هم‌قافیه با باران

۷۶ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: امام زمان (عج)» ثبت شده است

به تودیع تو جان میخواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می کنم حافظ، خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده‌ام اما یقین دارم
که حقّ چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحبْ خرمنی و من گدایی خوشه چین اما
به انعام تو شایستن نه حدّ هر گدا حافظ

به روی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی‌ست
تهی کن خرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می کنم حافظ، خداحافظ...

شهریار
۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

ای بهترین دلیل تبسّم ! ظهور کن
فصل کبود خنده ی ما را مرور کن

چرخی بزن به سمت نگاه غریب ما
از کوچه‏ های بی ‏کسی ما عبور کن

ما زائر تبسم بارانــــــــی توییم
ما را به حق آینه‏ ها ، خیس نور کن

ای راز سر به ُمهر اهورایی و شگفت !
از ذهن ما ، سؤال درخشان ، خطور کن

ما را به التهاب ُمعمای خود ببر
در ناگهانِ جلوه ی خود، غرق ، شور کن

ما را ببر به خلوت کشف و شهود خویش
ما را به راه سیر و سلوکت عبور کن

ما بی‏شکیب نور تو  را  آه می‏کشیم
یا جلوه کن ، و یا دل ما را صبور کن

روح زمین کبود شب و دشنه است و ظلم
ما را برای چیدن ظلمت جسور کن

ای آخرین تبسم نور محمّدی (ص) !
جان جهان ، عدالت روشن ! ظهور کن

رضا اسماعیلى

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
دی و مرداد و آذر با خود آورده بهارِ تو
بهارِ تو همان آیینه‌دارِ روزگارِ تو

دل از تقویم‌ها کندی که خود تقویمِ ما باشی؟
بهارِ ما نمی‌گنجد به محدودِ حصارِ تو

غرورِ جهل و عُجبِ توست گُل‌کرده، بهار این نیست
گلِ عشقی نرویانده خدا از شوره‌زارِ تو

بهار این نیست، می‌میرانَدَت با هر نَفَس هر دم
گمانم نیست بردارد غباری از مزارِ تو

جهان آیینهء جان است، طفلم! شهرِ بازی نیست
نگردد روز و شب چرخ و فلک‌ها بر مدارِ تو

که هستی در مدارِ عشق می‌گردد مدارِ عشق
مداری که نمی‌افتد به آن حتی گذارِ تو

بهاران پیشکش، تقویمِ تو بی‌عشق بی‌فرداست
هزاران مرتبه شکرِ خزان با این بهارِ تو

مبین اردستانی
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

بی وصل تو ، زندگی به کامم خوش نیست
چون طفل یتیم ، روز و شامم خوش نیست

در بازیِ ناگزیرِ تقدیر ، ای عشق !
هر قرعه که می خورد به نامم ، خوش نیست

رضا اسماعیلى

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران
‌شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟  

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

‌سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

ما را دلی ست چون تن لرزان بیدها
ای سروقد! بیا و بیاور نویدها

باز آ و با نسیم نگاه بهاری ات
جانی دوباره بخش به ما ناامیدها

ما جمعه را به شوق تو تعطیل کرده ایم
ای روز بازگشت تو آغاز عیدها

بازآ که خلق را نکشاند به سوی خویش
بازار پرفریب مراد و مریدها

برگرد تا زمین و زمان را رها کنند
چپ ها و راست ها و سیاه و سفیدها

بسیار دسته گل که برای تو چیده ایم
این خاک غرقه است به خون شهیدها

خون حسین می چکد از نیزه ها هنوز
برگرد و انتقام بگیر از یزیدها...

افشین علا

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۲۱
هم قافیه با باران
کشتی افسرده، کشتیبان نمی خواهد فقط
سید ابراهیم! ملت نان نمی خواهد فقط

کو رفیقی تا برایش نی نوازی ها کند
این رعیّت هِی هِی چوپان نمی خواهد فقط

چشم گریان و دل خونین اگر داری بیا
زخم این مردم، لب خندان نمی خواهد فقط

خسته ی افتاده را دست نوازش لازم است
بی سر و سامان، سر و سامان نمی خواهد فقط!

با رفیقان گرم باش و با حریفان سرد باش
گردش تقویم، تابستان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! بت های بزرگی پیش روست
جز تبر، جز آتش سوزان نمی خواهد فقط

سید ابراهیم! اسماعیل را آماده کن
عشق بازی، یوسف کنعان نمی خواهد فقط

مهدی جهاندار
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم ، چشم بر در است

بازآ دگر که سیه دیوار انتظار
سوزنده ‌تر ز تابش خورشید محشر است

بازآ ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خیز اشک چو کشتی ، شناور است

بازآ که از فراق تو ی غیب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است

ای صبح مهر بخش دل ، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب ، سیاه ‌تر است

زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آیینه ‌دار چهره ‌ات ای ماه منظر است

ای رفته از برابر یاران " مشفقت "
رویت به هر چه می ‌نگرم در برابر است

مشفق کاشانی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران

از نسل عیسی می رسد دیگر مسیحایی
با عطر نرگس هایی از باغی ملیکایی

در پرده ای از شرم پوشانده است رویش را
می آفریند نقش ِعاشق را به زیبایی

امواج سرکش هرچه در هم پنجه اندازند
پاک است اما دامن مرغان دریایی

محبوب را در خواب های صادقش دیده است
قطعا حقیقت دارد این رویای رویایی

از رم به بغداد آمده، از قصر تا بازار
شاید مگر پیدا کند موعود را جایی

جز با خریدارش نخواهد گفت رازش را
جز دامن پاکش ندارد، عشق، کالایی

برمی گزیند مادری را، تا بپوشاند
بر سردی شب های غیبت، رخت ِفردایی

با طفل در آغوش خود اینگونه می گوید:
«در انتظار لحظه ای هستم که می آیی!»

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران

هرکسی دارد نگاه  یک‌نفر را پشت سر
زودتر باید بیندازد سفر را پشت سر

جنگجویان جهان شمشیر دارند و شما
صلح جویی چون که میبندی سِپر را پشت سر

ذکر یا مولا علی در کربلا سر داده ایم
ما دعاگوییم در واقع پدر را پشت سر

جز تو که از پیش تأثیرت میاید٬ هرکسی
میگذارد بعد اعمالش اثر را پشت سر

تا مگر معشوقشان یک جمعه برگردد به شهر
عاشقان هرگز نمی بندند در را پشت سر

عاقبت یک روز میایی و در قید زمان
می گذاری تا همیشه پشت سر را پشت سر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

کشیده از همان آغاز نرجس انتظارش را
نه چندین روز و شب، نه ماه خالص انتظارش را

ولایت گر که شد معیار و روضه گر که شد مقیاس
برای شیعیان کردند شاخص انتظارش را

اگر شب منتظر باشی برای دیدن خورشید
یقین اینگونه بهتر می‌کنی حس انتظارش را

فقط فصل بهار و فصل تابستان نشو خیره
مکش ای پنجره اینگونه ناقص انتظارش را

پرانده با شمیم خویش شب بو عطر نامش را
کشیده با همان یک چشم نرگس انتظارش را

مفاتیح الجنان صد جلد دیگر داشت در توشیح
اگر می‌گفت مرحوم محدث انتظارش را

نه تنها آل یاسین و سمات از او نشان دارند
نوشته در امین‌الله و وارث انتظارش را

شده کرب و بلا آیینه‌ای از منتظرها پس
کشیده موقع جان دادن عابس انتظارش را

منم من روضه‌ی عباس تا اینکه بیاید او
کشیدم در خودم مجلس به مجلس انتظارش را

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۳۶
هم قافیه با باران

یوسف‌تر از خود ندیدم در مردم این زمانه
اینجا تمامی زلیخا، اما گنه بی بهانه

فرهادها مانده در خاک، فریادها مانده در دل
صدبیستون تیشه دارد جادوگر این فسانه

گفتند قسمت نباشد، لیلاشود قسمت تو
مجنون دلش پر زخون شد زین قسمت عاقلانه

فرهاد بی‌تیشه‌ام من ،مجنون زنجیرپاره
این است این، قسمت من ،آیا بود عادلانه؟

در انتظار تو مردم کی میرسی  ای مسیحا
مریم بمیرد برایت ای قسمت عاشقانه

مریم عربلو

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۱۱
هم قافیه با باران

حالا میان فوج درختان دردناک
پس کو شفای عاجل و پر پیچ و تاب تاک؟

آن تاکِ معجزی که به رسم پیمبری
از آسمان شراب ببارد به کام خاک

با دست های پر رگِ انگور مینوی
پرچم برآورد ز دل باغ چاک چاک

جام جهان نما  ز دوچشمش کند طلوع
خورشید کهنه سقط شود در تن مغاک

ای انقلاب باده ی  بی باک جان تو!
ای وعده ی عطش شکن از تشنگی چه باک؟

ساغر به دست میکده را دوره کرده ایم
کامی به جام ها بده ... ارواحنا فداک !

سودابه مهیجی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی

اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است
“نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی”

غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش
تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

دلم یک بار بویش را زیارت کرد… این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟

از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی

به  طبع طوطیان هند عادت کرده ام ، هندو
 همه شب  رام رامی گفت و من الله اللهی

هلال  نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کوتاهی

اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهری ست یا ماهی  تو آن مهری تو آن ماهی

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی

علیرضا قزوه

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران
ای جانِ جانِ جانِ جهان‌های مختلف
ایمان عاشقانه‏ ی جان ‌های مختلف

روح سلام در تن هستی که زنده‌ای
همواره در نسوج زبان ‌های مختلف

رؤیای دل ‌نواز صدف ‌های ساحلی
دریای مهربان کران ‌های مختلف

ما مانده‌ایم چون رمه ‌هایی رها شده
در گرگ و میش ذهن شبان ‌های مختلف

دارد یقین چوبی ‌مان تیغ می‌خورد
در آتش هجوم گمان ‌های مختلف

آقا، درآ به عرصه‏ ی هیجای روزگار
ما را بگیر از هیجان‏ های مختلف

علی محمد مؤدب
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

نبوت ظاهرا تنها به احمد می شود منجر
نگو بر قائم آل محمد می شود منجر

اگر که نیست حالا ظاهرا اما خدارا شکر
نباشد های ما روزی به باشد می شود منجر

همیشه انتظارش را گرفتم چون یقین دارم
زمانی بوق اشغالش به ممتد می‌ شود منجر

اگر که منتظر هستیم پس سرباز موعودیم
النگوهای مادر هم به گنبد می شود منجر

یقین بازی«بی شک» هست «قایم» گشتن قائم
اگر اوج شمردن ها به یکصد می شود منجر

همینکه منتظِر باشی می آید منتظَر از راه
یقین هر مبدأیی آخر به مقصد می شود منجر

کدامین روز حال ما دقیقا حالِ حال ماست
کدامین جمعه می آید به آمد می شود منجر

دوباره هشتمین بیت است تا اینکه مُصِر باشم
مسیر انتظار تو به مشهد می شود منجر

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

دنیای با حضور تو دنیای دیگری‌ست
روز طلوع سبز تو فردای دیگری‌ست

بوی بهشت می‌وزد از کوچه‌باغ‌ها
خاک زمین بهاری گل‌های دیگری‌ست

گل‌های مریم از گل نرگس معطرند
عیسی اسیر نام مسیحای دیگری‌ست

 دیگر زمان از این همه تکرار خسته است
 تاریخ بی‌قرار قضایای دیگری‌ست

 فردای بی‌تو باز شبی از سیاهی است
 فردای با تو روز به معنای دیگری‌ست

 با هر غروب جمعه دلم زار می‌زند
 چشم انتظار جمعه‌ی زیبای دیگری‌ست

با یادت ای مسافر شب‌گریه‌ی بقیع
در جمکرانم و دل من جای دیگری‌ست

سید محمدجواد شرافت

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۹:۳۹
هم قافیه با باران

سوال:«عید رسیده؟» جواب:«این جا نه!»
بهار آمده امسال خانه ی ما؟ نه!
 
چهار فصل پیاپی، اگر زمستان شد
یخ قدیمی این فصل می شود وا؟ نه!
 
بدون تو همه ی سال برف بوده؟ بله!
تمام هم شده یک لحظه فصل سرما؟ نه!
 
بدون موج نگاهت، جهان که یک ماهی ست
رسیده است به آغوش گرم دریا؟ نه!
 
تمام زلزله ها لرزه ی نبودن توست
و هیچ بعد تو آرام بوده دنیا؟ نه!
 
تو ماه صفحه ی نقاشی جهان بودی
به روی صفحه ببین ماه مانده حالا؟ نه!
 
اگرچه اول تقویم ها نوشته بهار
بهار می رسد از راه، بی تو آقا؟ نه!
 
بیا و پس تو خودت از خدا بخواه، که داد ـ
جواب خواهش ما را همیشه او با: نه!
 
خودت بگو به خدا که به چشم یک عاشق
بهار فصل قشنگی ست، بی تو اما نه.

مهدی زارعی

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
خبر دارم که در فردای فرداها
بهار ِ بهترینی هست.

دری را می‌گشایی:
 پشت آن، درهای دیگر هم
خبر دارم
گشوده می‌شود آن آخرین در  هم.

بهاری پشت آن در
             لحظه‌ها را می‌شمارد باز
و هر قفلی
کلیدی تازه دارد باز.

من از دیروزهایِ رفته دانستم
که در امروز ِ ما تقدیر ِ فردا آفرینی هست
خبر دارم
بهار بهترینی هست!

سید علی میرافضلی
۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است

ندارد غیر فرشی کهنه و یک قاب آیینه
ببین خانه تکانی در دل ساده چه آسان است

نبود امسال هم بابا سر سفره نمی داند
که من گرمای دستش را... ولی او در پی نان است

حواسش هست اما با من و دلواپسی هایم
دم رفتن به مادر گفته عیدی لای قرآن است

و کفش کهنه ام را در مسیری تازه می پوشم
وگرنه کفش نو در راه بی مقصد فراوان است

عدالت چون درختی خشک هر شب خواب می بیند
بهاری را که در راه است یوسف را که زندان است

زهرا سپه کار

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران