی

غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران
صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی
که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم
به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد
به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور
ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل
جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید
به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی

هاتف اصفهانی
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

نه فرشته ام ، نه شیطان ، کی ام و چی ام؟ همینم!
نه ز باده و نز آتش ، که نواده ی زمینم!

منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی
نه سپیده دم به دستم ، نه ستاره بر جبینم

منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد
نه فلک بر آستانم ، نه خدا در آستینم

نه حق حقم ، نه ناحق نه بدم ، نه خوب مطلق
سیه و سپیدم : ابلق! که به نیک و بد عجینم

نه برانمش ، نه در بر ، کِشَمَش ، غم است دیگر!
چه بگویم از حریفی که من اش نمی گزینم؟

نزنم نمک به زخمی که همیشگی است ، باری ،
که نه خسته ی نخستین ، نه خراب آخرینم

تب بوسه ایم از آن لب ، به غنیمت است امشب
که نه آگه ام که فردا ، چه نشسته در کمینم

حسین منزوی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۴
هم قافیه با باران
رسید در کَنَفِ لااله الا الله
بهار، از طرفِ لااله الا الله

نداشت طاقت ظلمت، چراغ روشن کرد
شکوفه از شعفِ لااله الا الله

نه بانگِ رعد، که دارند می‌زنند به شور
ملائکه به دفِ لااله الا الله

بریدم از همه صف‌های عاطل و باطل
رسیده‌ام به صفِ لااله الا الله

مرا به خلوتِ فقر و فنا حواله کنید
به عزّت و شرفِ لااله الا الله

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۲
هم قافیه با باران

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی
چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی

کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی
که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی

کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده
که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی

شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان
نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی

شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم
که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی

برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم
بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی

برای یادگار خویش شعری چند از هاتف
نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۵
هم قافیه با باران

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی

چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی

چارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بستهٔ من عقده گشایی

هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی

که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم
من که در کوچهٔ او ره ندهندم به گدایی

ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان
گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی

بستهٔ کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۷:۲۴
هم قافیه با باران

لحظه ای مثل من تصور کن پای قول و قرار یک نفری
ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری

بار ها پیش روی آیینه زل زدی توی چشم های خودت
با خودت فکر کرده ای چه شده که به شدت دچار یک نفری

چشم های سیاه سگ دارش شده آتش بیار معرکه ات
و تو راضی به سوختن شده ای چون که دار و ندار یک نفری

عاقبت با زغال دست شما سر قلیان من به حال آمد!
که تو آتش بیار معرکه نه! بلکه آتش بیار یک نفری

شک ندارم سر تصاحب تو جنگ خونین به راه می افتد
همه دنبال فتح عشق تو اند و تو تنها کنار یک نفری

جنگ جنگ است جنگ شوخی نیست جنگ باید همیشه کشته دهد
و تو از بین کشته های خودت صاحب اختیار یک نفری

با رقیبان زخم خورده ی خود شرط بستم که کشته ی تو شوم
کمکم کن که شرط را ببرم سر میز قمار یک نفری !

مرد و مردانه در کنار تو ام تا همیشه در انحصار تو ام
این وصیت بگو نوشته شود روی سنگ مزار یک نفری ...

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

ای کاش خبر داشتی از بی خبری ها

از بی خبری های من و دربدری ها

ای فاطمه ! تنهاتر از آنم که بگویم...

بر من چه گذشت از غم بی بال و پری ها

انگار به تاوان گناهی که ندارم

در آتشی افتاده ام از خیره سری ها

دور از تو ، نفس در نفسِ چاه شدن ها

دردا ! غم پنهان چنین خون جگری ها

بوی تو هنوز از خَمِ این کوچه می آید

از کوچهء تنهایی و بی همسفری ها

مانند یتیمی که سر راه تو باشم...

در حق دلم ، کرده ای  ای زن ! پدری ها

ای کاش صدایم کنی از حنجره ء چاه

ای کاش خبر داشتی از بی خبری ها...

ابراهیم قبله آرباطان
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی

قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی

دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی

چسان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی

به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی

چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی

کشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی

هاتف اصفهانی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
از حال ما نپرس که حالی نمانده است
دیگر برای عشق مجالی نمانده است

پامال شد به خاک تمام رسیده ها
بر شاخه هیچ میوه کالی نمانده است

هرگز ز کنج دنج قفس دل نمی کنم
اما نه چون دگر پر و بالی نمانده است

دریا و تنگ در نظر ماهیان یکیست
وقتی که هیچ آب زلالی نمانده است

سالک جزای شکوه ز جور و جفای عشق
دیگر تو را امید وصالی نمانده است

آهوی جسته از گذر دام هست و نیست
شیری که در کمند غزالی نمانده است

دل را اسیر کن ببر ای عقل چون دگر
در من توان جنگ و جدالی نمانده است

بس کن جدال فلسفه ی شرق و غرب را
دیگر برای خلق سوالی نمانده است

ما را جز این نمانده ملالی که تازگی
در اهل درد هیچ ملالی نمانده است

نادر صهبا
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

 نفس در تنگنای سینه جاویدان نخواهد ماند
که یوسف تا ابد در گوشۀ زندان نخواهد ماند

چنان در ظلمت شب‌های خود حبس نفس کردیم
که غیر از حبسیه از نسل ما دیوان نخواهد ماند

مگر پیکی به بوی پیرهن یاری دهد ما را
وگرنه از بلا آثاری از کنعان نخواهد ماند

"اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد؟"
چنان جنگی به پا خیزد، که جز میدان نخواهد ماند

اگر جان در بریم از معرکه، جانان نه جانان است
وگر جانان بتازد ، پیش رویش جان نخواهد ماند

به روی نیزه، یا بر دار، یا بر دامن محبوب
سر شوریدۀ عشاق، سرگردان نخواهد ماند


مرتضی لطفی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران

من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود

گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دست من و دل نمی رود

گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما
پیداست آنکه جز ره باطل نمی رود

در جست و جوی روی تو هرگز نگاه من
بی کاروان اشک ز منزل نمی رود

خاموش نیستم که چو طوطی و آینه
آن روی روشنم ز مقابل نمی رود

محمدرضا شفیعی کدکنی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران
تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من
خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من

سپرده ام بروند ابرها و صاف شود
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من

تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من

گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من

غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من

از این به بعد به همراهی تو دلگرمم
که قهرمانی در داستان تازه من

مهدی فرجی
۱ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد

جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب
آسمانی ابر با بغض سترون گریه کرد

با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور
مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد

این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد
نسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کرد

وسعت تنهایی ام را در شبستان غزل
شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد

گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق
بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد

یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست
مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد

محمد سلمانی
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
هم قافیه با باران

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می

ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می

غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می

نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می

نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می

نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می

چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران
چه بگویم؟ نگفته هم پیداست
غم این دل مگر یکی و دوتاست؟

به همم ریخته است گیسویی
به همم ریخته است مدّت هاست

هم به هم ریخته است هم موزون
اختیارات شاعری خداست

در کش و قوس بوسه و پرهیز
کارمان کار ساحل و دریاست

نیست مستور آن که بدمست است
چشم تو این میانه استثناست

خاطرت جمع ، من پریشانم
من حواسم هنوز پرت هواست

از پریشانی اش پشیمان نیست
دل شیدای ما از آن دل هاست!

هرکجا می روی دلم با توست
هرکجا می روم غمت آنجاست

عشق سوغات باغ های بهشت
عشق میراث آدم و حواست

محمد مهدی سیار
۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۷
هم قافیه با باران

نگاه کن به غزل های داغ دیده ی من!
به دخترانِ پریشانِ مو بریده ی من
 
کدام تیر تو را عاقبت نشانه گرفت؟
گوزنِ زخمی در بیشه آرمیده ی من!
 
کدام کوره؟ کجای جهان در آتش سوخت؟
که نرم شد دلِ فولادِ آب دیده ی من
 
دلم گرفته، دلم تنگ توست، باطل کن
طلسمِ این شب تاریک را سپیده ی من!
 
نمی رسد به سرِ شاخه دستِ من، تو خودت
بیفت در سبد ای میوه ی رسیده ی من!


پانته آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

مهر رخسار و مه جبین شده‌ای
آفت دل بلای دین شده‌ای

مهر و مه را شکسته‌ای رونق
غیرت آن و رشک این شده‌ای

پیش ازین دوست بودیم از مهر
دشمن من کنون ز کین شده‌ای

من چنانم که پیش ازین بودم
تو ندانم چرا چنین شده‌ای

ننشستی چرا دمی با من
گرنه با غیر همنشین شده‌ای

دل ز رشکم تپد چو بسمل باز
بهر صیدی که در کمین شده‌ای

غزلی گفته‌ای دگر هاتف
که سزاوار آفرین شده‌ای


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

می شود در جاده ی گم گشته راهی بی عبور
باز هم پیراهنی را یافت با چشمان کور
 
تو همان نوری که از آغاز راهت روشن است
من همین تاریکیِ محضم که محتاجم به نور
 
تو چنانی آن چنان و من چنینم این چنین
داستان ما دو تا حکم سلیمان است و مور
 
تا تو باشی حکم فرما تا تو باشی حکم ران
زیر بار هرچه خواهم رفت حتی حرف زور
 
جذبه ای داری که عیسی را کشد تا جُلجُتا
جلوه ای داری که موسی را بیندازد به طور
 
گر بخواهی بشکنی بی گفتگو خواهد شکست
خواه کوهی باوقار و خواه مردی با غرور
 
بی تو خواهم ساخت با سقفی که نامش غربت است
مثل ماهی ها که می سازند با تنگ بلور
 
چیستی؟ خوابی؟ خیالی؟ آرزویی؟ خلسه ای؟
یا همان شعری که بردم آرزویش را به گور
 

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران