هم‌قافیه با باران

۲۴۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمی دهم به کسی
غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمی دهم به کسی

تو اگر که اجازه ای بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم

چقدر می روند و می آیند
فرصت زخم بستنِ من نیست
آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست

جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از معجرم بلند شود
تو که شمر را نمی کنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود

هر که گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده
همه دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

درد بسیار، مداوا گریه
ارث جامانده زهرا، گریه
روزها ناله و شب ها گریه
آب می خورد، ولی با گریه

گریه بر آب وضویش می ریخت
خون دل بر سر و رویش می ریخت

گریه بر شاه شهیدان خوب است
گریه بر کشته ی عریان خوب است
گریه بر دامن طفلان خوب است
گریه بر آن لب و دندان خوب است

خواسته هر سحرش گریه کند
در فراق پدرش گریه کند
 
گریه بر ناله آن مادرها
گریه بر گریه آن دخترها
گریه بر غارت انگشترها
گریه بر واشدن معجرها

رنگ مهتاب، زمینش می زد
دیدن آب، زمینش می زد

گریه بر ناقه نشسته سخت است
گریه با پیکر خسته سخت است
گریه با بال شکسته سخت است
گریه با گردن بسته سخت است

گریه خوب است که هر شب باشد
"گریه بر چادر زینب باشد"

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

عمران صلاحی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

بهترین فیض را به من دادند
به سوالم جواب لن دادند

عاشقان وصال تو اول
به مکافاتِ عشق تن دادند

روز، تحصیل ساختن کردم
شب که شد درس سوختن دادند

هجر تلخ است، از همین تلخی ست
خواب شیرین به کوهکن دادند

یوسف من! به دست این یعقوب
جاى پیراهنت کفن دادند

عاشقان وقت خمسِ دل دادن
پنج پنجم به پنج تن دادند

ما که آواره ایم و دربدریم
اشتباها به ما وطن دادند

ما مرتب اگر چه در نزدیم
این کریمان مرتباً دادند

به همه زر ولى به من کشکول
از همه بیشتر به من دادند

کربلاى حسین رفتن را
از سرسفره حسن دادند

بچه ها راحتند با عمه
کار را دست شیرزن دادند

چادر پاره را به نیزه زدند
نیزه اى هم به پیرهن دادند

کربلا می برد مرا؟...دیدم...
...به سوالم جواب لن دادند

علی اکبر لطیفیان‌

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران

یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش

کسی که بوی «هوالعشق» می‌دهد نفسش
کسی که عطر «هوالله» می‌دهد دهنش

کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونی‌ست بین عشق و مَنَش

به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریه‌های خدا مانده بود و عطر تنش

تمام دشت پر از زخم‌های عطشان بود
فرات، پیرهنش بود و آسمان کفنش

فرشته گفت ببینید این چه آینه‌ای‌ست
چقدر بوی «هوالنور» می‌دهد سخنش

فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند می‌زند بدنش

به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش

یکی ز گوشه‌نشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش

علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

بر ما چه رفته است که دل مرده ایم ما
دل را به میهمانی غم برده ایم ما

گل ها ی زرد دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما

سبزیم اگرچه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه می بر ی از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور مگر مرده ایم ما ؟

سعید بیابانکی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران
شبی دراز شبی خالی از سپیده منم
طلوع تلخ غروبی به خون تپیده منم

پی نظاره‌ات ای یوسف سرا پا حُسن
کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم

«کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن»
خیال می کنم آن گنگِ خوابدیده منم

کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی
کسی که از همه زخم زبان شنیده منم

خوشا به حال تو ای سرو رُسته بر سر نی
نگاه کن منم این بید قد خمیده...منم

فتاده آتش غم بر دوازده بندم
غزل تویی و سرآغاز این قصیده منم

اگر به کوره‌ی داغ تو سوختم خوش باش
غمت مباد که شمشیر آبدیده منم
 
خوشا به حال تو این ره به پای می‌پویی
کسی که این همه ره را به سر دویده منم....

سعید بیابانکی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران
بابا برایم روزها گرما ضرر دارد
شب هم که شد بر زخم من سرما ضرر دارد

دنیای من بعد از غروب تو برای من
یک لحظه هم ماندن در این دنیا ضرر دارد

دوری از تو دوستی ام را دو چندان کرد
این دوری اما بعد عاشورا ضرر دارد

سیلی که جای خود نسیم داغ صحرا هم
حتما برای گونه ی زیبا ضرر دارد

سیلی نه بعد از اصغرت در غربت شبها
دیگر برای گوش من لالا... ضرر دارد

آن که ز روی ناقه ای افتاده می فهمد
یک عمر این افتادن از بالا ضرر دارد

فهمیده ام از ضربت سنگین سیلی ها
گاهی برایم گفتنِ بابا ضرر دارد

چون حرفِ با لب را به هم چسبانده تکرارِ
بابا برای زخمِ این لب ها ضرر دارد

مهدی رحیمی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

من کیستم مگر، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی

من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی

دیگر چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب در به در خاک پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

قبله تا طاق دو ابروى تو را کم دارد
چون نمازی ست که انگار خدا کم دارد

همه ی خلق سر سفره تو مهمانند
کرم سفره تو باز گدا کم دارد

سر ما را به دو تا کیسه زر گرم نکن
سائل خانه ات این بار دعا کم دارد

گریه کن هاى تو را قلب مصفا دادند
هر کجا گریه ی تو نیست صفا کم دارد

کاروانى پى ات افتاد و پى اش افتادم
دیدم انگار سگ قافله را کم دارد

من پى تربت بین الحرمینم، بفرست
چون مریضى که مریض است و دوا کم دارد

تا رسیدن به کمالات بلا باید دید
هر کسى که نرسیده ست بلا کم دارد

بین حج کرببلا رفتى و یعنى حج هم
نیست مقبول اگر کرببلا کم دارد

خانه ما دو سه ماه است حسینیه شده
این وسط عکس تو را خانه ما کم دارد

عاقل آن است که مسکین اباعبدالله ست
هر کسى نیست در این خانه گدا، کم دارد

گریه کم دارم و فریاد زدن، پس اى داد
مانده حالا جگرم بین دو تا "کم دارد"

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

ما را به نام هیچ کس قنبر نگردان
یعنى غلام خانه دیگر نگردان

معطل کن و چیزى نده، بگذار باشیم
ما را فقیر این در و آن در نگردان

من از غلامان سیاه کربلایم
وقتى به تو رو می زنم رو برنگردان
 
لطفى که دارد تربت تو زر ندارد
این خاک پایى را که دادى زر نگردان
 
حر پشیمانیم و با تو حرف داریم
آقا به جان زینب از ما سرنگردان
 
حیفت نمی اید ز ما گریه نگیرى؟
وضع بد ما را ازین بدتر نگردان

خیلى برایم مادرم زحمت کشیده
آقا مرا شرمنده مادر نگردان
 
ما آمدیم این بار پیش تو بمیریم
پس لطف کن ما را به خانه برنگردان
 
من با فراتت چند سالى هست قهرم
اى تشنه لب با آن لبم را تر نگردان

من قول دادم از تو انگشتر نگیرم
اصلاً مرا مشغول انگشتر نگردان

برخیز که دور و بر زینب شلوغ است
در قتگله هم روى از خواهر نگردان
 
حداقل اى شمر پیش چشم زینب
عریان ما را این ور و آن ور نگردان

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۸
هم قافیه با باران

دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
قلم میان دواتی ز خون شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هرم گرم نفس هاش شعله پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پر از خاطرات پرپر بود

چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همه ی نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت ، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز ، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه لای هلهله ها
که نغمه های لبانش غریب مادر بود

کسی به دست، سری ، آن طرف به سر دستی
بس است روضه ی لب تشنه ای که...

اگر که کشته نمی شد که نه... خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود

رضا خورشیدی فرد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

کاش آن شب همه جا شب می شد
خاک گودال مودب می شد

داشت از خون گلوی آقا
لب گودال لبالب می شد

بی پر و بال و بدون سر هم
داشت جبریل مقرب می شد

کاش در نیمه شبِ دفنِ حسین
بوریا چادر زینب می شد

یا که افلاک ز هم می پاشید
یا تن شاه مرتب می شد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست

یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست

در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست

در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟

هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست

از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی پروانی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده

این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده*

سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

سید محمدرضا شرافت

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

چنین که گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنین که شش جهت آسمان شفق گون است

زمین به کشتی درخون نشستـه می ماند
زمان بـه حرمت درهم شکستـه می ماند

نـه آفتاب، کـه یک بهت رنگورو رفته است
که پشت کوه نه، در طشت خون فرورفته است

غروب می خزد از روی تپه ها خونرنگ
سکوت میوزد از لای بـوتـه ها دلتنـگ

سکوت و گاه صدای شکسـتن آهی
صدای ضجه ی لب تشنه‌ ای هر از گاهی

صدای بغض ترک خورده ی زمین است این
صدا صدای نفـس های آخرین است این

شب سکوت، شب جـاودانگی در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بی برگشت

شبی که باغ فقط با بهار بیعت کرد
شبی غریب که تاریخ را دو قسمت کرد

شبی که گرچه همه مژده ی خطر می داد
دوباره هدهد پیر از خطر، خبر می داد :

که «عشـق مردنِ در وادی طلـب دارد
به ماه خیره شدن های نیمه شـب دارد

مرام زندگی عاشقانه حیرانی است
همیشه عاقبت عاشقی، پریشانی است

نشانه رفته زمان و زمین تن من را
شما شبانـه ببـندیـد بارِ رفتن را »

امام قافله سـر در عبای تنهایـی
نگاه گیچ حریفان به هم تماشایی

«چرا دوباره به شام گناه برگردیم
نیـامـدیم که از نیـمه راه بـرگردیم

در ایـن معامله تا جام آخرین باید
میان آتش وخون، عاشقی چنین باید

اگرچه هرچه دل اینجاست پاک و دریایی است
دلـی کـه تشنـه بـه دریـا زنـد تماشایی است»

و صبـح،  میکده سهم خدا پرستان شد
پیاله چرخ زد و دور، دور مستان شد
 
مقیم میکـده جـمعی مـسافران الست
شراب و ساقی و هفتادویک پیاله ی مست

نیاز بر سر دسـتان تشنگـان رقصید
خدا به هیئت ساقی در آمد و چرخید

گشود خمره و آتش در آفتاب کشید
از آسمان به زمین خطّی از شراب کشید

خطی کشید و رفیقان یکان یکان رفتند
شراب داد و حریفان به آسمان رفتند 

به گرد آینه هفتاد و یک ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و یک ستاره شدند

ولی هنوز یکی محو عشوه ی ساقی است
هنوز ساغر هفتادودومین باقی است

ادا نکرده زمین را هنوز دِینی هست
هنوز در صف پروازیان حسینی هست

دوباره ساقی و آن عشوه های پنهانی
دوباره چرخی از آن گونه ها که می دانی

دوباره آینه بازی دوباره خوش مستی
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستی

شرابی از گذر سرنوشت رنگین تر
شرابی از برکات بهشت شیرین تر

از آن شراب که موجی نشان من دادند
قلم به کنجی و دفتر به کنجی افتادند

به خود که آمدم آن دشت، دشت دیگر بود
حسین، بود ولی پیکری که بی سر بود
**
شراره می چکد از سقفش این چه صحرایی است
یک آسمان و دو خورشید این چه غوغایی است

کدام زینب غمگین در آسمان نگریست
که دجله دجله خجالت کنار کوفه گریست

کدام حجله نشین دل به راه اکبر داشت
که از غریو زمین، آسمان ترک برداشت

کدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
که هفت توی زمان و زمین عزادار است

کدام هیئت بیمار در دعا می سوخت
که کربلا همه در سوز ربنا می سوخت

کدام وسعت دریا کنار رود آمد
که رود، تن همه سرگشت و در سجود آمد

فرات را به چه درسی نشاند مولایش
که آب دارد و خشکیده است لبهایش

مگو فرات به لب تشنگان نگاه نکرد
مگو شنید و شنید و شنید و آه نکرد

فرات آینة اشک داغدران است
فرات گریة یکریز روزگاران است

فرات کفر نبود از کنار دین می رفت
که آبروی زمان بود بر زمین می رفت

زمان گذشت بدین سان و ساربان برگشت
شراب طی شد و ساقی به آسمان برگشت

غروب میخزد از روی پشته ها خونرگ
سکوت میوزد از لای کشته ها  دلتنگ

یکی همه سر و سرّ است با سری تنها
یکی گرفته در آغوش، پیکری تنها

کنار لاله نشسته است آن طرف یاسی
یکی گرفته در آغوش دست عباسی

یکی به صبح، امیدِ دمیدنی بسته است
یکی دخیل به رگهای گردنی بسته است

نه یک زن است به جا مانده در شبی تنها
هزار قافله درد است و زینبی تنها

شب است و شب شب شبگردی شباویز است
شب وداع، شب گریه های یکریز است

شب آمده است بلاخیر و بیکران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...

حسن دلبری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۳
هم قافیه با باران

غروب، هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت،رخت نو پوشید!

حروف از پس این بغض بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را،تشت خون فقط فهمید!

سکوت، ارثیه ی خانوادگی ِ تو بود
عجیب نیست که حتی زمین تو را نشنید!

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیر، تیر به تنهاییت زنی خندید...

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران

افتاده بر کناره ی کارون به خواب ناز!
با دست و بال بسته و با چشمهای باز

از حسرت ِ به آب زدن در عطش بسوز
با زنده زنده خاک شدن در وطن بساز

ماییم و عذرخواهیِ فرمانده ای که نیست
ماییم و شرم ساری ِ ایران ِ سرفراز

لطف ِ برادران ِ مسلمان ِ ناتنی است
این گور دسته جمعی و آن مرگ جان گداز!

نفرین به این زمین و زمانش که ما شدیم
همسایه با غریب کُشانی دسیسه ساز!

تنهایی ِ تو  را چه کسی درک می کند؟
گیرم تمام شهر بیاید به پیشواز !

سی سال زیر خاک نفس حبس کرده ای
با دستهای بسته و با چشمهای باز !

آزاد باش ماهی ِ کارون... نفس نگیر
تا بلکه زود بگذری از این شب دراز!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۶
هم قافیه با باران

اشتباه
حتی اگر مرگبار
آنقدر ها هم بد نیست!
حتی شمعی خاموش می تواند
اسکیمویی سرگردان را
به فتح قلبت دلگرم کند!
که یخ های قطب را به جدی نگیرد
که مرگ را ریشخند کند
که یخ زدن را دوست بدارد...
اشتباه حتی اگر مرگبار
می تواند دلگرم کننده باشد

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۵:۰۶
هم قافیه با باران

دل از من کندی اما کاری از من بر نمی آید!
زنی که می رود با دیگری،دیگر نمی آید!

خودت گفتی فراموشت کنم ... اما "فراموشی"
همان کاری است کز عاشق جماعت بر نماید!

همان شب مشت خود را باز کردی،رو به من گفتی؛
به هیچ انگشتی از دست من انگشتر نمی آید!

چه باید کرد با بخت سیاه و عمر جانکاهی
 که مانند شب ِ یلدای مویت سر نمی آید؟

پس از تو من چنان سیاره ای متروک و تاریکم
که  خورشید از ورای کوه هایش در نمی آید!

فراموشت نخواهم کرد جز با مرگ، اما مرگ
شبیه توست جان می‌گیرد و آخر نمی آید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران