هم‌قافیه با باران

۷۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

از آن زمان که زهجر تو دربه در شده ام
نبوده ای که ببینی شکسته تر شده ام

قدی خمیده و مویی سفید و رویی زرد
دگر نمانده شکوهی و مختصر شده ام

تویی بهار دل انگیزِ تاج گُل بر سر
منم خزان زده باغی که بی ثمر شده ام

از آن زمان که میان تو و دلم جنگ است
برای نیزه ی غم های تو سپر شده ام

تمام حرف دلم را زدیده ام برخوان
که با ندیدن روی تو خون جگر شده ام

ندارم از تو گلایه که تحفه ی عشق است
اگر هلال غریب شب و سحر شده ام

تمام هستی من کوله ای و بر دوشم
برای هستی گمگشته در سفر شده ام

دوباره ابر غم است و غروب دلتنگی
دوباره بی تو اسیر شبی دگر شده ام

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۰۸:۲۵
هم قافیه با باران
ازتماشای تو هر کس رو به حیرانی رود
اختیار از دست مجنون های تهرانی رود

باغ رویت را نشان ده تا که از زیبایی اش
آبروی قالی معروف کرمانی رود

با حضور فرم شمشیری ابروهای تو
خاصیت از تیغه ی چاقوی زنجانی رود

روسری بگشای تا از عطر گیسو های تو
شهرت از نام گلاب ناب کاشانی رود

رنگ روی گونه های تو اگر پیدا شود
رنگ و رو از زعفـران های خراسانی رود

گل گلی های قشنگ دامنت آوازه اش
در میان دختران ناز افغانی رود

سرخی لب هات باعث می شود بسیار زود
اعتبار سیب های سرخ لبنانی رود

پسته ی لب باز کن تا شهر رفسنجان تمام
قیمت بازارهایش رو به ارزانی رود

وصف تو خوب است باید در تمام دوره ها
علت آوازه ی دلدار ایرانی رود

جواد مزنگی
۰ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام
این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

حافظ

۱ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۰۸:۵۰
هم قافیه با باران

حماسه یی است که می آید ، این صدا از کیست ؟
از آن ِ کیست این صدا اگر از آنِ تو نیست ؟

حماسه یی است که می دانم و نمی دانم
که در صدای تو این درد ، ته نشسته ی چیست ؟

غم تو چیست که گویی پریچه ای غمگین
تمامی غمِ خود را در این ترانه گریست

تو از تمام دهان های شهر می خوانی
صدا یکیست اگر حنجره هزار و یکیست          

به وقت خواندن تو ، هر ستاره چشمی بود
که در سماع ، تو را عارفانه می نگریست

تو خون گرم منی ، ای صدای جاری دوست !
من از تو زنده ام ، ای رود پر ترانه ! مایست

به ذره ذره ی من انعکاس می یابی
که در تسلسل خود ، تا همیشه خواهی زیست

حسین منزوی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران

آمد غروب و باز دل تنگ من گرفت
هم چون دل غریب برای وطن ، گرفت

در جست و جوی جوهر آن حُسن گمشده
از بام و در ، دوباره سراغ « حَسن » گرفت

خاکستر حریق افق بر دلم نشست
آیینه ی شکسته ، غبار مِحَن گرفت

مرگ آن قدر به زندگی ام عرصه تنگ کرد
تا جای و جامه ، حالت گور و کفن گرفت
**              
در راه بود موکب گل ها که ناگهان
پاییز بی امان به شبیخون ، چمن گرفت

آن آبشار همهمه افتاد از خروش
و آن جوی بار زمزمه ، لای و لجن گرفت

ای آسمان چه جای عقابان تیزپر ؟
کز تنگ عرصه ات ، دل زاغ و زغن گرفت
**           
فریادها به گریه بدل گشت در گلو
زین بغض دردناک که راه سخن گرفت

حسین منزوی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
بیا که ماهی تنگ دلم نهنگ شده
تنم برای تپش های روح، تنگ شده!

کجاست وعده ی دیدار تا رها سازم
"شتاب" را که فروبسته ی "درنگ" شده

چقدر نیزه و شمشیر خورده ام از خویش
که بین دین و دلم بر سر تو جنگ شده

مرا ببین که پر از آتش است چشمانم
چقدر پیرهن آبی ات قشنگ شده!

نترس صید نخواهی شد ای غزال عجول!
بمان به بیشه که پای پلنگ، لنگ شده

بیا که طبع من آماده ی سرودن توست
دلم برای غزل های خویش تنگ شده...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
از کس گذر کنم، از تو گذر نمی شود
مشکل تو وفای من، مشکل من جفای تو

کن نظری که تشنه ام، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس، جز رخ دلربای تو

جان من و جهان من، روی سپید تو شدست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

دست ز تو نمی کشم، تا که وصال من دهی
هر چه کنی بکن به من، راضی ام از رضای تو  

ناشناس
۰ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

امشب که بر دنیای هر شب چشم بستم
در چشم های تو جهانی تازه دیدم
من در تمام عمر خود دل کندم اما
امشب که می آیی بر آنم دل ببندم

دلمرده ای بودم که دلبرهای دنیا
خروارها سنگ از دلم بردند، اما
وقتی تو را دیدم جهانم زیر و رو شد
احساس کردم می توانم دل ببندم

ای میوه ی همواره از دستان من دور!
محصول پیوند انار و سیب و انگور!
با دست های "تن" تو را چیدن محال است
باید به دستان روانم دل ببندم...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

باید به حال خود بگریم یا بخندم؟
وقتی که مجبورم بمانم، دل ببندم
با آسمان بیگانه ام، ای بال! بگذار
چندی به ظرف آب و دانم دل ببندم

وقتی خیابان های بی پایان تهران
از پای بی پروای من ترسی ندارند
باید برای لمس مفهوم "رسیدن"
تنها به پایان توانم دل ببندم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و "دوست‌داشتن" آن کلمه‌ی نخستین بود

خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثه‌ی اولی کدامین بود

اگر نبود، به جز پیش پا نمی‌دیدیم
همیشه عشق، همان دیده‌ی جهان‌بین بود

به عشق، از غم و شادی کسی نمی‌گیرد
که هر چه کرد، پسندیده و به‌آیین بود

اگر که عشق نمی‌بود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟

و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
بهشت چشم تو رویای چشم‌های من است
مرا رها کن از آتش  بهشت جای من است

تویی ‌که دل به رقیبم سپرده ای، تبریک!
که روز جشن تو و مجلس عزای من است

مباد غصۀ تنهاییِ مرا بخوری
غمِ نبود تو چون سایه پابه‌پای من است

به غیر دوستی از من ندیده دشمن نیز
عجب که دشمنیِ دوستان، جزای من است

گذشت، خندۀ دیروزِ من به کار جهان
زمانِ خندۀ دنیا به گریه‌های من است ...

سجاد سامانی
۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

گُزیدم از میان مرگها اینگونه مردن را
تو را چون جان فشردن در بر، آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن!در کنارت ای که طعم تو
حلاوت می دهد حتا شرنگ تلخ مردن را!

چه جای شکوه ز اندوه تو؟، وقتی دوست تر دارم
من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است این، در عشقبازی پا فشردن را

مگر آموخت ((سیزیف)) امتحان عشق را از من
به دوش خسته، سنگ سرنوشت خویش بردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام؟! ای جوانمرگی!
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

حسین منزوی

۱ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم.
***
گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو
خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم،

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم
***
دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است،
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم

حسین منزوی

۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۶
هم قافیه با باران
چگونه شکر کنم رحمت مدام تورا
چه خوانم اینهمه لطف علی‌الدوام تورا
.
تو سفره دار دو دنیایی از ازل ما نیز
مشرّفیم از آن روز، بارِ عام تورا
.
طمع به اطعمه‌ی جنت‌النعیمش نیست
چشیده هرکه گوارایی طعام تورا
.
میان خلق محال است محترم باشد
مگر کسی که نگه داشت احترام تورا
.
دوای غیر تو اصلا به درد ما نخورَد
هزار شکر مریضیم التیام تورا
.
مرا به معرفت اندکم ببخش آقا
به دل ندارم اگر ذره‌ای مرام تو را
.
حسین گفتم و بر لوح سینه‌ام با اشک
دلم شکست نوشتم همینکه نام تورا
.
به این امید سلامت نموده‌ام هرشب
که بشنوم سحری پاسخ سلام تورا
.
فرات بر لب من تا ابد گوارا نیست
از آن زمان که رها کرد تشنه کام تورا
.
عجیب نیست سرت را به نیزه سنگ زدند
غریبی و نشناسد کسی مقام تورا
.
سارا هوشمندی
۰ نظر ۱۴ دی ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

خیره در غربت دلی سنگی
مانده ام در غروب دلتنگی

مانده با خاطرات رویایی
روزهای شگفت دانایی

موسم دیده ی غزلخوانت
روزهای طلوع دستانت

از پس رفتن گلوگیرت
ما و اکنون طلوع تصویرت

یادگاری شبیه آیینه
مانده از خاطرات دیرینه

خیره بر این غروب، همچون سنگ
مانده در غربتِ دلی دلتنگ

مانده در غربتی که طولانی ست
فصل آیینه هایِ بارانی ست!

سال هایی بلند آمد و رفت
سال هفتاد و چند آمد و رفت

بی تو در انزوای این همه سال
مانده قلبی ز درد مالامال

مانده بعد از غروب هجرت تو
ردّ پروازِ بی نهایتِ تو.............

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۰۹:۴۰
هم قافیه با باران

وای اگر رفتن تو غیبت کبرا بشود
و غمت  تا به ابد در دل من جا بشود

قلمم رخت عزا پوشد و هر بیت غزل
بی تو چون مثنوی غرق تمنا بشود

من شوم عاشق دیوانه و تو پرده نشین
سرنوشت من وتو وامق و عذرا بشود

وقت تحویل به آخر نرسد سال قدیم
پای نوروز پُر از تاول یلدا بشود

دولت باد خزان آیدو غوغای کلاغ
در دل باغ طرب معرکه بر پا بشود

انتظار آید و گیرد زدلم نور امید
نوبت موی سفید آید و قد تا بشود

آن زمان دست بشویم زهمه هستی خویش
تا که این واقعه افسانه به دنیا بشود

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

هنوز
قهوه‌های کافه‌نادری خوب‌اند
هنوز بدیع‌زاده خوب می‌خواند
هنوز سعدی خوب می‌نویسد
و هنوز دلتنگ تو بودن خوب است

خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌پرسد: «چرا دوتا قهوه؟»
خوب است که هیچ‌کس اینجا نمی‌فهمد چرا دوتا قهوه!
خوب است که صدا به صدا نمی‌رسد اینجا
وقتی داد می‌زنم «آقا!    دوتا قهوه!»

ـ آقا!
صدای خزان را پایین بیاور
دیگر به تنم جان نمانده است
و اینکه در رفتنِ جان از بدن
مردم حرف‌های زیادی می‌زنند،
حرفِ زیادی می‌زنند
اینجا هنوز کسی‌ست
که اندازۀ هزاران‌نفر      نیست
و جایش روی تمام صندلی‌ها خالی‌ست
کسی که هرسال پای تمام درخت‌ها
«شد خزان» تازه‌ای خواهد کاشت

و کسی‌که تورا دیده باشد
پاییزهای سختی خواهد داشت

لیلا کردبچه

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد

دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد

به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد

مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد

به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت(نسوزد) که بیچاره بار من دارد

سعدی

۱ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

فقط شما گور‌خواب نیستید
ما هم گور‌خوابیم

خوابیده‌ایم
در گورِ خواب

بغض‌هایمان را
می‌خندیم

خنده‌هایمان را
بغض می‌کنیم

حرف نمی‌زنیم
فقط نگاه می‌کنیم
به آنها که فقط حرف می‌زنند
و نگاه نمی‌کنند

به آنها که گور‌خوابانی بدتر از ما و شمایند

به آنها که خواب می‌بینند زنده‌اند
وقتی دیگران
از دستشان
زنده زنده
به گور می‌روند

بیچاره آنها
که امروز
در گورِ دلِ مردم می‌خوابند
و فردا
در گورِ تاریخ خواهند خوابید
و
تاریخ
مانند خدا
"ستارالعیوب" نیست...

افشین یداللهی

۰ نظر ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.

ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.

ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.

در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....

سهراب سپهری

۰ نظر ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران