هم‌قافیه با باران

۴۰۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتند تیر بر گلوی آفتاب خورد
غافل از اینکه تیر به قلب رباب خورد

از بوسه‌‌های فاطمه سبقت گرفت تیر
بنشین حساب کن چقدر با شتاب خورد

دست کمان حرمله اینجا خطا نرفت
تیرش درست بر دل عالیجناب خورد

آه ای حسین! آه! که این روضه راز توست
اینجاست که به دیدۀ عالم حجاب خورد

یک جرعه آب خواستی و اصغرت پرید
این ماجرا چقدر برای تو آب خورد

چیزی نبود...روضه نخوانید بیش از این
اصغر که روی دست پدر بود، تاب خورد

حالا تمام عمر رباب است و این سوال
بعداز علی چگونه... برای چه آب خورد؟!

حسین صیامی

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﺭ ﺷﺮﻡ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺷﻮﺭ ﺷﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻦ ﺁﺗﺶ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺳﺮ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﯿﺰﺩ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺩﺭﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﺮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﺩ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﻦ! ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ
ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮔﺸﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ
ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ ﺍﺳﺖ

ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺪﺍﻧﺪ «ﺍﻭ» ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ:
ﮐﺎﻣﻞ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

سوز دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را

بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را

آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را

مجنون تر از بیدند و میلرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشم اشکبارت را

این افتخار است ای پلنگ ماده! بی خود نیست
روی بلندی می بری نعش شکارت را

هرجا که بنشینی نسیمی نامه بر دارم
اندازه یک غصه خالی کن کنارت را

جا می گذاری مادیان ها را و می تازی
گاهی فقط از دورها خط غبارت را

تو تشنه خونی، گلویم تشنه زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

 ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻭ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺑﺎﺵ
ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ ﺑﭽﺴﺐ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ

ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﺮﺍ ﺩﺳﺖ ﭼﯿﻦ ﮐﻨﻢ
ﺗﺎ ﺟﺎﺫﺑﻪ ﻧﭽﯿﺪﻩ ﺗﺮﺍ ... ﺳﯿﺐ ﮐﺎﻝ ﺑﺎﺵ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺨﻢ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺳﺆﺍﻝ ﺑﺎﺵ

ﻓﮑﺮ ﺣﺮﺍﻡ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﺵ
ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺣﻼﻝ ﺑﺎﺵ

ﻣﻦ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺩﺭﻩ ﻣﯿﺮﻭﻡ
ﺗﻮ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﺍﻝ ﺑﺎﺵ !

ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﻪ ﺗﻮﺭ ﺗﻮ ... ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﻢ
ﻣﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ... ﺗﻮ ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺑﺎﺵ...

مهتاب یغما

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده
بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ
خاکستر سردی که از سیگار افتاده

بی تو دلم می افتد از من...باز می خشکد
مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد
این روزها هربار که یاد تو می افتم
یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد...

می خواهی از من رو بگیری،دورتر باشی
مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات
سر درد میگیری و من تکرار خواهم شد
مانند یک موسیقی غمناک در گوش ات...

بی تو تمام کوچه ها سرد است...تاریک است
انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است
تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده

تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم
چون ماهیان مرده ای در رود ...می پیچند
تکرارها من را شبیه زخم می بندند
سیگارها من را شبیه دود می پیچند...

بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می خوابم
در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست
در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است
در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست...

اینجا کنارم هستی و آرام می خندی
آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را
تو رفته ای...باید همین امشب بسوزانم
این قاب ها ،این عکس ها، این آلبوم ها را...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

دانی که چرا به سینه بلوا شده است
بر کرب و بلا عاشق و رسوا شده است

روزی که گشوده شد دو چشمم به جهان
آوای خوشی به گوش نجوا شده است

هم ناف بریده گشته با نام حسین
هم تربت او به کام حلوا شده است


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
هم قافیه با باران

کسی از آنسوی ظلمت مرا صدا می کرد
که بادبادک خورشید را هوا می کرد

به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر صد چمن غرق گل صفا می کرد

کسی – سبک تر از اندیشه ای – که چون می رفت
به جای گام زدن در هوا شنا می کرد

کسی که دفتر عمر مرا به هم می ریخت
و برگهای پلاسیده را جدا می کرد

طلوعهای مرا و غروبهای مرا
در اینسوی آنسوی تقویم جابجا می کرد
**
دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه تردید پابه پا می کرد

مگر نه کودکی ام راهکوب پیری بود
که از ابتدای سفر مشق انتها می کرد

کسی نگفت نسیم از تبار توفاانست
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می کرد

بهار نیز که با خون گل وضو می ساخت
هم از نخست به پائیز اقتدا می کرد
**
«که می گرفت»؟رها کن صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها می کرد

ترا به کینه چه دینی است؟کاش می آمد
کسی که دین جهان را به عشق ادا می کرد

عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما
کسی به معجزه ای ما را عصا می کرد

حسین منزوی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

قند و عسل من ! « غزل » من ! گل نازم !
کوته شده ی رشته ی امید درازم !

خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم !

با شوق تو عالم همه سجاده ی عشق است
آه ای دهن کوچک تو ، مُهر نمازم !

شاید برسم با تو بدان عشق حقیقی
ابرویت اگر پل زند از عشق مَجازم

شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم ، دل وسوسه بازم

یادت دل پُر عاطفه ای چون تو ندارد
هر چند که دیری است شده محرم رازم

دیری است نغلتیده و با خویش نبرده است
جز زیر و بم غم به فرود و به فرازم

بزدای غبار از رخم و پنجه ی مهری
بر من بکش ، آن گاه بساز و بنوازم

بنواز که صد زمزمه ی عشق نهفته است
خاموش و فراموش به هر پرده ی سازم

اینک تو و آن زخمه و اینک من و این زخم
خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم

هر چند رقیب است ولی تنگ نظر نیست
دریا دلی ِ ساحلی ِ دوست بنازم

من گم شده بودم که مرا یافت برایت
عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم

حسین منزوی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

در ملتقای جنگل و خورشید
وقتی که چشمه از ملایمت آب
و ماده‌آهوان
از سایه تناور بید و بلوط
بر می‌شدند
مرغی در انتهای حنجره‌اش می‌خواند:
بدرود ای ستاره خونین، بدرود
و در کبود باغ، سپیدارها تو را
به وسعت سبز بهار
بدرقه می‌کردند
ای جلگه بلند
ای آخرین ستون سبز سپید
در نَفَس شب
ای تکیه‌گاه دشت
ای قله بلند فردا
وقتی که بغض آینه‌ها پر شد
مثل هزار پنجره در باران
سوگ تو را به گریه نشستند
و چشم بیشه‌ها
از ماتم سیاه تو پر شد
و آفتاب با هزار نیزه روشن در مشت
طلایه‌دارانش را
به شبیخون قافله شب گسیل کرد
کبوتران چاهی
از برج حادثه
تا بال سرخ تیر پریدند
آنها که در ضیافت مسموم
بزم سیاه شوم تو را کشتند
پرواز سبز چلچله‌ها را گداختند
بال ستبر باغچه را بستند
از گردن سپیده، سر صبح را جدا کردند
اما پس از تو، مَد بزرگ روز
و بغض ابر
در جسارت باران رویید
ای مرغ حق به حنجره منصور
داوود
آواز خون آهن و زنجیر
اکنون هزار آینه
نام سبز تو را
در هجرت مداوم لبخند
تکرار می‌کنند
و خون بارورت را
اکنون هزار مرغ سلیمان
در مرز بی‌کرانه محدود
پرواز می‌دهند
و آذرخش و تندر
باران و بوی باکره برف
و عطر گرم تازه گندم
و خوشه‌های نارس جو
به بدرقه
میلاد سرخ تو را
در ملتقای جنگل و خورشید
فریاد می‌زنند
بدرود ای ستاره خونین، بدرود

یوسفعلی میرشکاک

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

زان یار دلنوازم شکریست باشکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بودومنت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را ابی نمیدهد کس
گویی دلی شناسان رفتند از این ولایت

درزلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم وبی جنایت

چشمت به غمزه مارا خون خوردو می پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت

دراین شب سیاهم گم گشت راه مقصود
ازگوشه ای برون ای ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

ای افتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان درسایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در هدایت

هرچند بردی ابم روی ازدرت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ارخود بسان حافظ
قران زبر بخوانی در چارده روایت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بهر ان دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا راگو که بردارد زمانی برقع از رویت

وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان زهر مویت

من وباد صبا مسکین دوسرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست واواز بوی گیسویت

زهی همت که حافظ راست ازدنیی واز عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندران برگ ونوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله وفریاد چیست
گفت مارا جلوه معشوق دراین کار داشت

یاراگر ننشست باما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

درنمیگیرد نیاز وناز ماباحسن دوست
خرم ان کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک ان نقاش جان افشان کنیم
ین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گرمرید راه عشقی فکر بدنامی  نکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمارداشت

وقت ان شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر ان حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتهاالانهار داشت

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

به حسن خلق ووفا کس به یار ما نرسد
تورادراین سخن انکار کارما نرسد

اگر چه حسن فروشان به جلوه امده اند
کسی به حسن وملاحت به یار ما نرسد

به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گذار مانرسد

هزار نقش براید زکلک صنع ویکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد

هزار نقد به بازار کاینات ارند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد

دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد

دلا زرنج حسودان مرنج وواثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری ازرهگذارمانرسد

بسوخت حافظ وترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامکار مانرسد

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
هم قافیه با باران

هرکه را با خط سبزت سرسوداباشد
پای ازاین دایره بیرون ننهد تا باشد

من چوازخاک لحدلاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سرسویدا باشد

توخودای گوهر یکدانه کجایی خر
کزغمت دیده مردم همه دریا باشد

از بن هرمژه ام اب روان است بیا
اگرت میل لب جوی وتماشا باشد

چون گل ومی دمی از پرده برون ای ودرا
که دگر باره ملاقات نه پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام برسرباد
کاندراین سایه قراردل شیدا باشد

چشمت ارناز به حافظ نکند میل اری
سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو باما شهره افاق بود

یادباد ان صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق وذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کین سقف سبزو طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

ازدم صبح ازل تااخر شام ابد
دوستی ومهر بر یک عهد ویک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبردو دین
بحث مادر لطف طبع وخوبی اخلاق بود

بردر شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ارصبوحی کرده ام عیبم مکن
سرخوش امد یارو جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ درزمان ادم اندر باغ خلد
دفتر نسرین وگل رازینت اوراق بود

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۲
هم قافیه با باران

یاد باد انکه نهانت نظری بامابود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

یاد باد انکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکر خا بود

یاد بادانکه صبوحی زده در مجلس انس
جز منو یارنبودیم وخدا با ما بود

یاد باد انکه رخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه نا پروا بود

یادباد انکه دران بزمگه خلق وادب
انکه او خنده مستانه زدی صهبا بود

یاد باد انکه چو یاقوت قدح خنده زدی
درمیان من ولعل تو حکایتها بود

یاد باد انکه نگارم چو کمر بربستی
دررکابش مه نو پیک جهان پیما بود

یادبادانکه خرابات نشین بودم ومست
وانچه در مسجدم امروز کمست انجا بود

یاد باد انکه به اصلاح ثمامی سدراست
نظم هر گوهر نا سفته که حافظ را بود

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران

واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر میکنند
چون به خلوت میروند ان کار دیگر میکنند

مشکلی دارم زدانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند

گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب ودغل در کار داور میکنند

یارب این نو دولتان رابا خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک استر می کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند ابی که دل هاراتوانگر می کنند

حسن بی پایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
کاندر انجا طینت ادم مخمر می کنند

صبحدم از عرش می امد خروشی عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۲
هم قافیه با باران

درنظر بازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سر گردانند


جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه وخورشید همین اینه می گردانند

عهد ما بالب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده واین قوم خداوندانند

مفلسانیم وهوای می ومطرب داریم
اه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شب پره اعمی نرسد
که دران اینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق وگله از یارزهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستوری ومستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل وجان گوهر هستی به نثارافشانند

زاهد اررندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزدازان قوم که قران خوانند

گر شوند اگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

حافظ

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۵
هم قافیه با باران

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری

به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری

همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی
نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری

ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان
تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری

به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان
اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری

چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را
تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری

به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی
تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری

به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت
که نماند این تقرب، که به پادشاه داری

تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی
نه معولست پشتی، که برین پناه داری

که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید
چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری

تو حساب خویشتن کن، نه عتاب خلق سعدی
که بضاعت قیامت، عمل تباه داری

سعدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد

من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد

مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد

طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد

عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

سعدی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران