هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سیب من چرخیدی و با اتفاق دیگری
عاقبت افتادی اما توی باغ دیگری

قسمت تو رفتن از باغ است اما سهم من
قصه‌ای که می‌رسد دست کلاغ دیگری

بعد تو با هر کسی طرح رفاقت ریختم
تا فراموشم شود با داغ، داغ دیگری

عشق کورم کرد و بر دستم  چراغی هدیه داد
تا بیندازد مرا در باتلاق دیگری

آن‌چه بعد از رفتن تو سر به زیرم کرده است
مانده‌ام عشق است یا ترس از فراق دیگری

طبق قانون وفاداری به پایت سوختم
طبق بند آخرش رفتی سراغ دیگری

علی صفری
۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

تو دیدی هیچ عاشق را, که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را, که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را, که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را, که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر, چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی, فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی, چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت بکن شاهی, که از تو مانده‌ام تنها

ایا شاهنشه قاهر, چه قحط رحمتست آخر
دمی که تو نه‌ای حاضر, گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند, چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند, دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی‌تو, مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو, شکنجه‌ست و بلا بر ما

خیالت همچو سلطانی, شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی, درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد, همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد, پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله, درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه, نهان از دیده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو, مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد, مقام و جای جز عنقا

زهی عنقای ربانی, شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی, و نی غربی و نی در جا


مولوی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام!
آه که تو دوش کرا بوده‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟! »

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که زرنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای


مولوی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
زمانِ عاشقی شده، زمانِ انتخاب نیست
غزل بگو برای عشق،غزل که بی جواب نیست
 
تلاطمی ز موج عشق، رسیده پشت پلک تو
ببار ابر بی قرار، که عاشقی سراب نیست
 
به واژه ها قسم که عشق، بدون مرزو انتهاست
شبیه شعرنابِ تو،اگرچه بی حساب نیست
 
تویی شبیهِ شعر و من، فقط شبیه واژه ای
نقاب عاشقی زدم! نه عاشقی نقاب نیست
 
اذان صبح آمده، تلنگری زده به من
که جرعه ای زمن بنوش،غزل فقط شراب نیست
 
نوشته ای به پیله ها،حدیث ‌پروانه گی اَت
که دفتری ز عشق شد،کتابِ تو کتاب نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۳
هم قافیه با باران

با این همه رقاصه در دربار امشب رقص تو باید باب میل شاه باشد
ای دختــر قاجار، من طاقت ندارم رقصت بلند و دامنت کوتـاه باشد

خلخال در پا کرده ای یا شور بر پا؟ پیچیده عطر گیسویت در قصر حالا
مثل خوره این ترس افتاده به جانم پایان مجلس شاه خاطرخواه باشد

می چرخی و آئینه های سقف در من، می ایستی، آئینه های سقف در تو
اینکه چه ها آئینــه در آئینـــه دیدم بهتــــر فقــط  بینی  و  بین  الله  باشد

از رقصت احساس شعف دارند آن ها ، دور تو جام می به کف دارند آن ها
سربازها  دالان  برایت  باز  کردند  تا  پیش  پای  تو  فقط  یک  راه  باشد

یک چرخ کامل می زنی، سرباز اول... یک چرخ کامل می زنی، سرباز آخر...
انگار پشت نرده ها باشی  و  این  سو  تصویر  تو  گاهی  نباشد گاه باشد

حالا از این جا مات می بینم تنت را، حالا نمی بینم از این جا دامنت را
حالا تــو با یک مرد گـرم رقص هستی از دور پیدا نیست، شاید شاه...

محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
هم قافیه با باران

سوسو بـزن امشب که به فـــردا برسـانیم
چشمـی بـه افــق  های تمـاشــا بـرسـانیم

آرامــش خــاکستـــــــری پنجــــره  هــا را
فــردا بـه بنـفشـــابـی غــوغـــا بـرســانیم

ای وسوسه  ی کال فراسـو خبــری هست؟
بشتـاب، بیــا تــا خـودمــان را بـرســانیم

بـا بـاد غـریبــی کـه رهــا مـی  وزد امشب
خود را بـه همـان «روز مبـادا» برسانیم

چند آن همه دیروز؟ چرا این همه امـروز؟
دستــی بـه فــراوانــی فـــردا بــرســانیم

یک جرعه جنون کاش که بی  تابی خود را
امشب بـه «نـدانیـم کجــاهـا» برسـانیم

انگـار در ایـن فاصله مـوج از نفس افتاد
بـایـد عطشــی تــازه بـه دریـــا برســانیم

در زرورق شعــــــر بپیـچـان دل خـــود را
بــردار کـه تــا آن ســـر دنیــــا برســانیم

محمّدرضا روزبه

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

باران لحظه های پر از خشکـسالـی‌ام!
احساس آبیِ غزلِ احتمالـی‌ام!

در این اتاق یک_دو_سه متری م ، دلخوشم
با رنگ آسمانی ِ گلهای قالـی‌ام

تا کی صدای آمدنت طول می کشد؟
پیغمبر قبیله! امام اهالـی‌ام!

وقتی غروب می شود و گریه می کنی
آیا نمی شود به نگاهت بـمالـی‌ام

دنبال ارتفاع ِ خودم آمدم، اگر
اطراف گیوه های تو در این حوالـی‌ام

ای رمز جدول همه ی "جمعه نامه ها "
تنها جواب آینه های سوالی‌ام!

یک روز هم اذان ترا پخش می کنند
از پشت بام حنجره های بلالـی‌ام

تو لهجه ی زبان خدایی و من ولی
از پایه ریز های زبانهای لالی‌ام

حالا کنار چشم تو لکنت گرفته ام
من دوستدالمت تو بگو دوست دالی‌ام؟

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

عشق و درویشی و تنهایی و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد

آه من شد سرد و دل گرم از فراق
بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟

مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ
علتم عشقست و برهان روی زرد

نازنینا، در فراق روی تو
چند باید بودنم با سوز و درد؟

گفته بودی: غم خورم کار ترا
غم نخوردی تا غمت خونم نخورد

ای که بستی دستهٔ‌گل از رخش
من به بویی قانعم زان روی ورد

اوحدی مراغه ای

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

در پشت چهار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
''من گشته ام نبود، تو دیگر نگرد! نیست''

این آیه ملال در من
هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا؟
در آرزوی رحم؛ عدالت؛ دنبال عشق؟... دوست؟

ما نیز گشته ایم
<< و آن شیخ با چراغ همی گشت>>
آیا تو نیز چون او '' انسانت'' آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی، تمامی معنای زندگیست.

''هرگز نگرد نیست''
سزاوار ''مَرد'' نیست!

فریدون مشیری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

گفتم درودی گرم و دیداری دگر باشی
پیک و پیام صبح سرشاری دگر باشی

گفتم که در این جاده های تلخ و تکراری
یاری دگر باشی و همواری دگر باشی

گفتم که در شبکوچه های دشنه و دشنام
با من قدم بگذاری عیّاری دگر باشی

در آستین روحِ خود پروردمت، امّا
ای یار، می ترسم که خود، ماری دگر باشی

باری ز دوشم برنمی داریّ و می ترسم
بر شانه های خسته ام، باری دگر باشی

امروز، چون آیینه می رویی فرارویم
ای وای از فردا که دیواری دگر باشی

سقف و ستونِ اعتمادِ زخمی ام، چندی ست
می لرزی و می ترسم آواری دگر باشی

یک شب دلم را شهر کوران می کنی، شاید
آغا محمدخان قاجاری دگر باشی!

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

زخم بزن بلکه اتفاق بیفتد
بلکه از این سینه، اشتیاق بیفتد

می روی از پیش من که مرگ همین است
بین من و جان من، فراق بیفتد

ماه من! این قصه ایست تلخ، که یک عمر
برکه ی دلتنگ در محاق بیفتد

حال من ِبی تو را که می فهمد؟ جز
تکّه ی چوبی که در اجاق بیفتد

هرچه بیاید بهار، عید بعید است
بی تو گذارش به این اتاق بیفتد

بعد تو هرچیز ممکن است مگر عشق
عشق محال است اتفاق بیفتد

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

عشق اینجا آتشست و عقل دود
عشق کامد در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق استاد نیست
عشق کار عقل مادر زاد نیست

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق
سر ببر افکنده از مستی عشق

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای نه عاشقی
مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی

زنده دل باید درین ره صد هزار
تا کند در هرنفس صد جان نثار


عطار

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
هم قافیه با باران

عشق آمد و راه و چاه را یادم داد
در پیچ و خَم حادثه امدادم داد

گفتا زتبارکوهکن هایم وبس
شیرینی درد و شور فرهادم داد

وقتی که به دریای غمی نوح شدم
طوفان شدودرمهلکه بربادم داد

با زمزمه ی درس خود استادجفا
دیوان پریشانی و بیدادم داد

شیطان زده ای همچومغول آمدورفت
بیغوله ای از خانه ی آبادم داد

برشانه خسته کوه غم گشت و نشست
با بغض گلو حسرت فریادم داد

رفتم که به عشرت پَر وبالی بزنم
درآبی  بی کرانه صیادم  داد

با این همه شادم به حضورش که هم او
با جور و جفای خویش بنیادم داد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

باز فرود آمدیم, بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش, بال و پر جان خویش

باز سعادت رسید, دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم, خیمه و ایوان خویش

دیده دیو و پری, دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت, سوی سلیمان خویش

ساقی مستان ما, شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد, جعد پریشان خویش

دوش مرا گفت یار, چونی از این روزگار
چون بود آن کس که دید, دولت خندان خویش

آن شکری را که هیچ, مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم, در بن دندان خویش

بی‌زر و سر سروریم, بی‌حشمی مهتریم
قند و شکر می‌خوریم, در شکرستان خویش

تو زر بس نادری, نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری, رو به سوی کان خویش

دور قمر عمرها, ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد, یار به دوران خویش

دل سوی تبریز رفت, در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو, زر به حرمدان خویش

مولوی

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این :.8'ندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است


فاضل نظری

۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۸
هم قافیه با باران
اگرچه شرم من از شاعرانگی باشد
مخواه روزی من بی‌ترانگی باشد

نظربلند عقابی که آسمان بااوست
چگونه در قفس مرغ خانگی باشد

عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم
که موج را عطش بی‌کرانگی باشد

مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست
چگونه خوصله‌ی جاودانگی باشد

به اصل خویش به صد شوق بازمی‌گردم
اگر قرار تو با من یگانگی باشد
فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود
آخر شدی شهید در این بلا تو هم

آیینه ای مکدرم از دست روزگار
آهی بکش به یاد من,ای بی وفا توهم

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش
چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای
چون دیگران بخند به غم های ما توهم

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۴
هم قافیه با باران
ای رفته کم کم از دل و جان! ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
از چشم‌زخم بدنظران در امان بیا

جام شراب نیست که در کف گرفته است
خون می‌خورد ز دست غمت ارغوان بیا

ای لحظه‌ای که در سر هر شاخه فکر توست
ای نوبهار تا به ابد جاودان بیا

این صید را به معجزه‌ی عشق زنده کن
عیسای من به دیدن این نیمه‌جان بیا

یک عمر آمدم به در خانه‌ات، تو نیز
یک‌دم به خانه‌ی من بی‌خانمان بیا

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

غمش در نهان‌خانهٔ دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری، آسان برآرم 
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه‌اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند

به‌نازم به بزم محبّت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟

طبیب اصفهانی

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه
در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران