هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

از قابِ خود بیرون بزن ای مردِ تکراری !
تا مثلِ چشمه بارها از خود شوی جاری

پرواز کن، پرواز کن، از آسمان بگذر
تا دست در دستِ خدای ِ خویش بُگذاری

از هفت وادی، هفت منزل، هفت شب رد شو !
تا مست گردی زالتذاذِ کشفِ بیداری..

در غارهای روح ِ خود چلّه نشینی کن
تا صاف گردی چون شرابِ نابِ درباری

آنگاه تا با جوششِ دریای پنهانت
از ژرفنای اندرونت  پرده بَرداری

تو کهکشانی دیگری، نو باش، نوتَر باش !
در تو جهانی دیگر است از عشق، پنداری

دنیا سَرِ تازه شُدن دارد، تجلّی کن !
از قابِ خود بیرون بزن ای مردِ تکراری..

یدالله گودرزی 

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

این طرف مسافران آن طرف مجاوران
پـای سفره‌ی تـواند غایبان و حاضران

در پی تو رفته اند رفته رفته شعر ها
مانده زیر دین تو ، واژه واژه شاعران

نام تـو مسافـر است در تمام جاده ها
عشق تو مجاور است در دل مسافران

هیبت تو دیدنی‌ست شأن تو شنیدنی‌ست
بــار هــا شنیــده ایــم از تمــام زائران

خیل پا برهنگان بخشش تو دیده اند
در پی‌ات دویده اند پا برهنه تاجران

باز دلشکسته ایم در حرم نشسته ایم
مرهـم تو رایـگان زخم های ما گران

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

به پیمانِ خود اهل ایمان  عمل می کنند
به قولی که دادند مردان عمل می کنند

چه اندازه ما - سخت - از عشق دم می زنیم
شهیدان چه اندازه آسان عمل می کنند

چه باک از سر و تیغ و خنجر ، که در پای عهد
شهیدان نه با حرف با جان عمل می کنند

دم از جنگ می زد یهود و نفهمیده بود
که مردانِ مُلکِ سلیمان ، عمل می کنند

خوشا آن شهادت نصیبان که بعد از الست
بلیَ گفته اند و به پیمان عمل می کنند

خوشا آن شهادت نصیبان که بعد از غدیر
علی باورند و به قرآن عمل می کنند

چه سلمان چه بوذر چه مالک ، علی یاوران
چه آغاز باشد چه پایان ، عمل می کنند

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

مرد راهم، دل به دریا می زنم دریا که هست
شک ندارم نیل طغیان می کند ، موسی که هست

وارث طوفانم آری پس نمی مانم به جای
گیرم از دریا گذشتم ، سینه ی صحرا که هست

مکّه را روزی گرفتم ، باز باید از نیام
تیغ من بیرون بیاید ، مسجدالاقصی که هست

ای به شب سرمست ! صبحِ کعبه کم کم می دمد
گیرم از ما ناقه پِی کردی ، فَسَوّیها که هست

در شبِ قدری خروشیدی و فرق ما شکافت
صبح را از ما گرفتی ، ظهر عاشورا که هست

کربلا رفتیم و خون دادیم و جاویدان شدیم
سر به نی دادیم و کافی نیست سامرّا که هست

در یمن در شام در بحرین و ایران و عراق
هرچه از میدان مین گفتند گفتم پا که هست

نعره ی جاءالحقیم این دشت غُرّشگاه ماست
تا که بود این بود و خواهد بود اینسان تا که هست

وعده ی عشق است و می دانم که فردا مال ماست
عالمی با ما نمی ماند ؟! خدا با ما که هست

"یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور "
غم ندارم ، کانَ اَمرُاللّهِ مفعولا که هست.

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

دردا که غم به جانِ تو بارید و چاره نیست
اینک برای خنده مجالِ اشاره نیست

از آرزو مخوان که دلِ آرزو شکست
شب دامنی نهاده که هیچش ستاره نیست

غمْ شادمان و شادی از غصه‌ها رَمان
اندوه حاکم است و طرب هیچ‌کاره نیست

چندین هزار امیدِ بنی آدما! هلا!
برخیز و چاره کن که غمان را کناره نیست

دستِ دعا اگرچه شکسته‌ست، خسته نیست
پای طلب که هست، سرِ استخاره نیست !

در سینه‌ام دلی‌ست که او پاره‌پاره شد
اما امیدِ خسته‌دلان پاره‌پاره نیست

جویا معروفی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

ای پریزاده و افسانه تو را گم کردم
آشنایِ من و بیگانه تورا گم کردم

عشق! ای شاهدِ آن نیمه‌شبِ بارانی
در همان کوچه، همان خانه تو را گم کردم

در همان لحظه، همان ثانیه‌ی بی‌تابی
با همان حالِ غریبانه تو را گم کردم

دلم از پایه فرو ریخت پس از رفتنِ تو
گنجِ در خانه‌ی ویرانه! تو را گم کردم

شانه‌ام از غمِ بی هم‌نفسی می‌لرزد
هم‌نفس ! بر سرِ این شانه تو را گم کردم

"تا جنون فاصله‌ای نیست از این‌جا که منم"
ای قرارِ دلِ دیوانه تو را گم کردم

آه، ای لحظه‌ی زیبای سرودن از تو !
آه، ای گوهر دُردانه تو را گم کردم

جویا معروفی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۶:۱۳
هم قافیه با باران

خیره است چشمِ خانه به چشمانِ مات من
خالی است بی صدا و سکوتت حیات من

دل می کَنم به خاطر تو از دیار خویش
ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من

آیات سجده دار خدا چشم های توست
ای سوره ی مغازله، ای سور و سات من!

حق السکوت می طلبند از لبان تو
چشمان لاابالی و لب های لات من

شاعر شدن بهانه ی تلمیح کهنه ای است
تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من!

شکر خدا که دفتر من بی غزل نماند
شد عشق نیز منکری از منکرات من

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۳
هم قافیه با باران

در سایه‌سارِ "سایه" و در سایه‌سارِ عشق
ما زنده‌ایم، زنده و چشم انتظارِ عشق

با عُسرتِ زمانه به جایی نمی‌رسیم
پاینده باد دولتِ امیدوار عشق

جز ما در این دیار نمانده‌ست عاشقی
دردا ! چه رفته بر سرِ ایل و تبارِ عشق ؟

پر کن پیاله را که به یک آن گذر کنیم
از روزهای غمزده تا روزگارِ عشق

من بر همان قرارِ عزیز ایستاده‌ام
سوگند می‌خورم به دلِ بی‌قرارِ عشق

"ای غم که حقِ صحبتِ دیرینه داشتی"
از من جدا مشو که تویی یادگارِ عشق

شادم که آن الهه‌ی زیبا – ونوس – گفت
نامِ مرا نوشته به سنگِ مزارِ عشق

جویا معروفی

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۳:۱۴
هم قافیه با باران
شُرطه‌ای در حج، مرا دید و گریبانم گرفت
گفتمش: حُرمت بدار احرام من افسار نیست

گفت: ساکت! می‌کشم بیرون زبانت را ز حلق
گفتمش: تا عقل دارم، بی‌زبانی عار نیست

گفت: عقل ما کجا و عقل ایرانی کجا؟
گفتمش: احسنت! فرقش قابل انکار نیست

گفت: این بلبل‌زبانی کار دستت می‌دهد
گفتمش: در چنته‌ات چیزی به جز کشتار نیست؟

گفت: ای حاجی! چرا بیهوده تهمت می‌زنی؟
گفتمش: انکار کن، انکار حق دشوار نیست

گفت: چاکر در حرم‌ها گرم خدمت کردنم
گفتمش: خدمت‌سرایت واقعاً شک‌دار نیست!

گفت: صرفاً امر خیری را مکرر کرده‌ام
گفتمش: جز این چرا خیر تو را تکرار نیست؟!

گفت: قرآن گفته مرد و زن برای هم چه‌اند؟! *
گفتمش: آری! ولی زن عینهو شلوار نیست

گفت: چون آل سعود الحق و الانصاف کو؟
گفتمش: خب «چیز» هم در قوطی عطار نیست!

گفت: راه شیعه و سنی ز وهابی جداست
گفتمش: گل گفتی آری کفتر از کفتار نیست

گفت: بس کن! کاسه‌ی صبرم دگر لبریز شد
گفتمش: آن هم چو مغزت کاسه‌اش جادار نیست!

گفت: لازم نیست آن را پر کنی با حرف‌هات
گفتمش: البته! جای رشد گل، شنزار نیست

گفت: یک پولی بده پنهان و خود را وارهان
گفتمش: هستم که فعلاً، جان تو اصرار نیست

گفت: اِمشی! لعنت الله علیکم! و السلام!
گفتمش: «قالو سلاما»! با تو ما را کار نیست
.
رضا احسان‌پور
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۲:۱۳
هم قافیه با باران

صبر از زبان عجز، ثناخوان زینب است
عقل بسیط، واله و حیران زینب است

ایوب، صابر است و لیکن در این مقام
حیرت ‌زده ز صبر فراوان زینب است

در قتلگاه، جسم برادر به روى دست
بگرفت، کاى خداى من، این جان زینب است

قربانى توست، بکن از کرم قبول
کارى چنین، به عهدۀ ایمان زینب است

در خطبه‌اش که کوفه از آن شد سکوت محض
گویى که ممکنات، به فرمان زینب است

برهم زنِ اساس جفاکارى یزید
لحن بلیغ و نطق درخشان زینب است

صغیر اصفهانی

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۱:۰۳
هم قافیه با باران
تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد

فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد

زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد!

در بغل، نامهٔ عنقا دارم
خبرم بی خبرم می‌گذرد

حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد

جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد

شش جهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد

مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد

موج این ‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد

هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد

کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد

دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد

خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد

کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد

چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد

بیدل
۱ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران
یا رب! دل آشنا به نگاه کسی مباد
دنباله گرد چشم سیاه کسی مباد

شوق انتظار دشمن و ناز آرزو گداز
کافر به خون نشسته‌ی راه کسی مباد

چون غنچه در چمن دل من آب می‌خورد
بر دست گلفروش، نگاه کسی مباد

کارم خراب ز آمد و رفت نگاه اوست
جاسوس در میان سپاه کسی مباد

ما را کجاست حوصله‌ی روز بازخواست؟
بی‌طاقتی گواهِ گناه کسی مباد

لرزد دلم به خاک نشینان پای خم
دیوار نم کشیده،پناه کسی مباد

نگذاشت دانش! از تو اثر، آن نگاه گرم
در راه برق، مشت گیاه کسی مباد

دانش مشهدی
۰ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۲
هم قافیه با باران

گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد

گر پرده بر افتاد ز عشاق برافتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد

دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد

از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوتِ تر و لعلِ روان شد شده باشد

بر یاد رخَت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد

هر کاو گل رخسار تو یک بار ببیند
گر جامه در آن نعره‌زنان شد شده باشد

چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو!
عقل از سر نظارگیان شد شده باشد

در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
 
فیض کاشانی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۶ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

با شعله‌ی در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعله‌ی پنهان دلم را بنشانی

افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلام منِ غمگین برسانی...

خورشیدی و من، بوته‌ی در خاک، اسیرم
دردی‌ست: تَمَنّا کنی اما نتوانی

انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بی‌مبدأ و بی‌مقصد و بی‌برگ «نشانی»

یا گم شده یابن‌الحسنم در مِه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی...

هرچند امامی و دلت خانه‌ی وحی است
قربان دلت! خون شده از تیر و کمانی

من تاب تماشای لبِ تشنه ندارم
آری... تو مگر پای دلم را بکشانی

قنداقه‌ی خونین و تنِ کوچکِ نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی

گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالَم
شاید که سری از سر نِی گفته اذانی

گفتند: «تمام است» و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که می‌زد ضربانی

قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی

چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطره‌ها روز و شبی می‌گذرانی
 
شرمنده‌ی تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و «تو»، روضه بخوانی

سیدمحمد سادات اخوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

خورشید، نور بر دل خاموش کوچه ریخت
مرغ نگاه من به سوی خانه اش پرید
قالی کهنه را زن همسایه می تکاند
گرد و غبار در دهن کوچه می دوید

در بازگشت، چند طبق کش درآمدند
بر سر نهاده آینه و فرش و شمعدان
آهنگ دلنشین کمانچه بلند شد
زن ها بزک نموده و شاد و ترانه خوان

اسپند سوخت، خنچه نهان شد به پیچ کوی
در جوی خشک یک سگ ولگرد مرده بود
سوزاندم آنچه نامه ازو داشتم، به خشم
زیرا که عشق پاک من از یاد برده بود

تنگ غروب بود و لب هره، آفتاب
تن را به روی تیغۀ دیوار می کشید
خورشید، بند روز ز پا باز کرده بود
خود را به سرزمین شب تار می کشید

دیدم ملیحه کوچِ* مرا روی سینه داشت
بر سر کشیده روسری توری سپید
چشمی به چشم ماند، نگاهی تمام گشت
اشکی به جوش آمد، دیگر مرا ندید
 
نصرت رحمانی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران
رو به تو سُجده می کنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست
مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

روزبه بمانی
۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

بسوخت جان من این دیده‌ی جمال پرست
ز دست رفت دل هرزه‌گرد حال پرست

چگونه زین همه حسرت بوَد امید نجات
مرا که هست همین چشم ِ خط و خال پرست

نوازش نفست با من است در همه حال
چه می‌گریزی از این شاعر محال پرست

شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دل خیال پرست

شُکوه حُزن تو را نازم ای بهار ملول
که الفتی‌ست تو را با من ملال پرست
‌‌
بهار من به خموشی کنار « #سایه » گذشت
چمن سپرده به مرغان قیل و قال پرست
‌‌
فریدون مشیری

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

زیبا! نگاهم کن، نگاه تو امان است
خورشید چشمانت مرا هم سایبان است

ای عصمتِ خلوت نشینِ باستانی!
آغاز تو، آغاز تکوینِ جهان است

زیبا! ببین من خانه ای دارم پر از مِهر
فرشم زمین و سقفِ خانه آسمان است

می آیی از آن دورها تا خانه ی من؟
تا خانه ای که بی تو همرنگِ خزان است؟!

اینک ببین در جست وجویِ ردّ پایت
ایلِ نگاهم کاروان در کاروان است

زیبایِ من، همزاد! ای عشقِ همیشه
تنهایی من چون نگاهت بیکران است....

 یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم
زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم...

از جهنم هیچ باکی نیست وقتی سالها
با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم

دوست از دشمن، مخواه از من که بشناسم رفیق
من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...

آنچه باید می کشیدم را کشیدم، هر نفس
آنچه را بایست می پرداختم  پرداختم

سالها سازی به دستم بود و از بی همتی
هیچ آهنگی برای دلخوشی ننواختم

زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری
فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!

حسین زحمتکش

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۳:۲۱
هم قافیه با باران

خلقت من در جهان یک وصلۀ ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود

خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یا رب، چه‌ات منظور بود؟

حاصلی ای دهر از من غیر شرّ و شور نیست
مقصدت از خلقت من سیر شرّ و شور بود؟

ذات من معلوم بودت نیست مرغوب، از چه‌ام
آفریدستی؟ زبانم لال! چشمت کور بود؟

ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت؟
ای فلک گر من نمی‌زادی اجاقت کور بود؟...

آنکه نتْواند به نیکی پاس هر مخلوق داد
از چه کرد این آفرینش را، مگر مجبور بود؟

میرزاده عشقی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران