هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: اصغر معاذی ـ بنیامین دیلم کتولی» ثبت شده است

قفلی شکست و در شب زندانم آمدی
از عمق شعرهای پریشانم آمدی

شوقت درون سینه ی من بود سالها
آغوش بازکردی و در جانم آمدی

بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت
در بی قراری شب بارانم آمدی

پاییز، پشت پنجره ام قد کشیده بود
مثل بهار، تا لبِ ایوانم آمدی

این عطر شمعدانی من نیست...بوی توست
انگار تا حوالی گلدانم آمدی

انگار سالهاست کنارم نشسته ای
هرچند سالهاست که می دانم آمدی...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۳
هم قافیه با باران

صبحت بخیر آفتابم دیشب نخوابیدی انگار
این شانه ها گرم و خیسند تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و تو جز من نمیدیدی انگار

هربار یک بغض کهنه روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی تو خوبی یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد آرام آرام آرام
از عشق گفتی دلم ریخت اما تو ترسیدی انگار

گفتی رها کن خودت را پیشم که هستی خودت باش
گفتم اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار
.‌
صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خواب پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار

اصغر معاذی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

ای دل...برای آنکه نگیری چه میکنی
با روزگار دوری و دیری چه میکنی

بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی

بااین اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من...جز اینکه بمیری چه میکنی

ای عشق...ای قدیم ترین زخم روز گار
در گوشه ی دلم سر پیری چه میکنی

دست تو را دوباره بگیرم چه می شود
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

خوابش نبرد...خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد

پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ریخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد

آمد کنار قوری سردی که سال ها...
یک چای تلخ ریخت کمی زهر مار کرد

فحشی نثار پنجره...مشتی نثار میز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد

حس کرد این که باید از این شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کوله بار کرد

شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

دلت گرفته...الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست...من آنقدر خرد و خسته ام از خود...
که حال و حوصله ام را تو هم نداشته باشی

"دچار آبی دریای بیکرانم و تنها"
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده ها در آینه...سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی آیی
منم غم تو…الهی که غم نداشته باشی...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۲
هم قافیه با باران

ببخش این هردو چشمم را اگر ناگاه می خوابد
که سربازان نمی خوابند وقتی شاه می خوابد

من از تو بوسه ی دزدانه ای می خواستم اما
چه سود آنجا که صاحب خانه ای آگاه می خوابد

سبک تر می کند پلک تو تیغ راهزن ها را
که گاهی کاروان خسته ای در راه می خوابد

چه در اندام ترد خویشتن داری که خود حتی
پلنگ بر پتو در حسرت این ماه می خوابد

همیشه شاعری چون من در آغوش زنی اما
پریزادی پریخو چون تو با اشباح می خوابد
.
کمی کوتاهتر از قبل می گردد شبم وقتی
زنی مانند تو با دامنی کوتاه می خوابد ..

بنیامین دیلم کتولی

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

گرفتم عمر را در شیشه ی ساعت نگه دارم
تورا در عکس می شد کاش از حرکت نگه دارم !

تو میراث هزاران باغ سرسبزی و من باید
گلی همچون تورا در خانه با دقت نگه دارم

زلیخا را بگو فهمیده ام دیگر نمی ارزد
که من این عشق را یک عمر با تهمت نگه دارم

تو نیشابور نه ، شیراز نه ، آن کشوری هستی
که می کوشم تنش را دور از غارت نگه دارم

که می کوشم پس از هر بوسه ای عطر دهانش را
شبیه نامه ای سربسته در پاکت نگه دارم !

شراب خانگی ، اینروزها باید که نامت را
به مستی در دهان خویش با وحشت نگه دارم .

بنیامین دیلم کتولی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران

کمی با سرمه زیبا کن دو چشم نکته بینت را
مشخص کن برایم مرزهای سرزمینت را

صدای نبض دستان تو در این شهر می پیچد
اگر لختی نبندی دکمه های آستینت را

مرا هر بار می سوزانی و هر بار می خواهی
که بگذاری بروی آتش من ذره بینت را

تو آن تردید باقی مانده در شاهان قاجاری
که با خون امیران رنگ کردی باغ فینت را

بگو ای مرگ ، ای ترسای پیر پیرهن چرکین
بیاویزم کجای این شب آخر پوستینت را ؟!!

 بنیامین دیلم کتولی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران

قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب
دل من شوق در آغوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...

اصغر معاذی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۴
هم قافیه با باران

روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی

چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی

کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی

بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...

اصغر معاذی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۱ نظر ۰۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

ﺣﺲ ﻣﯽ ﻛﻨﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺍﺗﺮﻡ
ﺩﺭﮔﯿﺮ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺗَﻮ ﺑﺎﺷﻢ ، ﺭﻫﺎ ﺗﺮﻡ

ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺍﻡ ، ﻛﻢ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﺗﺮ ... ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺗﺮﻡ

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻢ ،ﻧﺮﻧﺞ
ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺁﯾﯿﻨﻪ ، ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺗﺮﻡ

ﻗﻠﺒﯽ ﻛﻪ ﻛﻨﺞ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺰﻧﺪ ... ﺗﻮﯾﯽ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺗﻮ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩِ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﺗﺮﻡ

ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﻫﺎ ، ﺑﯽ ﻫﻮﺍ ﺗﺮﻡ

ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﯽ ﻛﻨﯽ ، ﻣﺒﺘﻼ ﺗﺮﻡ

 ﺍﺻﻐﺮ ﻣﻌﺎﺫﯼ

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

غروب ... زمزمه ای با ترانه های قدیمی

غمی به وسعت ایوان خانه های قدیمی

سکوتِ ساده عکسی شکسته می کشد آرام

مرا به گوشه ای از عاشقانه های قدیمی

صدای گرمِ "بنان" یاکریم هایِ جوان را

نشانده است در آغوش لانه های قدیمی

هوای چادرِ مادربزرگ و جایِ تو خالی ...

که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی

مگر به یاد تو امشب غبارِ آینه ام را

به بادها بسپارند شانه های قدیمی

هوای تلخِ اتاق و غمی که می وزد از دور

و عشق تازه تری با ترانه های قدیمی ... !


اصغر معاذی

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۷
هم قافیه با باران

آه از این بخت که یک بار به دادم نرسید
دیر شد...وقت به بادا و مبادم نرسید

عاشقی را به من آموخت و چشمم را بست
عشق صد نامه فرستاد و سوادم نرسید

عمر طولانی با خنده ی کوتاه گذشت
فرصت گریه به غم های زیادم نرسید

تا نشستم بکشم حسرت چشمانش را
خون به رگ های من و مغز مدادم نرسید

گرچه دیر آمد و از دور صدایم زد و رفت
هیچ کس غیر همین عشق به دادم نرسید...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران
بهــــار آمده اما هــوا هــوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

بـــه شوق شــال و کلاه تـــو برف می آمد...
و سال هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تـو نیست

کنــــار این همه مهمــــان چقـــــدر تنهایـــم!؟
میان این همه ناخوانده،کفش های تو نیست

بــــه دل نگیر اگـــر این روزهـــا کمی دو دلــــم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می خورد انگشت های باران...آه...
شبیه در زدن تــــو...ولـــــی صدای تـــو نیست

تــــو نیستی دل این چتــــر ، وا نخــــواهد شد
غمی ست باران...وقتی هوا هوای تو نیست...

اصغر معاذی
۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

برای پرسه زدن تا صبح ..شب خیال تو کافی بود

دلم هوای نمردن داشت ..که حس وحال تو کافی بود

سکوت بود و هوای تو..فرشته ای که نجاتم داد

برای بردنم از این شب ..صدای بال تو کافی بود

میان بغض وشکستنها..دلم برای تو می لرزید

که شانه های تو را کم داشت..که دستمال تو کافی بود

به جز حرارت دستانت کسی نپرسی از حالم

اگرچه خوبی حالم را..فقط سوال کافی بود

چقدر باد که می کوبید..چراغ خلوتمان روشن

چقدر برف که می آمد ..چقدر شال تو کافی بود

تمام شب که پر از ابرم ..تمام شب که نمی بارم

دلم به صورت ماهت قرص ..که احتمال تو کافی بود

تو خود هوای غزل بودی..لب تو بست دهانم را

برای نقطه پایانم...همیشه خال تو کافی بود...


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

امروز پشت پنجره گلدان گذاشتم

از غصه سر به نرده ی ایوان گذاشتم

دست و دلم به شعر نمی رفت مدتی

عکس تو را کنار قلمدان گذاشتم

شعر آمد و تو آمدی و خط به خط به خط...

اسم تو را نوشتم و باران گذاشتم...

با طعم قهوه ای که نخوردم کنار تو

بر ذهن میز خسته دو فنجان گذاشتم

عطر تو را برای غم روزهای عید

شال تو را برای زمستان گذاشتم

از گریه خیس و خالی ام امشب که نیستی

چتر تو را کنار خیابان گذاشتم

عشقت مرا به حاشیه رانده ست از خودم

اینگونه شد که سر به بیابان گذاشتم...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار

 این شانه ها گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار


 دنیای تو یک نفر بود...دنیای من خالی از تو...

 من در هوای تو و...تو جز من نمی دیدی انگار


 هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد

 تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار


 گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور

 با خنده گفتی: تو خوبی...یعنی که فهمیدی انگار


 تا زود خوابم بگیرد...آرام...آرام...آرام…

 از "عشق" گفتی...دلم ریخت...اما تو ترسیدی انگار


 گفتی: رها کن خودت را...پیشم که هستی خودت باش

 گفتم: اگر من نباشم!؟...با بغض خندیدی انگار


 صبح است و تب دارم از تو...این گونه ها داغ و خیسند

 در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار...!

 

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران

نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را

هوای تنگ غروب و شب خیابان را


اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من

نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را


بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد

هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را


بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد

نگاه شعله ور آفتابگردان را


تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد

و بی پرنده گی عصرهای آبان را


سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم

اگر به خانه ام آورده ای زمستان را

*

بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست

که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۳ ، ۱۶:۰۰
هم قافیه با باران

قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد

خــواب، در بستـــر چشمان تو دیدن دارد


وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم 

دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد


تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد 

سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد


بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست

طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد


کودکی چشم به در دوخته ام...تنگ غروب

دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد


"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست

از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۳
هم قافیه با باران

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟

دلم انگـــــار باور کــــــرده آن عشق خیالـــــی را

 

نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شــــــهری اگــر باران بگیرد این حوالی را

 

مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهــــــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــــــرهای پرتقالی را

 

دلِ تنگِ مــــــــرا با دکــــمه ی پیـــــراهنت واکن

رها کن از غم سنــــجاق، موهـــــای شلالی را

 

اناری از لبِ دیوار باغت ســــــرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـــــهای لاابـــالی را

 

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانــه ی حــالی به حــالی را

 

نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر

دلــــــم بیهوده مـــــی گردد خیابان های خالـــی را...!


اصغر معاذی

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران