هم‌قافیه با باران

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خیزد ز جا سلطان دین، قنداقه در آغوش
مولا امیرالمؤمنین، قنداقه در آغوش

آورده از افلاک بر بال ملک، خورشید
قرص قمر را بر زمین، قنداقه در آغوش

این چیست این؟ گهواره ی ماه بنی هاشم؟
یا هودج عرش برین، قنداقه در آغوش؟

زینب به تنهایی نمی آید به استقبال
زهراست این زهراست این، قنداقه در آغوش

تا تهنیت گوید نبی سوی وصی آمد
با حضرت روح الامین، قنداقه در آغوش

دست علمدار برادر را پدر بوسید
با اشک های آتشین، قنداقه در آغوش

مادر چرا یک باره برمی خیزد از بستر؟
سوی که می آید چنین قنداقه در آغوش؟

باید بلاگردان کوچک را بگرداند
دور حسین، ام البنین قنداقه در آغوش

افشین علا

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

بی وصل تو ، زندگی به کامم خوش نیست
چون طفل یتیم ، روز و شامم خوش نیست

در بازیِ ناگزیرِ تقدیر ، ای عشق !
هر قرعه که می خورد به نامم ، خوش نیست

رضا اسماعیلى

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگرچه هیچ نذری عهده دارِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم

ساده از "من بی تو می میرم" گذشتی خوبِ من
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۰
هم قافیه با باران

من بهمن ­ام همواره از کوهی سرازیر
تو جاده­ ای با پیچ و خم­ های نفس گیر

می­ غلطم و می ­لغزم و می ­ریزم از کوه
با سنگها و صخره ­های  راه درگیر

فکر رسیدن می ­کنم هر روز و هر شب
با پا و با سر می دوم بی­هیچ تاخیر

اما در آن پایین به پای کوه سنگی
تو داده ­ای دست خودت را دست تقدیر

قسمت نبوده، نیست، اما، احتمالا
مغز تو را این حرفها کردند تسخیر

بیهوده می ­کوشم برای با تو بودن
وقتی که می­ جنگی تو با هر گونه تغییر

این برف سنگین آب خواهد شد سرانجام
بر جای خود باقی است اما جاده پیر!

آرزو نوری

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

سبز است باغ نافله از باغبانی ات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانی ات

در سایه سار همدلی ات بود آفتاب
روشن شد آب و آینه با همزبانی ات

ای انتشار صبح از آفاق جان تو
ای چشمه سار نور، دلِ آسمانی ات

هر گل به باغ، دفتر تقریر فقه توست
هر بلبلی مفسّر نهج المعانی ات

حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانی ات

ای آنکه صبح کوفه ز رزم تو شام شد
ای افتخار، آینه ی خطبه خوانی ات

آیا شکست خطبه ی پولادی تو را
بر نیزه آیه های گلِ ناگهانی ات؟

از بس به خار زار غم آواره بوده ای
چشم کسی ندید گل شادمانی ات

از آن سری که در طبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات
::
ای زن! به عصر بردگی ما نهیب زن
با شور عزّت و شرف آرمانی ات

جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران
مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب
ای جوهر مردی زنانه
مردی ز تو یافت پشتوانه
از چادر عفّت تو لولاک
از شرم تو، شرم را جگر چاک
یک دشت شقایق بهشتی
بر سینه زداغ و درد، کِشتی
از بذر غم و شکوفه درد
بر دشت عقیقِ خون، گلِ زرد
افراشته باد، قامت غم
تا قامت زینب است، پرچم
از پشت علی، حسین دیگر
یا آنکه علی است، زیر معجر
چشمان علی ست در نگاهش
توفان خداست ابر آهش
در بیشه سرخ غم نوردی
سرمشق کمال شیر مردی
آن لحظۀ داغ پر فروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش
آن لحظه دوری و جدایی
آن، آنِ اراده خدایی
چشمان علی ز پشت معجر
افتاد به دیدگان حیدر
خورشید ستاده بود بی تاب
و آن دیده ماه، غرقه آب
یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاد به قامت اراده
این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بالا
دریای غم ایستاده، بی موج
در پیش ستیغ، رفعت و اوج
این دشت شکیب و غم گساری
آن قلّه اوج استواری
این فاطمه در علی ستاده
وآن حیدر فاطمی نژاده
این اشک، حجاب دیدگانش
وآن حُجب، غلام و پاسبانش
شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگسلد میانه
خورشید شد و شفق به جا ماند
اندوه، سرود هجر بر خواند
این ماند که باغمان بسازد
وآن رفت که نردِ عشق بازد
 
سید على موسوى گرمارودى
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

‎ رفتن ِما اتفاق ِناگوار کوچکی ست
باز می گردیم روزی، روزگار کوچکی ست
 
‎می گذاری گاه دور از تو جهان را حس کنم
‎لطف یا قهر است این؟! دورم حصار کوچکی ست
 
‎با مرور دوستی هایم به من اثبات شد
‎هرکه جز تو دوستم شد،دوستدار کوچکی ست
 
‎در تو من دنبال چیزی ماورای شهرتم
‎شاعرت بودن برایم افتخار کوچکی ست
 
‎چون عطارد گرد تو بیش از همه چرخیده ام
‎سوختم،شکر خدا عشقت مدار کوچکی ست
 
‎بارها از پیش رویت رد شدم صیاد پیر
‎می پسندیدی نمی گفتی شکار کوچکی ست
 
‎بعد ساعت ها نگاه و ذوق وترس و شرم و شک
‎انتظار یک تبسم ،انتظار کوچکی ست
 
‎با دعا شاید بدست آوردمت،چون با دعا
‎دست کاری کردن تقدیر کار کوچکی ست

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران
گاهی اوقات صلاح است که تنها بشوی
چون مقدر شده تک خال ورقها بشوی

گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،
نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...

گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،
تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!

گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،
تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...

گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...

گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،
"آخرقصه هم آغوش زلیخا بشوی...

‌مرتضی خدمتی
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

مرده ام این نفس تازه ی من فلسفه دارد
روی پا بودنِ این برج کهن فلسفه دارد

عقربی را که خودش را زده زود است ملامت
تیشه بر سر زدن سنگ شکن فلسفه دارد

دوستی با تو میسر که نشد نقشه کشیدم
با رفیقان ِشما دوست شدن فلسفه دارد

گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف
و همین «حیف» خودش مطمئنا فلسفه دارد

آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر درآیم
تازه فهمیده ام این بندِ کفن فلسفه دارد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۰۰
هم قافیه با باران

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام

نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گران‌خوابی سر افسانه را گم کرده‌ام

در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان‌خاطری‌ها شانه را گم کرده‌ام

بس که در یک جا ز غلطانی نمی‌گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده‌ام

طفل می‌گرید چو راه خانه را گم می‌کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده‌ام

به که در دنبال دل باشم به هر جا می‌رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام

صائب

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

از چمن تا انجمن جوش بهار زینب است
گر شهادت گل کند عطر مزار زینب است

ساربان کربلا هرچند می‌باشد حسین
اشتران صبر را تنگ مهار زینب است

گر دمی همره شوی با گردباد راه شام
دامن صحرا پر از گرد و غبار زینب است

گرببندد دل- شکستن صورتی درکربلا
در پس هر شیشه‌ای آیینه دار زینب است

زیور انس و محبت زینب خلق و وفا     
زن، طلا باشد اگر در وی عیار زینب است

مقصدی جز ظهر عاشورا ندارد راه عشق،
وادی-اینجا همچو منزل رهسپار زینب است

گر به مضمون اسارت از غریبی بنگری
آشنایی هر کجا قرب جوار زینب است

چون شقایق هر قدر آتش- بیان آمد حسین
لالۀ باغ از بلاغت داغدار زینب است

قصۀ داغ درون هر چند می پاشد نمک
احمدا! سوز جگرها یادگار زینب است

احمد عزیزى

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

گِله ای نیست اگر نزدِ شما منفورم
مدتی می‌شود از دوست و دشمن، دورم

وصل، هرگز شدنی نیست که در بینِ شما
مثلِ یک وصله ام انگار ولی ناجورم

سعی کردید مرا هیچ کسی نشناسد
ولی از برکتِ تنهاییِ خود، مشهورم

شهر، یکرنگ به من دستِ وفا داد ولی
رنگِ هر کس متفاوت شده در منشورم

خصلتی بود که از جمعِ شما با من ماند
هی نپرسید که اینقدر چرا مغرورم

همه ی فخرِ من این است که از عالمِ شعر
وارث جانِ پر از درد و دلی رنجورم

نگذارید که یک لحظه بلرزد تن من
بعد از آن شب که من آرام شدم در گورم

قاصدک ها غزل بی کسی ام را بردند
تا به جایی برسد صحبت دورادورم

علی عابدی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

کسی که روی دلم زخم بی شمار گذاشت،
چه چیز غیر جنون را به یادگار گذاشت؟

چگونه می شود از یاد برد آن شب را؟
شبی که با دل بی طاقتم قرار گذاشت

شبی که بخت مرا زد گره به گیسویش،
مگر برای دلم روز و روزگار گذاشت؟

پیاله های لبش را به دیگری بخشید
مرا که تشنه ی او بوده ام، خمار گذاشت

برای دیدنِ دریاترین نگاهِ جهان
تمامِ عمر، مرا غرقِ انتظار گذاشت

چرا همان که به من بال پر زدن بخشید،
زمانِ اوج گرفتن مرا کنار گذاشت؟

همیشه شکرگزارم برای عشقی که
میان هر غزلم، بیت ماندگار گذاشت

علی عابدی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۳:۲۹
هم قافیه با باران

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است
این زخمِ ناگهان که دهان باز کرده است
 
چشمم بساط چشم فرو بستن از جهان
در این جهان چشم چران باز کرده است
 
اشکم بر آمد از پس گفتن، چه خوب هم...
طفلک اگرچه دیر زبان باز کرده است
 
این چاکِ پیرهن که از آن شرم داشتیم
خود لب به پاک بودنمان باز کرده است
::
من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار
هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است
 🔹
و آن رباعی گریز پا که از خاطرم پرید:

رسوایی دیگری ست، سرّی ست مرا
بیخوابی خوشتری ست، سرّی ست مرا
دلتنگی دلبری ست در سینه من
با تیغ غمش سری ست، سرّی ست مرا

محمدمهدی سیار

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
هم قافیه با باران
قسم به قطره ی اشکم ، درون آیینه
که مبتلای توام ، ای رفیق دیرینه !

به خون نشسته ی عشقم ، اسیر "شعر و غمم"
که از تو مانده برایم ، همین دو گنجینه !

کنار من که نباشی ، تمام هفته یکیست ...
چه صبح شنبه ی تلخم ، چه عصر آدینه

تو آه سرد منی ، روی شیشه ی عمرم !
که سهمم از تو فقط " آااااه " بود ، در سینه

مسیر زندگی ام ، ماجرای عاشقی ام ،
چه بود ماحصلش ، جز دلی پر از کینه ؟

خطای رُستم اگر سرنوشت سهراب است ،
بگو ، به شانه نبندد نشانه ، تهمینه !

محسن نظری
۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده‌کنان عاشقت شود

از تو بعید نیست میان دو خنده‌ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

توران به خاک خاطره‌هایت بیفتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

چشمان ت، که رنگ پشیمانی خداست
در آینه، بدون گمان، عاشقت شود

از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود

وقتی نوازش تو شبیخون زندگی‌ست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود

از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۲
هم قافیه با باران

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد

حافظ

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۶ ، ۰۹:۲۴
هم قافیه با باران

کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل

هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم

ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه

کریمی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست

اگر بنده‌ای دست حاجت برآر
و گر شرمسار آب حسرت ببار

نیامد بر این در کسی عذر خواه
که سیل ندامت نشستش گناه

نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی

سعدی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

با تو ای عشق دلم حال عجیبی دارد
عاقلی مست که رفتار نجیبی دارد

می زند بغض شبیخون به گلویش همه شب
این ستمدیده به لب «ام یجیبی » دارد

حال دل حال پدر گشته به هنگام ازل
بی محابا هوس خوردن سیبی دارد

جامه ی رزم به تن دارد افسوس به لب
در دل کوچه یقین کهنه رقیبی دارد

لشکر دل به هوا خواهی  یار آمد وعشق
قصد افروختن جنگ صلیبی دارد

میهمان تو پُر از زخم وترک خواهد بود
بی جهت نیست دلم شوق طبیبی دارد

آتش سینه دمیده است زخاکسترو لب
چون زغالی ست که پیوسته لهیبی دارد

گوئیا آب نخورده ست تکان از رخ آب
این سرابی ست که آهنگ فریبی دارد

آه ای عشق تو هم مرهم و هم درد،عجب
دشت آرام تو طوفان مهیبی دارد

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۰
هم قافیه با باران

آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد

معصیت نیست نمازی که قضا کرد از من
معصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کرد

نیمه شبها پس از این سجده کنان یاد من است
آن سحرخیز که آن صبح فراموشم کرد

چه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودم
یک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرد

در عزاداری او رسم ِ چهل روز کم است
یاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران