هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با موضوع «شاعران :: احمد علوی - محمد میرزایی بازرگانی» ثبت شده است

قطره‌ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن‌قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بر قلم آن کس که می‌راند سخن، من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم

بی‌خود از خود می‌شوم تا نام او را می‌برند
قدسیان این ذکر را تا عرش، بالا می‌برند

قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج‌ها فکری برای تشنگی‌هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند

با مفاتیح‌الجنان چشم او، در باز شد
یا علی گفتم صد و ده بار عشق آغاز شد

ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هوالقرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش‌نویسان علی‌بن‌ابی‌طالب شدند

ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار!
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار...

او جمالی دلربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل

عارفان غرقند در ژرفای اقیانوسی‌اش
مایۀ فخر ملائک می‌شود پابوسی‌اش

در حریمش می‌وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می‌پرد هم یا کریم از هر طرف
می‌رسد بانگ صراط ‌المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف

هر که باشد هر چه باشد او پناهش می‌دهد
صاحب این خانه بی‌تردید راهش می‌دهد...

احمد علوی

۰ نظر ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود

باران اشک بود و عطش شعله می‌کشید
آب از سر تمام بیابان گذشته بود

آتش، گرفته بود و سر از پا نمی‌شناخت
از خیمه‌های بی سر و سامان گذشته بود...

اما هنوز آتش در را به یاد داشت
آن روزها چه سخت و پریشان گذشته بود

می‌دید آیه آیهٔ آن زیر دست و پاست
کار از به نیزه کردن قرآن گذشته بود

یک لحظه از ارادت خود دست برنداشت
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود

زینب هزاربار خودش هم شهید شد
از بس که از کنار شهیدان گذشته بود

بر صفحه‌های سرخ مقاتل نوشته‌اند
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود

احمد علوی

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷
هم قافیه با باران

روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى ست که از حضرت آدم داریم

شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟

گاه در هیأت رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نم نم داریم

تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزه ى چشمان تو را کم داریم

در قیامت دل ما در پى قدقامت توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم؟

خنده ات جنت و اخم تو عذابى ست الیم
خوف داریم اگر از تو ، رجا هم داریم

از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم

محمد میرزایی بازرگانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران

خدا می خواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است مهمان زمین باشد
خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتّی ماورای دیده ی روح الامین باشد
خدا می خواست از رخساره ی خود پرده بردارد
خدا می خواست تا دست خودش در آستین باشد
علیٌّ حُبُّهُ جُنَّه ، قسیم النّار و الجَنَّه
خدا میخواست آن باشد، خدا میخواست این باشد
به جز نام علی در پهنه ی تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد
به جز او نیست دستاویز محکم در دل طوفان
به جز او نیست وقتی صحبت از حبل المتین باشد
مرا تا خطبه های بی الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبه‌ ی بی نقطه ی تو نقطه چین باشد
مرا در بیت بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل های تو بی اندازه باید دلنشین باشد
غزل لطف خداوند است شاعر ها خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیر المومنین باشد


احمد علوی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۰
هم قافیه با باران
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید از آن «در» شروع شد

مادر به او که پیرهن کهنه را سپرد
دل شوره های زخمی خواهر شروع شد

باور نداشت آتش این اتفاق را
تا عصر روز حادثه باور شروع شد

جمعه حدود ساعت سه بین قتلگاه
تکرار صحنه ى در و مادر شروع شد

اینجا بجای میخ در و قامتی کبود
اینبار جنگ خنجر و حنجر شروع شد

زینب! بلند گریه کن اینجا مدینه نیست
حالا که سوگواری حیدر شروع شد

بر خاک سر گذاشت حسین آسمان گرفت
زینب گریست، خنده ى لشگر شروع شد

می خواستم تمام کنم شعر را، نشد
یک غم تمام شد، غم دیگر شروع شد

زینب نشست و خاک عزا ریخت بر سرش
والشمرُ جالسٌ ... سر و خنجر ... تمام شد

خنجر سوی گلوی برادر بلند شد
وقت فرود، طاقت خواهر تمام شد

وقتی غریو شیون خواهر به عرش رفت
فهمید عرش کار برادر تمام شد

پنجاه و چار سال فقط با حسین بود
پنجاه و چار سال که دیگر تمام شد

پنجاه و چار سال معطر به عطر او
وقتی حسین شد گل پرپر، تمام شد

تازه هجوم و قصه ی آتش شروع شد
وقتی که قصه ی سر و خنجر تمام شد

فریاد زد امام: "علیکُنّ بالفرار"
حجت بر اهل بیت پیمبر تمام شد

زینب میان شعله و خون می دوید آه
این شعر تا رسید به معجر .......

اینها گذشت ...

چفیه و سربند را که بست،
وقتى که گریه در دل سنگر تمام شد-

رفتند دسته هاى عزایى که راهشان
با "انتقام سیلى مادر" شروع شد

محمد میرزایى بازرگانى
۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۷:۱۴
هم قافیه با باران

برداشت به نام علی اول قدمش را

در چهره نهان کرد زوایای غمش را

امروز قسم خورده که با آب بیاید

از خاطر خود می برد آیا قسمش را؟

راهی شد و با یک دل دریایی و آرام

برداشت بلافاصله مشک و علمش را

این جاده عشق است و پشیمان شدنی نیست

ماهی که خریده ست به جان پیچ و خمش را

«لب تشنگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب» کسی که حرمش را

لب تشنه و دلخسته و بی تاب ببیند

چون زنده کند خاطره صبحدمش را

عالم شده یک عمر نمک گیر اباالفضل

انداخته تا سفره جود و کرمش را

حیف است که بر خلق زمین حکم براند

در عرش برافراشته ساقی علمش را

من سخت خمارم، سر ساقی به سلامت

باید که ببخشد به من او بیش و کمش را

این شاعر دلخسته چه دارد بنویسد

باید به خود او بسپارد قلمش را

این با خود ساقی¬ست که تصمیم بگیرد

تا پله چندم ببرد محتشمش را

ساقی شده تا جام مرا پر کند از می

یارب تو بگو دوری از آن میکده تا کی؟

احمد علوی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۹
هم قافیه با باران

خورشید نگاهش به جمال قمر افتاد

راز قمر هاشمی از پرده در افتاد

وقتی که به چشمان اباالفضل نظر کرد

انگار نگاهش به نگاه پدر افتاد

در بدرقه¬اش خواست بگوید که برادر

اما سخن عشق به وقتی دگر افتاد

ماهیست درخشنده که بر منبر نی¬هاست

سرویست جوانمرد که بی دست و سر افتاد

لشکر همه دیدند که یک شیر خروشان

مانند کبوتر شد و بی بال و پر افتاد

دیدند که یکروز پس از رجعت سرخت

گیسوی تو در دست نسیم سحر افتاد

این زمزمه را از لب مختار شنیدند

« با آل علی هر که در افتاد ور افتاد »

کوتاه سخن این که بلند است مقامت

ای تشنه لبان تشنه¬ی یک جرعه مرامت


احمد علوی

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران