هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

به غیر از آینه، کس روبه‌روی بستر نیست
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود، تمیزِ تو و من ز هم میسر نیست

هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست

ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشناتر نیست

تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست

به انتهای جهان می رسیم در خلئی
که جز نفس نفس، آنجا صدای دیگر نیست

خوشا رسیدن با هم که حالتی خوش‌تر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست

حسین منزوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی ام که نی، نی شکنم شکر برم!

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعلۀ نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل‌شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟

آن‌که ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیشِ گشادِ تیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آن‌که ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
وآن‌که ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رَشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم!

مولوی

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

ببند یک نفس ای آسمان دریچۀ صبح
بر آفتاب، که امشب خوش است با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره روز؟
تویی برابر من یا خیال در نظرم؟

روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم!

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم!

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما به  جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم!

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟!
 
  سعدی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۱
هم قافیه با باران
غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد
اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

ای فراموشی ‌کجایی تا به فریادم رسی
باز احوال دل غم‌پرورم آمد به یاد

درد معشوقان به عاشق بیشتر دارد اثر
شمع تا اشکی بیفشانَد، پر پروانه ریخت

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وآنچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست

سخت دشوار است منظور خلایق زیستن
با همه زشتی اگر در پیش ‌خود خوبم بس است

عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسوایی‌ام
زحمت ‌چندین هنر، یک ‌چشم معیوبم بس است

بیدل
۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۸:۱۲
هم قافیه با باران

مگر این باد خوش از راه عشق‌آباد می‌آید؟
که بوی عشق‌های کهنه از این باد می‌آید

«کجا و کی» دراین اقلیم، بی‌معنی‌ست، این عشق است
و عشق از «بی‌زمان»، از «ناکجاآباد» می‌آید

به هفت‌آراییِ مشاطگان او را نیازی نیست
که شهرآشوب من با حسن مادرزاد می‌آید

«هراس از بادِ هجرانی نداری؟» -وصل می‌پرسد-
 و از عاشق جواب «هر چه باداباد » می‌آید

جهان انگار در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو صدای تیشۀ فرهاد می‌آید

گشاده‌سینگی کن! عشق اگر بسیار می‌خواهی
که سهم قطره و دریا به استعداد می‌آید

همایون باد عشق! آری اگر چه شِکوه از گل را
در آواز چکاوک غَلتی از بیداد می‌آید

مُجزا نیستند از عشق، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او که با ترکیبی از اضداد می‌آید

تو بوی نافه را از باد می‌گیری و می‌نوشی
من از خون دل آهوی چینم یاد می‌آید

مده بیمم ز موج! آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغِ دریازاد می‌آید

حسین‌ منزوی

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۶:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران