هم‌قافیه با باران

۱۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

نگاه می‌کنم از هر طرف سوار تویی
نشسته یک تنه بر صدرِ روزگار تویی

هزار لحظه گذشت و هزار لحظه دلم
به سینه سر زد و ... دیوانه را قرار تویی

تو را ندارم و دلتنگم و ... دلم قرص است
که انتهای خوشِ صبر و انتظار تویی

خزان اگرچه شکسته ست شاخه هامان را
بیا پرستو جان، مژده ی بهار تویی

بخوان به نام گل سرخ، عاشقانه بخوان
بخوان که سایه و سیمین و شهریار تویی

به رغمِ ابر سیه جامه روشنایی هست
که آفتابِ بلندِ طلایه دار تویی

به اعتبارِ تو امید تازه خواهد شد
در این زمانه ی بی مایه اعتبار تویی

اگرچه بخت به من پشت کرده باکی نیست
"مرا هزار امید است و هر هزار تویی"

جویا معروفی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۸
هم قافیه با باران
همیشه آخرِ سر یک نفر بدهکار است
کسی که رفته بدون خبر بدهکار است

به در نگفت کسی تا که بشنود دیوار
به گوشِ گوشه ی دیوار در بدهکار است

شبیه تهمتِ سر، بارِ دوشِ حوصله ام
به روی شانه ام این بار....سر بدهکار است

قنوت گریه به پای تو مستجاب نشد
به کاسه های دعایم اثر بدهکار است

وَ در ازای نماندن... به دست خالیِ من
هنوز هم چَمِدانِ سفر بدهکار است

به پیرمرد درونم هوای رفتن تو
به حجم صد ریه سیگارِ زر بدهکار است

به زعم آنکه طلبکار میرود...اینجا
کسی که گریه کند بیشتر بدهکار است

به چهره ی غزل آلودِ قبل مردن من
اگر نظر کند از هر نظر بدهکار است

اگرچه جرم من و عشق هر دو یکسان است
همیشه آخرِ سر یک نفر بدهکار است...
.
ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۲۸
هم قافیه با باران
کمی شتاب کن ای مرگ ناگهانی من!
که تلخ می گذرد دوره ی جوانی من

مرا چگونه بریدی و دوختی ای عمر
که خون نمی چکد از زخم زندگانی من

هنوز زهر خودت را نریختی، هرچند
به لحظه های تو آغشته مرگ آنی من...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

این قدربین رفتن وماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان

خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطراین آسمان بمان

مهمان نه بهار علی پا مکش ز باغ
نیلوفر امانتی باغبان بمان

ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پرشکسته پر مکش از آشیان بمان

دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان

راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان

روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطراین کودکان بمان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن وماندن نمان بمان

محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

هنوز وقتِ نمازت پرِ تو می‌اُفتد
به رویِ شانه‌یِ زینب سَرِ تو می‌اُفتد

بگیر چهره ولی عاقبت که می‌دانم
نگاهِ من به دو پلکِ ترِ تو می‌اُفتد

حسین پا شُد و یک دفعه پیشِ تو اُفتاد
از آن به بعد ببین دخترِ تو می‌اُفتد

کَمر خمیده‌یِ این خانواده پا نَشَوی...
که باز ساقه‌یِ نیلوفرِ تو می‌اُفتد

بخواب سُرفه برایَت بَد است می‌شِکنی
تَرَک به هر طرفِ پیکرِ تو می‌اُفتد

تو خنده می‌کنی و شهر هم که می‌خندد
نگاه جمع که بر شوهرِ تو می‌اُفتد

حواسِ من به درِ خانه بود می‌گفتم
اگر که در شِکَنَد بر سرِ تو می‌اُفتد

شکسته شد در و از آن به بعد میبینم
هنوز خون رویِ بسترِ تو می‌اُفتد

نبود باورم اینکه مقابلم آنجا
که ردِ شعله رویِ معجر تو می‌اُفتد

فقط سفارش پیراهن است و زیرِ گلو
همینکه چشمِ تو بر دخترِ تو می‌اُفتد

حسین را تو بغل میکنی و میخوانی
چقدر لطمه به انگشترِ تو می‌اُفتد

عزیز من به زمین می‌خوری و می‌بینی
درست پیشِ سَرَت مادرِ تو می‌اُفتد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۲۸
هم قافیه با باران
مادر از دست داده ی مغموم، معنی داغدار می فهمد
کوهِ غم روی دوش بردن را، شانه ای زیر بار می فهمد

وسط شعله ها عذاب شدن، سوختن ذره ذره آب شدن
بین دیوار و در گلاب شدن، گل میان فشار می فهمد

هرکه پرسید درد یعنی چه، سرخیِ رنگ زرد یعنی چه
سیلی از دستِ مرد یعنی چه، هاله ی چشم تار می فهمد

بارِ شیشه اگر زمین بخورد، بی سپر در گذر زمین بخورد
یک زن از پشتِ سر زمین بخورد، بانویی باوقار می فهمد

ضربه ی تازیانه را تنها، لگد وحشیانه را تنها
درد های زنانه را تنها....یک زنِ باردار می فهمد

نایِ ناله نوای ناموسی، مُردن از ماجرای ناموسی
داد با درد های ناموسی، مردِ غیرت مدار می فهمد

علّت پرشکسته بودن را، عَرَقِ سرشکسته بودن را
معنیِ ورشکسته بودن را، صاحب ذوالفقار می فهمد

سهم بازو اگر غلاف شود، باعث حلِ اختلاف شود
از مواجد کسی معاف شود، قنفذِ جیره خوار می فهمد

ظهیر مومنی
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

دستاس را چرخاندم و بوی تو پیچید
از بقچه ی نان عطرِ بازوی تو پیچید

سجاده را وا کردم و با ربّنایم
یا ربّنای لحنِ دلجوی تو پیچید

در را به هم زد باز باد و...یادم آورد
روزی که این در با لگد سوی تو پیچید

خوردی به دیوار و به میخی گیر کردی
پرواز در بالِ پرستوی تو پیچید

از بارِ شیشه میخِ در سر درنیاورد
تا لحظه ای که سمتِ پهلوی تو پیچید

تو سوختی و دود در چشم علی رفت
تو سوختی و... روی نیکوی تو پیچید

فیضِ قنوتِ جاریِ در کاسه ها ریخت
در کوچه تا دستِ دعاگوی تو پیچید

دیوار ها نزدیک بود و ضربه سنگین
در زیرِ معجر طاق ابروی تو پیچید

در لابه لای لخته خون ها بی جهت نیست
دندانه های شانه در موی تو پیچید

بیمارِ چندین روزه ی من این زمانه
با نسخه های درد داروی تو پیچید

یک گوشه دیدم فضه با خود حرف می زد
تو زنده ماندی! روی بانوی تو پیچید

امروز دیدم سفره خالی بود و...رفتم
دستاس را چرخاندم و....بوی تو پیچید

ظهیر مومنی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۴:۳۹
هم قافیه با باران

چنانکه دست گدایی شبانه می‌لرزد
دلم برای تو ای بی نشانه می‌لرزد

هنوز کوچه به کوچه، حکایت از مردی ست
که دستِ بسته ی او عاشقانه می‌لرزد

چه رفته است به دیوار و در که تا امروز
به نام تو در و دیوار خانه می‌لرزد

چه دیده در که پیاپی به سینه می‌کوبد؟
چه کرده شعله که با هر زبانه می‌لرزد؟

هنوز از آنچه گذشته است بر در و دیوار
به خانه چند دلِ کودکانه می‌لرزد

دگر نشان مزار تو را نخواهم خواست
که در جواب، زمین و زمانه می‌لرزد

ز من شکیب مجو، کوه صبر اگر باشم
همین که نام تو آرند شانه می‌لرزد

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۳۹
هم قافیه با باران

ای جان جهان،جان جهان زنده به جانت
ای تشنه تر از تشنگی آب،لبانت

تنهائی ات از غربت تاریخِ تو پیداست
آنگونه که کَس تاب نیارد به بیانت

هفتادو دو ملّت همه در یافتنت گُم
هفتادو دو آیینه ولی داده نشانت

خواندند نمازی که وضویش همه خون بود
آنان که شنیدند در آن ظهر اذانت

یاران تو کَم،خیلِ یزیدان تو بسیار
ای جانِ جهان چشمِ جهانی نگرانت

ماندم ،که چه رازی تو، چه رازی تو چه رازی؟
هیهات!که نشناخت،که نشناخت زمانت!

تکثیر شود تا سخنم، سینه به سینه
گفتم غزلی لایق  دلباختگانت

محمد سلمانی   

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۳۹
هم قافیه با باران
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست

ابتهاج
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

از میدان کاج
تا چهارراه سرو را پوشانده است
برف بر چشم انداز نگاه من می بارد
تا برج میلاد
که از همه ی سروها و کاجها قدبلندتر است
و مثل یک آدم بلاتکلیف
در سرمای این همه برف
یخ زده است!
دربند، شانه هایش را می تکاند
و برف قل می خورد
و از میدان بهمن می گذرد
تا بهشت زهرا
که به سپیدی می زند….

پارویت را بردار
که زیر این همه برف
رویاهای بسیاری مدفون شده است

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران
سمت چشمان شما را شرق حیرت گفته اند
غربت اندوه ما را غرب حسرت گفته اند

یازده خورشید نورانی تشعشع کرده اند
زیر آن چادر که آلاچیق عصمت گفته اند

ساکنان باغهای آبی هفت آسمان
یک صدا بانوی کوثر را مدیحت گفته اند

کوچه های معرفت تا رهگذر گام توست
خاک آن را اهل عرفان مهر طینت گفته اند

نیستی هم با شعاع هستی تو جان گرفت
پرده نام تو را آهنگ خلقت گفته اند

بس که خون باریده ام از دیده با یاد شما
قلب ما را کربلای داغ غیرت گفته اند

ای حجاز معرفت! بعد از تو یاران علی
از نجف تا کوفه را اقلیم غربت گفته اند

آرمانشهر منی ای سرزمین عشق و نور
خانه ات را ناکجاآباد حکمت گفته اند

روز دیدار تو رستاخیز احساسات ماست
عالم شیدایی ما را قیامت گفته اند

اعظم سادات میرسلیمی
۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

بیا که تا نفس آید زعشق دم بزنیم
تمام قاعده ها را دمی بهم بزنیم

برای شستن غم های مانده بر شانه
به زیر نم نم باران کمی قدم بزنیم

هوا اگرچه مه آلوده و رسیدن سخت
بیا که بال و پری جای پا رقم بزنیم

بیا بخاطر قلبی که می تپد با تو
به باغ فاصله ها تیشه ی عدم بزنیم

زمانه اهل مدارا نمی شود هرگز
بیا که مشت گَره بر رُخ ستم بزنیم

همیشه به چشمانمان حدیث دلتنگی ست
بیا برای نگاهی زبان قلم بزنیم

بیا که آینه دار عروس دل باشیم
 و نقش مهر و وفا را به جام جم بزنیم

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران