هم‌قافیه با باران

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

چندین صدا شنیده‌ام اما دهان یکی‌ست!
گویا صدای نعره و بانگِ اذان یکی‌ست!

یک‌سوی بر یزید و دِگرسوی بر حسین،
خَلقی گریستند ولی روضه‌خوان یکی‌ست!

افسرده از مطالعه‌ی زهر و پادزهر،
دیدم دوشیشه‌اند ولیکن دکان یکی‌ست!

در عصرِ ظلم، ظلم و به دورانِ عدل، ظلم...
در کفر و دین مسافرم و ارمغان یکی‌ست!

در گوشِ من مقایسه‌ی خیر و شر مخوان،
چندین مُجلّد است ولی داستان یکی‌ست!

دزدِ طلا گریخت ولی دزدِ گیوه نه...
دردا که در گلویِ گذر پاسبان یکی‌ست!

در جنگِ شیخ و شاه، فقط زخم سهمِ ماست،
تیر از دو سوی می‌رود اما نشان یکی‌ست!

اینک نگاه کن که نگویی: ندیده‌ام!
در کارِ ظلم بستنِ چشم و زبان یکی‌ست...

آنجا که پُشتِ گردنِ مظلوم می‌خورَد،
حدِّ گناهِ تیغ و تماشاگران یکی‌ست!

حسین جنتی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۷ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران

از غزلهایش کمی، از بوسه هایش اندکی
ای لب خوشبخت من! قند مکرر می مکی

این درخت گل که من در خانه دارم، ناقص است
کاملش باید کنند این بازوان پیچکی

آن چنان شعری بگویم در هوای عشق تو
تا که یار مهربان آید به یاد رودکی

می روم هر روز با این شیطنتهای ملیح
دست در دست تو تا رنگین کمان کودکی

در کنار من نشین در ساحل زاینده رود
تا تماشایی شوند این ماهیان پولکی

در کنارم باش، بعد از چند روزی می رسد
روزهای خستگی ها، خوابهای بختکی

‌آرش شفاعی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

شب که شد تاری بیاور ، ﯾﻚ ﺑﻐﻞ ﺁﻭﺍﺯ ﻫﻢ
ﺷﻮﺭِ ﺗﺤﺮﯾﺮ "ﺑﻨﺎﻥ" ﺭﺍ ﭘﻨﺠﻪﯼ "ﺷﻬﻨﺎﺯ" ﻫﻢ

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺳُﮑﺮ ﺗمناﯼ ﺗﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ میﺯﻧﺪ
ﺍﺯ ﺧُﻢ ﺳﺮﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ

ﺷﺐ ﻛﻪ ﺷﺪ، ﺁﻭﺍﺯﯼ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲﺍﻟﺪﯾﻦ ﺧﻮشست
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﯾﺎﺭﯼ ﻛﻨﺪ، ﺭﻗﺼﯽ ﺷﻠﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﻫﻢ

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺗَﻨﮓ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻭﺍﺭﻫﯽ
ﻧﺸﺌﻪﯼ ﻗﻮﻧﯿﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺗﺸﻨﻪﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﻫﻢ

ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﻚ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ، ﻭﻟﯽ
ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ، ﺩﺭ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ ﻫﻢ

ﻣﺴﺘﯽ ﻧﺎﻣﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ
ﮐﻪ ﻫﺮﺍﺳﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭘﺮ از ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻫﻢ

ﺻﺒﺢ ﺁﻣﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﯿﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ
ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۴
هم قافیه با باران

دست آخر بود و دل را پیش پاش انداختم
یک نگاه انداخت سویم، دست آخر باختم

گوشه چشمی آمد و لکنت گرفتم بعد از آن
منکه در هرگوشۀ دشت غزل می‌تاختم

سهمم از زیبایی‌اش، این اشک‌های بی شمار
سهم خود را از حساب جاری‌ام پرداختم

مثل آهنگی قدیمی از سرش افتاده‌ام
من نمی‌دانم چه شد یکبار هم ننواختم

عکس از دیوانگی دیدم شگفت‌انگیز بود
این منم یا دیگری؟ حتی خودم نشناختم

اختیار آفرینش دست من می‌بود اگر
عالم موجود را می‌سوختم؛ می‌ساختم

دست می‌انداختم در گردنش چون عاشقان
مرگ را هم روز آخر دست می‌انداختم

‌آرش شفاعی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

به طعنه گفت که: هُش‌دار! ساربان دزد است!
نفر، نفر، همه ی اهل کاروان دزد است!

چو بار بستم و رفتم گمان نکردم هیچ،
شریک قافله -ای وایِ من!- همان دزد است!

چه سود از این همه قرآن بدین نمط خواندن؟
فضیل توبه نکرده ست و همچنان دزد است!

دلت خوش است که بسته ست روزنِ روباه
زِ ردّ گیوه بیاندیش! باغبان دزد است!

من ازِ خیانتِ اسبابِ خانه می ترسم،
چه اعتماد به دیوار؟! نردبان دزد است!

ز عمرِ من همه کم کرد و بر خودش افزود،
گلایه با که توان کرد، چون زمان دزد است؟!

‌  زِ من مرنج، اگر بیش از این نمی گویم
زبان -زِ ترسِ سرِ سبز- در دهان دزد است!

حسین جنتی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران
مانده ام در تنگنای این حصارِ آهنی
سخت تاریکم در این شهرِ تهی از روشنی! 

ای اهورایی ترین انسان! مرا آزاد کن
روح من پژمرد در این خلوت اهریمنی

دشنه های ناروا از چارسو می وزند
کو جنون غیرتی تاسربرآرد گردنی؟!

سکّه گشته کار وبارِ پارسای دین فروش
می کند با خنده از جیبِ رعیّت رهزنی !

شهرزادِ قصّه گو در سیرک بازیگر شده
همسری را برگزیده از نژادِ ژِرمنی !

عصمتِ دیرین و رازآلوده ی شرقی کجاست
عشوه ها گُل می کند از چهره های روغنی

خسته ام ای رستم ِمغموم ! دستم را بگیر
خسته از دست ِبرادرخوانده های ناتنی...

یدالله گودرزی
۱ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۷
هم قافیه با باران

قهرت آتش زد به لبخندی که بر لب داشتم
ریشه کن کرد آنچه را با زور و زحمت کاشتم

قله ی آتشفشانی هستم از وقتی شکست
بغض هایی را که عمری روی هم انباشتم

ای که همزاد سرابی ،شک به عقلم کرده اند
از زمانی که به سمت تو قدم برداشتم

از گلستان هیچ آثاری ندیدم ،در عوض
سوختم در آتش اما پا عقب نگذاشتم

نیمی از من هوشیار و نیمی از من مست بود
در رگانم الکل پنجاه درصد داشتم

مثل مار از درد می پیچم به خود در راه عشق
مار پیچ است آنچه راه راست می پنداشتم

جواد منفرد

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۶:۵۶
هم قافیه با باران
باعث و بانی خیر است که شر می بیند
دل به دریا زده از کوسه ضرر می بیند

شهر بد بین شده هرچند به من ،احوالم
چون بتی است که بر شانه تبر می بیند

اشک آتش شده و روز به روز آیینه
زیر چشمان مرا سوخته/تر می بیند

بین این سنگ دلان حال کسی را دارم
که خودش را وسط عصر حجر می بیند

دل شکسته چو اناری شدم و خوشحال است
خلق از اینکه مرا خون به جگر می بیند

جسدی زنده ام آری که تنم روحش را
مدتی هست که مفقودالاثر می بیند

جواد منفرد
۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

ترانه گفت: برقصم به روی لب هایت؟
ستاره گفت:بتابم بر اوج شب هایت؟

بهار گفت:بیایم به ابر امر کنم
زلال لطف بپاشد به سوز تب هایت؟

اجازه هست بمیریم اگر دل تو گرفت؟
و نقل شعر بپاشیم بر طرب هایت؟

چه رعد و برق بهارانه ای پس از باران
دل رحیم تو و آن به آن غضب هایت

چه وقت می رسد آن خوش حساب امر کند
بیا و بازبگیر از لبم طلب هایت

به شعر من نظر اندازد و بفرماید
پسند آمده در خاطرم ادب هایت

عجیب نیست اگر سحر می کنی با شعر
منم دلیل نجیب همه عجب هایت

آرش شفاعی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران