هم‌قافیه با باران

۹۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

بیا نگارا،بیا در آغوش من
بزن ز می آتشم ،ببر دل و هوش من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش من

ازین کمند بلند به گردن من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر سر در گمند
به ناز بر من بناز ،به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند!!!

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ،بپر چوو پروانه ها
به عشوه دامان خویش برون کش از دست من
مرا به دنبال خویش دوان چو پروانه ها!

ز عشوه ها تازه کن ،به سر جنون مرا
به ناله افکن دل چو ارغنون مرا
چو لب نهم بر لبت ،لبم به دندان بگیر
لبم به دندان بگیر بنوش خون مرا

گهی به قهرم بسوز چو شمع آتش پرست
گهی در اغوش من بپیچ چون مار مست
به بوسه ای زهر ناک از آن لبم کن هلاک
سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست

بیا و بنشین بیا!گل خرامان من
سر گران از شراب بنه به دامان من
دمی در آغوش من بخواب شیرین،بخواب
پرید هوش از سرم مپرس سامان من

بریز پر کن بریز ز باده جام مرا
برآر امشب برآر به ننگ نام مرا
سپیده بر می دمد به ناله های خروس
شب سبک سایه رفت نداده کام مرا

ببوس آری ببوس لب مرا نوش کن
مرا بدین چشم و لب خراب و مدهوش کن
تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم مست
برو ز نزدیک من مرا فراموش کن...

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
نگاه کن به نیازی که در نگاه من است

ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
دلی چو اینه دارم همین گناه من است

بماند آن که به امید راه توشه رود
منم که ذوق جمال تو زاد راه من است

ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
که روشنایی ایینه ات ز آه من است

مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار ؟
شکست کار من از عقل روسیاه من است

ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
 
گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
خراب غارت عشق است و دادخواه من است

به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
به غم بگوی که این خسته در پناه من است

ز حسن پرس که در روی تو به  سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است...

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

غیر عشق او، که دردش عینِ درمان گشتن است
حاصل هر کار دیگر جفت حرمان گشتن است

خوشدلی خواهی پی او گیر، کاندر باغِ مهر
صبح را از بوی این گل ذوقِ خندان گشتن است

شمع را زان رو خوش افتاده ست این خود سوختن
کز فنایِ تن هوای او همه جان گشتن است

تا نهادی گنج رازِ عشق خود در خاکِ ما
قدسیان را ملتمس تشریفِ انسان گشتن است

تا سر زلفِ تو شد بازیچهء دستِ نسیم
کار و بارِ جمعِ مشتاقان پریشان گشتن است

جام بشکستند و اکنون وقتِ گل خون می خورند
حاصل آن توبه کردن این پشیمان گشتن است

از لب پیمانه، گر سر می رود، لب بر مگیر
مرد را از جان گذشتن به ز پیمان گشتن است

سایه! ایمان خلیلی نیست در این دامِ کفر
ورنه آتش را همان شوقِ گلستان گشتن است

ابتهاج

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۹
هم قافیه با باران
اگر با علی هم نفس می شدیم
رها از کمند هوس می شدیم

بُت نَفس را بر زمین می زدیم
هماورد شیطان، سپس می شدیم

چو او بانی عدل و آزادگی
چو او خصم ظلم و عسس می شدیم

به اوج خطر بال و می زدیم
رها از حضیض قفس می شدیم

جهان تا که برخیزد از خواب کفر
هم آواز بانگ جرس می شدیم

بدون علی، عشق می شد شهید
و ما امتی بوالهوس می شدیم

چو طاووس حُسنش نمی شد عیان
هوادار بال مگس می شدیم

اگر مِهر او، ذره پرور نبود
به باغ فلک، خار و خس می شدیم

اگـــــر او مُراد دل مــــا نبود
مُرید جمال چه کس می شدیم؟

به قرآن قسم، بی ولای علی
به مُلک عدم،«هیچکس »می شدیم

مُحب علی همنشین خداست
خوشا با علی، هم نفس می شدیم

رضا اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۷
هم قافیه با باران

از بین ما، تو را چه‌کس آزرده بیشتر      
 آن‌کس که با تو نان و نمک خورده بیشتر

هرکس که بیشتر قسم‌ٙاش حضرت علی‌ست
افسوس آبروی تو را برده بیشتر

بر پیکرت زدیم هزاران هزار زخم
مانده‌ست بر دلت غم نشمرده بیشتر

خنجر کشیده دشمنت از رو به رو،ولی   
 شمشیر دوست خورده‌ای از گُرده بیشتر

گفتیم شیعه‌ایم که شادت کنیم،حیف
با کارهای ما شدی افسرده بیشتر

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

دلم سپیده دمان مدح بوتراب نوشت
خط غبار درایوان آفتاب نوشت

شراب های ازل بود وبانگ نوشانوش
به ساحل آمد وازآن شط شراب نوشت

ترانه های حجازی شنید پی درپی-
میان نغمه ی چنگ ودف ورباب نوشت

سحربه مزرعه ی آفتابگردان ها
نشست ونامه ای اینسان به آفتاب نوشت

نشست در گذر ماه ونخل های شهید
نشست همنفس چاه وشعرناب نوشت

نشست غرق عطش باتمام تشنگی اش
برآن کویرعطش نوش،آب آب نوشت

نشست همنفس دشت،نامه ای دلتنگ
به دستیاری فانوس ماهتاب نوشت

گریست همنفس خطبه های حیدری اش
قلم ازآن همه غربت به پیچ وتاب نوشت

دوباره کوفه وچاه وسکوت نخلستان
نشست ازآن همه اندوه بی حساب نوشت

به چاه یکسره آنجاصدای گریه شنید
گریست تلخ وسراسیمه باشتاب نوشت

درین هجوم کلاغان خوشابرآن قلمی
که برسپهر،سفرنامه ی عقاب نوشت

به نام او،کلمات بلیغ باران را
به خاک،دست نوازشگر سحاب نوشت

کسی به گاه شفق چشم برشقایق ها
توراشقیقه به خون از ازل خضاب نوشت

به عهدنامه ی "مالک"خدا به دستانت
به خون حادثه ،منشور انقلاب نوشت

دلت چه نامه به ابن حنیف از سردرد
شبیه رود خروشنده باعتاب نوشت

سبوبه دست دلم پیش روی اقیانوس
ازآن شکوه یکی رشحه چون حباب نوشت

محمدحسین انصاری نژاد

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۷
هم قافیه با باران

انشام دوباره بیست، بابای گلم
موضوع: کسی که نیست- بابای گلم-

امشب زن همسایه به من گفت: یتیم
معنای یتیم چیست؟ بابای گلم

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۰
هم قافیه با باران
به یقین، فلسفه خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است در این گنبد مینا، عشق است         

بیدلی گفت به من حضرت  دل آیینه ست                        
آنچه نقش است در این آینه، تنها عشق است

در شب قدر که  برتر ز  هزاران ماه است                              
حاجت آینه از حضرت یکتا، عشق است

آنچه لبخند نشانده ست به لب ها، مهر است                  
آنچه امید نهاده ست به دل ها، عشق است

«از صدای سخن عشق  ندیدم خوش تر»                          
بهترین زمزمه در گوش دل ما، عشق است

قصه مولوی و شمس اگر شیرین است                          
علت آنست که معشوقه آنها، عشق است

راز شوریدگی «فائز» و«بابا طاهر»
علت بیدلی «حافظ» و«نیما» عشق است

نفس ِعشق، شفا بخش دل مجنون است                         
تسلیت گوی دل خسته لیلا، عشق است

روح فرهاد، گرفتار تب شیرین است                                  
علت سوختن وامق و عذرا، عشق است

به گل سرخ قسم! یوسف دل معصوم است                      
ای ندامت نفسان!  درد زلیخا عشق است

اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت... بس کن!
علت معجزه ی آدم و حوا، عشق است

بازهم حادثه سیب که می افتد سرخ                          
جای شک  نیست که  تقدیر دل ما، عشق است

رضا  اسماعیلى
۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

بغضی که فروخورده به در آمده از چاه
با دلهره ی خون به جگر آمده از چاه

یوسف نه ..که یعقوبِ پر از گریه ی کوفه ست
این سوره که با دیده ی تر آمده از چاه

این ابر سراسیمه پس از بارش هر شب
با گریه ی اندوخته تر آمده از چاه

افسوس ولی عالم و آدم همه خوابند
هر بار که این اشک ، خبر آمده از چاه

افسوس ندیدند که هم لهجه ی مولاست
هر نیمه شب آوازی اگر آمده از چاه

افسوس ندیدند که با کفر زمانه
آرامش این حوصله سر آمده از چاه
...
دیده ست فقط هر سحری دختر زهرا
که پیرتر از قبل پدر آمده از چاه

سودابه مهیجى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

امیر قافله عشق تخت و تاج نداشت
خیال داشتن قصر و برج عاج نداشت

نخواست گرد زمین روی دامنش باشد
که مالکیت باغ خدا خراج نداشت

بهای قصر بهشت است ذکر او هرچند
میان تیره دلان سکه اش رواج نداشت

به زیر سایه نخلش رطب چه شیرین است
که برکت شجرش را درخت کاج نداشت

پل قیامتشان بود، درسقیفه شکست
علی به بیعت نااهل احتیاج نداشت

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
تق تق...کلون در...کسی از راه می رسد
از کوچه های خسته و گمراه می رسد

مانند آفتاب هم آواز نخل و چاه
از کوچه های کوفه، شبانگاه می رسد

دستی به شانه دارد و چشمی به آسمان
شب مویه هاش تا به سحرگاه می رسد

تق...تق...کلون در...ولی امشب نیامده است
ردّ صداش از ته آن چاه می رسد

امشب، دوباره خیره به درگاه مانده ام
یعنی...دوباره مرد، به درگاه می رسد؟

مادر! سکوت خانه مرا می کُشد بگو
آن مرد ناشناس کی از راه می رسد؟

آن مرد ناشناس که شب نان می آوَرد
آن مرد ناشناس که با ماه می رسد؟

مریم سقلاطونى
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۸
هم قافیه با باران

به قرآنی که داری در میان سینه ات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند

و ایمان دارم ای مهرت قیامت ها به پا کرده
گنهکارانِ چون من عاشقت را زود می بخشند

پر از حس غریب روزهای آخر سالم
پر از دودی که بر می خیزد از خاکستر اسفند

دلم امشب شبیه کوچه های تا حرم تنگ است
دلم در حسرت ایوان دلباز شما تا چند؟

و غمگینم به قدر شانه ی سنگین گاری ها
که ساکم را به سختی تا خیابان تو آوردند

و مسکینم به قدر آن گدایانی که در غربت...
فقط امید  دارم از تو ای شاه نجف لبخند
*
نشستم گوشه ی صحنت برایت شعر می خوانم
اگر این لحظه ها حس می کنم هستم سعادتمند

اعظم سعادتمند

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران

شب قدر است، شود سال دگر زنده نباشی
سعی کن ای پسر خوب که شرمنده نباشی

دختر خوب! تو کم از پسر خوب چه داری؟
سعی کن پیش برادر که سرافکنده نباشی

بندۀ منتخب حضرت رحمان که نبودی
می‌شود حداقل بندۀ یک بنده نباشی...
***
ـ پدرم! حرف شما خوب، ولی می‌شود آیا
این قدر خشک و نصیحتگر و یک‌دنده نباشی؟

فکر پروندۀ مایی؟ دمتان گرم، ولی ما
نگرانیم شما «فاقد پرونده» نباشی

شب قدر است، تو صد سال دگر زنده بمانی
و به شطرنج جهان، مهرۀ بازنده نباشی

صد شب قدر دگر می‌رسد و می‌رود اما
اوج شرمندگی این است که شرمنده نباشی

محمدکاظم کاظمى

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۸
هم قافیه با باران

بغض بابا وسط سفره ی افطار شکست
هی فرو خورد و فرو خورد و به هر بار شکست

حفظ ظاهر بخدا سخت تر از هر کاری ست
چهره ی پیر پدر پای همین کار شکست

اشک می ریخت بیاد همه ی خاطره هاش
هق هقش زیر همین بارش رگبار شکست

استخوانی به گلو داشت ، ز داغ زهرا
بین چشمان ترش پیکر یک خار شکست

دخترش مستمع روضه ی مسکوتش شد
روضه خوان پای همین روضه اش انگار شکست

زیر لب گفت که فریاد از آن شهری که
دل من را وسط کوچه و بازار شکست

همسرم یک تنه شد حامی مظلومی من
وای از آن لحظه که بازوی طرفدار شکست

بدترین خلقِ خدا آمد و زد یک سیلی
آه ، از شدت ضربه در و دیوار شکست

داشت همراه خودش فاطمه بار شیشه
سنگ پرتاب شد و آخرش آن بار شکست

روضه ی فاطمه آمد به میان کوه ، خمید
زیر این بار ، قد حیدر کرار شکست


رضا قاسمی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۱۹
هم قافیه با باران

به شک انداختی دل را و دزدیدی یقینم را
ولی باور نکردی حرف های راستینم را

تو‌ وقتی با سپاه چشمهایت آمدی در جنگ
به دست خویش تسلیم تو کردم سرزمینم را

شبیه شعر بی وزنم! رکابی خالی از سنگم 
بدون عشق روی سینه کم دارم نگینم را

وفا یا بی وفایی؟ماندنت یا رفتنت؟ وقتی
به نوعی هر دو میگیرند از من عقل و دینم را

به ظاهر شادم اما غیر غم چیزی درون من
نخواهی دید اگر روزی در آرم پوستینم را

نخواهد ماند وقتی یادگاری جز پشیمانی
بسابم بر کدامین مهر غم های جبینم را ؟

قاسم قاسمی اصل

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۹
هم قافیه با باران
تاریخ ورق می خورد از فصل سقیفه
آنجا که وصی بود و علی بود خلیفه

در خاطرشان بود غدیری که به پا شد
بر قامت رعنای علی رخت ولا شد

شورای نفاق آمدو دستان علی بست
پهلو شکنان از می تزویر و ریا مست

هرگز نتوان بست دو دستان علی را
آن شیر خدا ، شاه عرب،صوت جلی را

باید که علی لب نگشاید نخروشد
تا چشمه ی دین بار دگر ناب بجوشد

او بود و سکوتی و غم ِغربت جانکاه
او بود و شب و راز نهفته به دل چاه

تاریخ ورق می خورد از قصه ی ایثار
از کرب و بلا دشت پُر آوازه ی خونبار
 
شورای نفاق دگری باز سرشتند
بی تاب ولایت شده طومار نوشتند

آزاده ترین قوم زشیران مدینه
با قافله رفتند به مهمانی کینه

در کرب و بلا عشق حیات دگری یافت
مردی به علمدار دوباره جگری یافت

هفتاد و دو خورشید طلوع کرده به نی ها
کشتند ولی را به هوا خواهی ری ها

«هل من» چو شنیدند زبان کام گرفتند
در اوج عطش بود و سگان جام گرفتند

تاریخ رسیده است به این نقطه که ماییم
کی  یک نفس از رهبر آزاده جداییم

در دست گرفتیم اگر دست ولی را
هرگز نشکافیم به کین فرق علی را

این خطه ی عشق است نه کوفه که بهوشیم
با گندم ری مردی و ایمان نفروشیم

با اوست که در قبله ی توحید و نمازیم
در هر قدمش جان و سر و دست ببازیم

شورای نفاق دگری باز عیان شد
بر لشکر اسلام به صد کینه روان شد

از میسره پیش آمده کفتار سعودی
از میمنه داعش به تبانی یهودی

در قلب سپه پرچم صهیون پلید است
این قافله در سیطره ی کاخ سفید است
 
ما در کنف رهبر آزاده ی خویشیم
آماده و لب تشنه ی فرمان «به پیشیم»
 
ای وای از آن خشم که جوشان شده باشد
دریای وطن باز خروشان شده باشد
 
فرمان چو رسد کفر به سجیل بکوبیم
این ابرهه با فوج ابابیل بکوبیم
 
«هیهات به لب» تا حرم عشق بتازیم
بر کوردلان معرکه ی «عسر» بسازیم

امروز به ایوان حرم گرم نمازیم
فردا همه مُحرم شده در دشت حجازیم
 
باید که بُتان را زدل کعبه بروبیم
برکفر عرب پرچم اسلام بکوبیم
 
این فتنه که بر پاست زشیطان بزرگ است
چوپان به نظر آید و در جامه ی گرگ است
 
باید بهراسید  به لب آتش آه است
طوفان طبس بار دگر در خَم راه است

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

وقتی خدا به هیات یک زن تورا سرود
زیباترین سروده ی خود را خدا سرود

تا بردمد به شعر تو اندیشه های ناب
آنقدرها به فکر فرورفت تا سرود

آنقدرها به فکر فرورفت تا که باز..
آیینه را به وسوسه انداخت با سرود
ڻ
آنگاه بی مضایقه احساس وعشق را
پیچید لا به لای حریر حیا سرود

تا عمق چشم های تو بهتر بیان شود
دریا سرود.وسعت بی انتها سرود

با دقتی شبیه به وسواس خط به خط
خواند و دوباره خط زدو از ابتدا سرود

حسی سه گانه سر زدو در من سوال شد
آیا تورا نوشت،تراشید،یا سروذ؟!

می خواست پاسخی به سوال زمان دهد
شعری برای اینهمه چون وچرا سرود

فارغ شد از سرودن وبعداز سرودنت
مارا برای خواندن شعر شما سرود

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند

پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند

یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند

خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند

حافظ

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

دل من بی تو بنا بود بگیرد که گرفت
زود رفتی که دلم زود بگیرد که گرفت

خواستی تا بکشد کار به سیگار و غزل
 چهره ی آینه را دود بگیرد که گرفت

خواستی تا دلِ شرطی شده ام طبق قرار
باز در لحظه ی موعود بگیرد که گرفت

هرچه گفتم که نگیرد دلِ من گوش نکرد
  شب شد و یاد تو فرمود بگیرد که گرفت

سال ها بود که قلّاب رقیبم می خواست
ماهی از آب گل آلود بگیرد که گرفت

کره از آب بنا بود بگیرد که نشد
سعی کرد از ضررم سود بگیرد که گرفت

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۴
هم قافیه با باران

دفتری از خاطراتش مانده،برجا می رود
این شکوهی را که می بینید تنها می رود

اینکه روزی پرسه می زد با جوانی های من
چند سالی میهمانم بود حالا می رود

مثل برفی از سر کوهی جداشد، رود شد
فکر می کردم نخواهد رفت اما می رود

در کهنسالی جوانی،در جوانی عقل ودین
هر زمان چیزی از این شاعر به یغما می رود

کلبه ای بی رونقم با مرد پیری هم نفس
او هم امشب بقچه اش را بسته فردا می رود

سخت ویرانم شبیه شاه مغلوبی که دید
دشمنش از پله های قصر بالا می رود

حرف من این است با سیبی زمینگیرم مکن
هرچه می گویم مگر در گوش حوا می رود

عشق شاید راز صیادی است در قلب کویر
رد چشمی را که می گیرد به دریا می رود

پاره ای از یوسفستانی است در اقلیم مصر
 تا نگیرد سهم خود را کی زلیخا می رود؟

محمد سلمانی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران