هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا

هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا

تو جان سلیمانی آرامگه جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا

ای بیخودی جان‌ها در طلعت خوب تو
ای روشنی دل‌ها اندر دم تو جانا

در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا

تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا
                  
مولوی

۰ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۸
هم قافیه با باران

خدا می خواست در چشمان من زیبا ترین باشی
شرابی در نگاهت ریخت تا گیرا ترین باشی

نمی گنجید روح سرکشت در تنگنای تن
دلت را وسعتی بخشید تا دریا ترین باشی

تو را شاعر، تو را عاشق پدید آورد و قسمت بود
که در شمسی ترین منظومه مولانا ترین باشی

مقدر بود خاکستر شود زهد دروغینم
تو را آموخت همچون شعله بی پروا ترین باشی

خدا تنهای تنها بود و در تنهایی پاکش
تو را تنها پدید آورد تا تنها ترین باشی

خدا وقتی تو را می آفرید از جنس لیلاها
گمان هرگز نمی بردم که واویلا ترین باشی..

محمدرضا ترکی

۲ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

فتنۀ چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من، دامن فریاد گرفت
 
آنکه آئینۀ صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسنِ آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو، که خونریز فلک
دید این شیوۀ مردم‌کُشی و یاد گرفت!
 
منم و شمع دلِ سوخته، یارب مددی
که دگرباره شب، آشفته شد و باد گرفت
 
شعرم از نالۀ عشاق غم‌انگیزتر است
داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
 
سایه! ما کُشتۀ عشقیم، که این شیرین‌کار
مصلحت را، مدد از تیشۀ فرهاد گرفت

ابتهاج

۱ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه

نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه

نگار می فروشم عشوه ای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه

ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه

نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه

برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه

که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه

بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه

وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه

حافظ

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۴
هم قافیه با باران

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت

حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت

دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت

ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت

تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت

زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت

داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت

تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت

بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت

اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت

خواجو

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۵
هم قافیه با باران

بخت آیینه ندارم که در او مینگری
خاک بازار نیرزم که بر او میگذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیدهای را که به دیدار تو دل مینرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک میرود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیدست پری

سعدی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

با من بگو که همرهِ من پیر می شوی
یا آنکه بینِ راه، ز من سیر می شوی؟!

ای ماهِ دوردستِ من، ای ماهیِ گُریز!
کی در میانِ بِرکه به زنجیر می شوی؟!

چون چکه ای ز نور، درآیینه می چِکی
آنگاه مثلِ آینه تکثیر می شوی

رویای صادقی که سرانجام می رسی
یک خوابِ عاشقانه که تعبیر می شوی

چین می خورَد نگاهِ غم انگیزِ آینه
وقتی ز دستِ آینه دلگیر می شوی

می روید ازکویرِگلویم، گُلی کبود
وقتی شبیهِ بُغض، گلوگیر می شوی !

دست ازفریب وفاصله بردار، خوبِ من !
داری برای خوب شُدن دیر می شوی..!

یدالله گودرزی

۲ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۰۸:۱۹
هم قافیه با باران

در کوی بتان نیست کسی زارتر از من
در پیش عزیزان جهان ، خوارتر از من

گفتی که مرا یار وفادار بسی هست ،
هستند ، ولی نیست وفادارتر از من

گر طالب آنی که به یاری بنشینی ،
بنشین که تو را نیست کسی یارتر از من

خلق دو جهان است گرفتار تو ، لیکن
در هر دو جهان نیست گرفتارتر از من

امروز اگر عشق گناه است ، هلالی !
فردا نتوان یافت گنهکارتر از من ...

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

بازآمده ام دست به دامان تو باشم
کافر شوم از غیر و مسلمان تو باشم

از صبح ازل حلقه به گوش تو بمانم
تا شام ابد گوش به فرمان تو باشم
 
سی روز جدا باشم از آشفتگی خلق
تا معتکف موی پریشان تو باشم
 
سی روز قبولم کن و مهمان دلم باش
تا سی شب پر خاطره مهمان تو باشم

قرآن به سرم بود که امشب شب قدر است
جانم به کفم بود که قربان تو باشم

آیات تو را بر طبق سینه گذارم
رحلی شوم و حافظ قرآن تو باشم
 
علیرضا بدیع

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۸:۴۱
هم قافیه با باران

خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی

سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی

تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانی

تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی

هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی

عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی

از غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی

برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی

شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه خدا خوانی

از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله های زندانی

گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی

ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی

وقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی

روی مسند حافظ شهریار بی مایه
تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی
 
شهریار

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۳
هم قافیه با باران

درحیرتم از عشق که سودای غریبی ست
در مانده درو عقل ،معمای عجیبی ست

این برکه ی کم عمق که از دور عیان است
بی ساحل و پایاب چو دریای مهیبی ست

آن روز که پای دلم از فرش برون شد
دریافتم این عشق پُر از جذبه ی سیبی ست

گه سوی بیابان ،شده مجنون پریشان
گه لیلی و بر کشته ی غم همچو طبیبی ست

آثار حضورش همه جا نامی و باقی ست
گه راهی مصر است و گهی نقش صلیبی ست

ایمن نتوان بود ز آسیب زبانش
بر منبر بدنامی ما کهنه خطیبی ست

با این همه گردنکشی و مکر و فریبش
این دشمن ناخوانده مرا همچو حبیبی ست

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

این بوی روح پرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است

این قاصد از کدام زمین است مشک بوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر الله اکبر است

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار
روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است


سعدی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

 زمانه شعله ور می شـد،زمیـن و آسمان می سوخت
شب از تنهایی خود ،کهکشان در کهکشان می سوخت

چنان در معـرض دریای آتش ، عاشـقان بودنند
که از هُرم نگاه عشق، مغز استخوان می سوخت

چنان می سـوختم در خـود که در آن بـرزخ وحشی
عرق می ریخت روح من ، زبانم در دهان می سوخت

در آن شب، گیسوان آتش از عمق سیاهی ها
رها می گشت در باد و تمام گیسوان می سوخت

چه شب ها شانه هایـت، تکیه گاه غـربت مـن بود
میان شعله ها،آن شانه های مهربان می سوخت

عطـش بود و غریبـی بود و آتش در میان می ریخت
تمام من، تمام من در آن شب بی امان می سوخت !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

در دل بی‌خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست

خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست

از جنون من و حسن تو سخن بسیارست
قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست

گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم که آن داغ کم از مرهم نیست

بس که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آن هم نیست

من که امروز هلاک دم جان‌بخش تو ام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست

غنچهٔ خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضهٔ او جای دل خرم نیست

هلالی جغتایی

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم
آه… ای خفته که من چشم به راهت دارم

خانه ام ابری و چشمان تو همچون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم

کم برای من از این پنجره ها حرف بزن!
من بدون تو از این پنجره ها بیزارم

این که شیرین شده غم خوردن من نیست عجیب
که از اندوهِ نگاهی عسلی سرشارم

جان من هدیه ی ناچیزی ست تقدیم شما
گرچه در شأن شما نیست همین را دارم

کاش می شد که در این خانه شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوبترین! بگذارم

من که تا عشق تو باقی ست زمینگیر توام
لااقل لطف کن از روی زمین بردارم!

یدالله گودرزی

۱ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

از تو من تنها نگاهی مختصر می خواستم
من که چشمان تو را از هر نظر می خواستم

گرچه شاید سهم اندوه مرا از دیگران
بیشتر دادی، ولی من بیشتر می خواستم

این اگر آن گونه بود و آن اگر این گونه... نه!
عشق را بی هیچ اما و اگر می خواستم

روز گارم هر چه باشد وام دار چشم توست
من که در هر کاری از چشمت نظر می خواستم

رستن از بند قفس، رنج اسارت را فزود
آه،آری! باید اول بال و پر می خواستم

رفت عمری، تا بیایم خویش را گم کرده ام
تا بیابم خویش را عمری دگر می خواستم

باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر
پیش از این از ساحل سطحی نگر می خواستم

خواب دیدم پیله می بافم به دور خویشتن
کاش روزی مثل یک پروانه بر می خاستم

سعید پورطهماسبی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۴
هم قافیه با باران

بهترین فصل دعا بود نمی‌دانستم
مرغ آمین* همه جا بود نمی‌دانستم

یا کریم دل من سی شب و سی روز تمام
در قفس بود و رها بود نمی‌دانستم

«ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم»
لطف، بی‌چون و چرا بود نمی‌دانستم

عابر کوچه دلتنگی و حیرت بودیم
خانه‌ی دوست کجا بود؟ نمی‌دانستم

و خدا را به علی! باز قسم خواهم داد
صحبت از عشق خدا بود نمی‌دانستم

یوسف رحیمی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۲
هم قافیه با باران

 این جاست که انتها از آغاز شب است
با بهت دقیقه ها هم آواز شب است

این واقعه را چگونه تعبیر کنم
خورشید در آسمان ولی باز شب است

ایرج زبردست

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۸
هم قافیه با باران

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید

واسطه‌ها را برید دید به خود خویش را
آنچ زبانی نگفت بی‌سر و گوشی شنید

پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود
لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید

فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق
باز کند قفل را فقر مبارک کلید

کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک
فقر زده خیمه‌ای زان سوی پاک و پلید

جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر
فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید
گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید

مولانا

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۰
هم قافیه با باران

از دست رفتنهای من دست خودم نیست
مگذار آن را پای من، دست خودم نیست

دنیای من در دستهایت بود و گم شد
حس می کنم دنیای من دست خودم نیست

یک باره دیدم دست من لرزید و تب کرد
دیدم که دستم، وای من! دست خودم نیست

یک در میان می زد نمی دانم کجا رفت
دیگر دل شیدای من دست خودم نیست

از دست وقتی می رود گرمای دستت
سرمای جان فرسای من دست خودم نیست

پروا مکن از دستهای عاشق من
دستان بی پروای من دست خودم نیست

از دست تو من سر به صحرا می گذارم
باور کن ای لیلای من! دست خودم نیست

محمدرضا ترکی

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۵:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران