هم‌قافیه با باران

۳۵ مطلب با موضوع «اشعار آئینی :: حضرت رقیه (س)» ثبت شده است

از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را

تنها مرو ای همسفر از خیمه به صحرا
همراه ببر، باغ گل پرپر خود را

تا قلب سکینه، کمی آرام بگیرد
بگذار روی شانهٔ گل‌ها، سر خود را...

با رفتن خود، ای گل داودی زهرا
پاییز مکن، باغ بهارآور خود را

بگذار که تا روی تو را سیر ببینم
آرام کنم، خاطر غم‌پرور خود را

یوسف به تماشای تو آمد، که بپوشی
پیراهن دل‌بافتهٔ مادر خود را

در هیچ دلی، ذرّه‌ای اندوه نماند
بگشاید اگر لطف تو بال و پر خود را

گر بر سر آنی، که به مهمانی خنجر
در باغ شهادت، بِبَری حنجر خود را

چون موج بکش، بر سَرِ این ساحل غمگین
یک بار دگر، دست نوازش‌گر خود را...

محمدجواد غفورزاده

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

لب بسته است، بی‌رمق و خسته، بی‌شکیب
لبریز اشک و آه ولی فاطمی، نجیب

دنیای شیون است، سکوت دمادمش
باران روضه است همین اشک نم‌نمش

زهرایی است، شکوه ز غم‌ها نمی‌کند
جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

حرفی نمی‌زند ز کبودی پیکرش
از سنگ‌های کینه و گل‌های معجرش

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه
با طعنه‌های آبله و زخم گاه گاه

اما نمک به زخم دل غم نمی‌زند
از گوشواره پیش کسی دم نمی‌زند

سنگ صبور هر دل بی‌تاب می‌شود
لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

اوقات ابری‌اش تب غربت گرفته‌اند
حالا که واژه‌ها همه لکنت گرفته‌اند

او با نگاه شعله‌ورش حرف می‌زند
با اشک‌های چشم ترش حرف می‌زند

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت
دارد تمام بال و پرش حرف می‌زند

لب بسته است از همه‌ی اهل کاروان
بر نیزه با سر پدرش حرف می‌زند

می‌پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت
گاهی به روی نیزه و گاهی میان تشت

بابا بیا به خاطر عمه سخن بگو
لب باز کن دو مرتبه «زهرای من» بگو

بابا بگو برای من از روز اشک و آه
از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

بابا برای دخترت این حرف ساده نیست
معنای نعل تازه و تیر سه‌شعبه چیست؟

آتش زده به جان من این داغ بی‌امان
انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!

خونین شده به روی لبت آیه‌های نور
خاکستری به چهره‌ی تو مانده از تنور...

این لحظه ها برای سه‌ساله حیاتی است
روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

حالا که سر زده به شب تار او سحر
حالا که آمده به خرابه سر پدر

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند
در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است
داغ سه‌ساله اول غم‌های زینب است

یوسف رحیمی

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران
بابا برایم روزها گرما ضرر دارد
شب هم که شد بر زخم من سرما ضرر دارد

دنیای من بعد از غروب تو برای من
یک لحظه هم ماندن در این دنیا ضرر دارد

دوری از تو دوستی ام را دو چندان کرد
این دوری اما بعد عاشورا ضرر دارد

سیلی که جای خود نسیم داغ صحرا هم
حتما برای گونه ی زیبا ضرر دارد

سیلی نه بعد از اصغرت در غربت شبها
دیگر برای گوش من لالا... ضرر دارد

آن که ز روی ناقه ای افتاده می فهمد
یک عمر این افتادن از بالا ضرر دارد

فهمیده ام از ضربت سنگین سیلی ها
گاهی برایم گفتنِ بابا ضرر دارد

چون حرفِ با لب را به هم چسبانده تکرارِ
بابا برای زخمِ این لب ها ضرر دارد

مهدی رحیمی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران

خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید

کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید

نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید

راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از  آن بهر تو در می آید

به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟

راستی!هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟

راستی!هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من!به تو چادر چقدر می آید

سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته خونی که ز سر می آید
 
محمد سهرابی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا
بس بود جمعیتم کز خویش می‌دانی مرا

در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا

خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی‌بردی به مهمانی مرا

چند شب بی‌بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمی‌دانی مرا

دختران شام می‌گردند همراه پدر
کاش می‌شد تا تو هم با خود بگردانی مرا

دخترت نازک‌تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا

تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می‌شد باز بر زانوت بنشانی مرا

انتظاری مانده روی گونه‌ای پژمرده‌ام
می‌توان برداشت با بوسی به آسانی مرا

شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا

چشم تو هستم، ز غیر من بیا بگذر پدر
چشم‌پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا

محمد سهرابی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

مجنون شبیه طفل تو پیدا نمی شود
زین پس کسی به قدر تو لیلا نمی شود

درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است
درد سه ساله ی تو مداوا نمی شود

شأن نزول رأس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود

صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده
خواهم ببوسم از لبت امّا نمی شود

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی
از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

پیدا نشد یکی که بگوید به دخترت
‏این حرف ها برای تو بابا نمی شود

محمّد سهرابی

۱ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

نه حالا زنده هستی  تا در آغوشت شوم پنهان
نه جرات میکنم اینجا بمانم در حرم دیگر

 مرا هم کاش روی دستهایت هدیه میکردی
میان دخترانت من علیِ اصغرم دیگر

شکست از ضرب سیلیِ عدو دندان من ،حالا
به سختی نام بابا بر زبان می آورم دیگر

 نه اینکه دختران دیگرت کم غصه میخوردند
ولی من مادرم هم مرده....بابایی ترم دیگر....

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

دیدن گریۀ او داد زدن هم دارد
سر که باشد بغلش حال سخن هم دارد

زحمت شانه نکش عمه برایش دیر است
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد

کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
بند زنجیر شدن درد بدن هم دارد

ناخن پیر زنی بر رخ او جا انداخت
کاش می گفت کسی بچه زدن هم دارد؟

ساربان ضربه ی دستش چقدر سنگین است
تازه انگشتر او سنگ یمن هم دارد

زخمهای سر و روی پدرش را که شمرد
گفت با عمه چرا زخم دهن هم دارد؟

حرمله چشم چران است بدم می آید
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد

چادرِ پاره ی او را به روی دست گرفت
عمه اش گفت به غساله: کفن هم دارد

حسن لطفی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

گفتم به دست خویش بغل می‌کنی مرا
دستِ نبوده‌ات جگرم را کباب کرد
بود آرزوی من که ببوسم لب تو را
زخم لب تو آرزویم را خراب کرد

آن بوسه‌ای که از روی نی داده‌ای به من
بابا تمام عمر مرا زیر دِین بَرد
می‌خواستم که قرض خودم را ادا کنم
زخم لب تو لذت آن را ز بین برد

جای لبت به حنجر تو بوسه می‌زنم
این راه را به دختر تو عمه یاد داد
می‌خواستم که سیر ببینم رخ تو را
این چشم تار آرزویم را به باد داد

گر صورت تو خوب ندیدم تمام آن
تقصیر ِ گردن من و این چشم تر نبود
بابا برای روشن و واضح‌ندیدنت
خاکستر تنور تو هم بی‌اثر نبود

می‌خواستم گله کنم از دست شامیان
بیهوده نیست بغض گلویم اگر شکست
شرمنده‌ات شدم به خدا دیدمت که تو
پیشانی‌ات ز سینه‌ی من بیشتر شکست

مهدی مقیمی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

«اَصلا رقیه نه به خدا دختر خودت
یک شب میان کوچه بماند چه می کنی»

در بین ازدحام و شلوغی بترسد و
یک تن به او کمک نرساند چه می کنی

اَصلا خیال کن که کسی دختر تورا
در بین جمعیت بکشاند چه میکنی

یاکه خدانکرده کسی روی صورتش
سیلی محکمی بنشاند چه می کنی

یا فرض کن که دخترتو جای بازی اش
هرشب دعای مرگ بخواند چه میکنی

اَصلا کسی بیاید و با تازیانه اش
خاک از لباس او بتکاند چه میکنی

مجید تال

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۸
هم قافیه با باران

پدرها به شوق تو ای مولا
دوباره به میدان کمر بستند
ببین دختران شهیدان را
که چَشم انتظار پدر هستند

ببین غنچه های بهار، چه زیبا در این انتظار
به غیر از رضای خدا را نجویند

دگر از یتیمی نگو، که این کودکان با پدر
صمیمانه هر لحظه در گفتگویند

نور بابا/ به چشم دختر آید
دلتنگی ها/ به لطف حق سرآید
از شام آخر / صبح ظفر برآید

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

پیچیده در حرم خبر گوشواره ات
دستی شده ست در به در گوشواره ات

می کاشت با ملاحظه دیروزها پدر
گل های بوسه دور و بر گوشواره ات

گوشت کبود گشت اگر که نسیم صبح
گاهی گذاشت سر به سر گوشواره ات

از داع گوش های تو در آن غروب سرخ
دیدم که خم شده کمر گوشواره ات

دنبال گوش، زیور و خلخال هم پرید
خیلی زیاد شد ضرر گوشواره ات

گوشی کشید تیر و رخی هم کبود شد
افتاد هر کجا گذر گوشواره ات

از بس رباب خورده غم اصغر و تو را
گهواره گشته همسفر گوشواره ات

از بس به سرعت آمد و از بس شدید بود
در گوش رفته بیشتر گوشواره ات

یک دست بر دهان تو یک دست روی گوش
دعوا شده ست باز سر گوشواره ات

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۳:۴۷
هم قافیه با باران

سخن آغاز کنم از دهنم یا گوشم
که در اینجا دهنم زخم شد آنجا گوشم

چار انگشت که مردانه و نامحرم بود
پلی از درد زده چشم مرا تا گوشم

نبض دارد همه صورتم از کثرت درد
شده از شدت خون قلب من اما گوشم

می پرم یک سره از خواب نگو مثل رباب
بعد اصغر شده حساس به لالا گوشم

پای تا سر همه از شوق تو چشمم اما
به نسیم سر زلف تو سراپا گوشم

پس به دنبال تو از شانه به پایین پایم
بعد از آن ضربه هم از چانه به بالا گوشم

شده حساس تر از پیش به گرما چشمم
شده حساس تر از قبل به سرما گوشم

وای بابا دهنم دستم چشمم مویم
وای بابا بابا بابا بابا گوشم

ارث پهلوی شکسته که رسیده ست به تو
من هم انگار که رفته است به زهرا گوشم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
هم قافیه با باران

تا نفهمد هیچکس ناچار بازی می کنم
بین سرها بین این نیزار بازی می کنم

تا نبینم بیشتر شرمندگی عمه را
روزها با بچه ها بسیار بازی می کنم

بیشتر شرمنده چشم ربابم ای پدر
به خدا با بچه ها هر بار بازی می کنم

خواب را تا پر دهم از چشم هایم با خودم
تا سحر تا موقع دیدار بازی می کنم

درد دارم مثل زهرا مادرت اما همه
معتقد هستند با دیوار بازی می کنم

هی لگد خوردم در یک خانه از مردی بزرگ
تا به او گفتم که با مسمار بازی می کنم

زخم گوشم را همه فهمیده اند اما کسی
شک نکرده که چرا با خار بازی می کنم

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۷
هم قافیه با باران

وقتی که فراتر ز زمان است رقیه
از منظر من جان جهان است رقیه

مفهوم عزیزی و غریبی و شجاعت
در جزء نه در سطح کلان است رقیه

مانند علی اکبر و مانند اباالفضل
در کرببلا یک جریان است رقیه

زینب به حسینش همه ی عمر چگونه ست
نسبت به اباالفضل همان است رقیه

وقتی شده مهمان خرابه به قدم هاش
من معتقدم گنج نهان است رقیه

مانند حسین بن علی بر تن آدم
جسم است اگر سوریه جان است رقیه

آنجا که عمو آمده با مشک لب رود
عکس وسط آب روان است رقیه

من باورم این است که از خلقت عالم
مقصود حسین است و بهانه ست رقیه

رفته ست علی اکبر و تا لحظه ی آخر
ای وای که گوشش به اذان است رقیه

در مجلس تنهایی جسم علی اکبر
با روضه ی سر مرثیه خوان است رقیه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

ابرِ مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
 
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد؛ گریه کرد
 
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت هم زد گریه کرد
 
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
 
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
 
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد، گریه کرد

کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

زخمی شده حنجرت؟ بمیرم بابا!
بی سَر شده پیکرت؟ بمیرم بابا!

گیسوی تو را کدام وحشی آشفت؟
چه آمده بر سرَت؟ بمیرم بابا!

عارفه دهقانی

۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

چون چشم نیزه قُوّت جان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

میرفت تا که فاش پدر خوانمت عمو
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل ، مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکانِ محبت فروشی است
آهن فروش ، از چه دُکان مرا گرفت؟

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش های نیزه توان مرا گرفت

گِل شد ز خاکِ سُمّ ِ فرس خونِ پیکرم
ریگ روان همه جریان مرا گرفت

معنی ، ز پیرهای سپاهِ جمل رسید
هر چه رسید و عمر جوان مرا گرفت

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

تصور کن که دختر بچه ای داری و یک شب

اسیر دست اوباش محل گردیده باشد

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۵
هم قافیه با باران
آیا تویی؟ شده کم سو دو چشم دختر تو
فقط به دست کشیدن شناختم سر تو

خوش آمدی تو به بزم شبانه ام بابا
چقدر جای بلا مانده است بر سر تو

لبت چرا شده پاره؟ کجاست دندانت
به من بگو که چه شد پیکر مطهر تو

سرت به نی شد و از دور محو تو بودم
و خواهر تو هم از ناقه محو حنجر تو

قرائتت ز روی نی پدر چه زیبا بود
ز حزن سوز صدایت خمید خواهر تو

ز شهر کرببلا تا خرابه ی این شهر
شبیه تر شدم از قبل، من به مادر تو

میان راه شبی من ز ناقه افتادم
شکست بال و پر من، سیه شد اختر تو

برهنه پا به روی خار ها دوان بودم
ببین که آبله بسته به پای کوثر تو

به جرم آنکه یتیمم زدند بر رویم
نمانده یک تن سالم برای دختر تو

ولی به جان خودم این همه که چیزی نیست
به پیش تیر سه شعبه برای اصغر تو

تو از من و سر بی معجرم بیا و نپرس
که من نپرسم از آن لحظه های آخر تو

مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران