هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: احمد زارعی ـ سید علیرضا شفیعی» ثبت شده است

اینجا کشیده ایم به شوق تو صف همه
سوی تو عازمیم به شور و شعف همه
ما تشنه ایم، تشنه ی صحرای طف همه
پای پیاده آمده ایم از نجف همه
تاریخ اگرچه فاصله انداخت بین ما
در راه عشق توست همه شور و شین ما

شد سهم ما امانت عشق تو از الست
یعنی که دین ما به تو از روز اول است
پاهای خسته ای که پر از زخم و تاول است
اجمالی از تلاطم شوقی مفصل است
ما زایران کوی تو هستیم از قدیم
با هر قدم به روی خطایی خطی زدیم

این کهکشان که چرخ زنان بر مدار توست
این قطره ها که مقصدشان جویبار توست
این سیل جمعیت که چنین رهسپار توست
از هر نژاد و رنگ و زبان بیقرار توست
هر بیدلی شده ست مسافر به شوق تو
از شرق و غرب آمده زائر به شوق تو

ما از فرات غسل زیارت گرفته ایم
پیش تو در بهشت اقامت گرفته ایم
از چشم تو برات شفاعت گرفته ایم
از خون وضو برای شهادت گرفته ایم
عشق تو را نشان به زمین و زمان دهیم
آخر در این مسیر به پای تو جان دهیم

دارد همیشه شور تو جریان در این مسیر
ما بگذریم یکسره از جان در این مسیر
در یاد ماست پیر جماران در این مسیر
حس میشود حضور شهیدان در این مسیر
ما نایب الزیاره ی خیل شهیدها
نزد تو آمدیم امام امیدها

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

مداوم چشم تر بوده ست با ما
شکسته بال و پر بوده ست با ما

که گفتی نیستی با ما برادر؟!
سر تو همسفر بوده ست با ما

سیدعلیرضا شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۶
هم قافیه با باران

تحمل کردن زنجیر با من
شهادت با تو و تکبیر با من

میان مجلس دل مرده ی شام
تلاوت با تو و تفسیر با من

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۶
هم قافیه با باران

پیکرم چشم انتظار تیزی شمشیرهاست
در رکابت جان سپردن افتخار شیرهاست

بر زبان عشق بوده در شب قدر این سخن:
پیش چشم یار مردن بهترین تقدیرهاست

پیش از این تیر نگاهت برده جان را از تنم
پس چه باک از اینکه حالا سجده گاه تیرهاست

من سپر بودم برای لحظه ی معراج تو
این نماز آخر من در خور تکبیرهاست

پیکر خونین..تبسم..دامن تو..اشک من..
چشم دنیا تا ابد مبهوت این تصویرهاست

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

ـ «ای ماه! هیچ حرف حساب تو روشن است؟»
با مهر خنده زد که «جواب تو روشن است!»

آمد به خلوتم سحر و گفت با دلم:
«در نزد آفتاب، حساب تو روشن است»

اشکم چکید از سر مژگانِ همچو شمع
گفت: «آه، شعله در دل آب تو روشن است»

ـ «در پشتِ چترِ زلف، چه داری؟ که آسمان
از نور تابناک سحاب تو روشن است

از فرط نورِ مهرِ تو نتوان رخ تو دید»
گفت «از دو چشم پر ز گلاب تو روشن است»

ـ «در عشق تو ز آبرویم دست شسته ام»
خندید: «از دو چشم پُر آب تو روشن است»

هر برگ آن، ز مهرِ که آیینه خانه بود؟
یا از چه، برگ برگ کتاب تو روشن است؟

هر صفحه اش چو آینه ی مهر روی اوست
زین روی، حال درس و کتاب تو روشن است

ـ «رفت از کفم نماز، برو.» گفت: «سال هاست
وضع نمازِ مثل حبابِ تو روشن است»


شهید احمد زارعی

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران