هم‌قافیه با باران

۳۰ مطلب با موضوع «شاعران :: امید صباغ نو» ثبت شده است

چون شعله در دستان دشت پنبه گیرم
دستــــی بده ، تا قبل افتادن بگیرم

تصمیم هایی مانده از دوران کبری
تصمیم دارم کلّ شان را من بگیرم!

گیرم کسی عشقش کشید و عاشقم شد
دیگر نباید حسّ سوء ظن بگیرم

من یوسف قرنم، زلیخا خاطرت تخت
این بار می خواهم خودم گردن بگیرم

یک روز قبل جشن یاد من بینداز
با میوه ،چسب زخم هم حتما بگیرم

از لحظه ای که دست تو آلوده ام شد
در شهر می گردم که پیراهن بگیرم!

ای عشق! دستم را بگیر و حائلم باش
می ترسم از دامان اهریمن بگیرم
 
امید صباغ نو
۰ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند

تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند

عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!

زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند

چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای
با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!

پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!

آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند

امید صباغ‌نو

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۴
هم قافیه با باران

مُردم! چقدر فاصله ... آخر نمی‌شود
یک عمر صبر کردم و دیگر نمی‌شود

حسّی که سالها به تو ابراز کرده ام
زیر سوال رفته و باور نمی‌شود

هرشب اگر چه دسته گلی آب می‌دهی!
بی فایده ست؛ عشق تناور نمی‌شود

ای سوژهء تمام غزل های قبل ازین!
بعد از تو "باز" یارِ کبوتر نمی‌شود

افتاده ام درست تهِ چال گونه ات
پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود

نابرده رنج گنج میّسر اگر شود
با تار مویی از تو برابر نمی‌شود

مصداق شعرِ "بی همگان سر شود" شده
بی تو ولی به شعر قسم، سر نمی‌شود
 
امید صباغ نو

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۲۳
هم قافیه با باران

بــه مُردادی ترین گرمـــا قسم، بدجور دلتنگم
شبیه گچ شده از دوری ات، بانوی من، رنگم!

حسودی می کند دستم بــه لبهایی کـه بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!

تنم از عطــر آغـــوش ِ تــو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم

نظام ِ آفـــرینش ناگهـــان بـــر عکس شد ،  دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!

گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُل ِ گلدون من..." جا باز کـــرده توی آهنگم!

بَدَم می آید از ایـــن قــدر تنهایـــی... وَ دلشـــوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!

فضـــای شعـــر هم بدجـــور بوی لـــج گرفتــه– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!

تو تقصیری نداری ، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!

همان بهتر کــه از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم

امید صباغ نو

۰ نظر ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

درون شعر فراز و نشیب ممنوع است!
و حرفهای عجیب و غریب ممنوع است!

من آدمم! و تو حوای ماجرای منی....
 تمام حرف تو این شد که سیب ممنوع است!

همیشه در غزلم عاشقانه گردش کن
بیا و عشق من شو فریب ممنوع است !

بیا که تا نکشی با نبودنت دل مرا
مسیح قصه که باشم صلیب ممنوع است!

تمام دار و ندارم ، همین غزل یعنی
فدای چشم تو بانو !نهیب ممنوع است!

بیا که خارج از این شعر عاشقی بکنیم
درون شعر فراز و نشیب ممنوع است !

امید صباغ نو

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۴
هم قافیه با باران
امشب که خون از بیت بیتِ شعر من جاری ست
لبخندهای مضحکم از روی ناچاری ست

سرما که آمد، عشق همدستِ کلاغان شد
کارِ مترسک در زمستان، «آدم آزاری»ست!

دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کرد
پیراهنت را در نیاور، قصّه تکراری ست

بگذار تا در هم بریزد خاطرات ما!
این بار مفهوم سکوتِ تو فداکاری ست

ریل و قطار از هم جدا باشند می پوسند
دور از دل هم سهم هردو گریه و زاری ست

دیشب تو گفتی مرگ هم یک جور خوشبختی ست
پایان هر خوابی که می بینیم بیداری ست

من هم قطاری خارج از ریلم؛خیالی نیست
بگذار و بگذر تا بمیرم، زخم من کاری ست

امید صباغ نو
۱ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم

گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!

روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم

در کنـــار تــــو  قدم  مــــی زدم  و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم

روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم

پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم

بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم

من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟

امید صباغ نو
۱ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست

در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست

انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست

ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست

از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!

گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!

در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!

در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...

امید صباغ نو
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

مثل هر شب ، هوس عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پرواز دلم کو ، که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم

 تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم

بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم !
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم !

بی تو دنیا به دَرَک ! بی تو جهنّم به دَرَک !
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم

من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام
از رگ گردن تـــو ، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران

لحظه ای مثل من تصور کن پای قول و قرار یک نفری
ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری

بار ها پیش روی آیینه زل زدی توی چشم های خودت
با خودت فکر کرده ای چه شده که به شدت دچار یک نفری

چشم های سیاه سگ دارش شده آتش بیار معرکه ات
و تو راضی به سوختن شده ای چون که دار و ندار یک نفری

عاقبت با زغال دست شما سر قلیان من به حال آمد!
که تو آتش بیار معرکه نه! بلکه آتش بیار یک نفری

شک ندارم سر تصاحب تو جنگ خونین به راه می افتد
همه دنبال فتح عشق تو اند و تو تنها کنار یک نفری

جنگ جنگ است جنگ شوخی نیست جنگ باید همیشه کشته دهد
و تو از بین کشته های خودت صاحب اختیار یک نفری

با رقیبان زخم خورده ی خود شرط بستم که کشته ی تو شوم
کمکم کن که شرط را ببرم سر میز قمار یک نفری !

مرد و مردانه در کنار تو ام تا همیشه در انحصار تو ام
این وصیت بگو نوشته شود روی سنگ مزار یک نفری ...

امید صباغ نو

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
بی عشق هیچ فلسفه ای در جهان نبود
احساس در "الهه ی نازِ بنان" نبـود

بی شک اگر که خلق نمی شد گناهِ عشق
دیگر خدا به فکر ِ شبِ امتحان نبود

بنشین رفیق! تا که کمی درد دل کنیم
اندازه ی تو هیچ کسی مهربان نبود

اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت، آن نبود !

لیلا فقط به خاطر مجنون ستاره شد
زیرا شنیده ایم چنین و چنان نبود

حتی پرنده از بغل ِ ما نمی گذشت
اغراق ِ شاعرانه اگر بارِمان نبود …

گشتم، نبود، نیست… تو هم بیشتر نگرد !
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود

دیشب دوباره -از تو چه پنهان- دلم گرفت
با اینکه پای هیچ کسی در میان نبود !


امید صباغ نو
۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۱
هم قافیه با باران

نمی گویم به این دیوانه بازیهام عادت کن
فقط مثل گذشته با دل تنگم رفاقت کن

گرفته جنگل تنهایی ام را درد در آغوش
بیا آتش بزن، قلبِ مرا از درد راحت کن

تویی که مثل برمودا دلم را جذب خود کردی
به عشق دخترانِ چشم رنگی هم حسادت کن

بیا و مرد باش و کمتر از آنی که می بینم
مرا با گرگهای هرزه گرد بیشه قسمت کن

دلم یخ بسته، اسکیموی شرقی، با دمِ گرمت
کمی از این دلِ یخ بسته ی قطبی حمایت کن

نیوتن گفت آری، هر عمل، عکس العمل دارد
تو هم "قانونِ دوّم شخص عاشق" را رعایت کن


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

به تب و لرز تلخِ تنهایی، به سکوتی که نیست عادت کن!
 درد وقتی رسید وُ فرمان داد، مثل سرباز خوب اطاعت کن
 
سعی کن وقتِ بی کسی­هایت، گاه لبخند کوچکی بزنی
 فکر فردای پیری­ات هم باش، گریه هم می­کنی قناعت کن
 
زندگی می­رود به سمت جلو، تو ولی می­روی به سمتِ عقب!
 شده­ ای عضوِ«تیمِ تک نفره»،پس خودت از خودت حمایت کن
 
بینِ تن­های خالی از دلِ خوش، هی خودت را بگیر در بغلت
 دزدکی با خودت برو بیرون، و به تنهایی­ات خیانت کن!
 
گرچه خو کرده­ای به تنهایی،گرچه این اختیار را داری
 گاه و بیگاه لذت غم را با «رفیقانِ دوست» قسمت کن
 
شعر، تنها دلیلِ تنهایی­ست؛هر زمان خسته شد دلت، برگرد
ماشه را سمتِ دفترت بچکان، شعر را تا همیشه راحت کن!

امید صباغ نو

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۱
هم قافیه با باران

وقتی که باشی دوست دارم رنج ها را هم

رنج تو می ریزد به پایم گنج ها را هم


آن قدر دنیا را گرفتار تب ات کردی

در اشتباه انداختی تب سنج ها را هم


تغییر را هرجا که باشی می توان حس کرد

با خنده شیرین می کنی نارنج ها را هم


من مُهره ی مار تو را دیدم که هم کیشم

مات شکوه ات کرده ای شطرنج ها را هم


در منطق محض عددها دستِ دل بُردی

وارونه کردی با محبـّت، پنج ها را هم


بی قید و بند قافیه بگذار بنویسم:

از زندگی چیزی بغیر از تو نمی خواهم


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران

تا آمدی تمام وجودم نگاه شد

احساس بی ملاحظه ام سر به راه شد


خورشید از حضور تو الگو گرفت وُ بعد-

زیباتر از همیشه ی خود، مثل ماه شد!


تا گفتم عاشق اَت شده ام، دورتر شدی

سهمِ من از وجود تو اندوه و آه شد


فال اَم میان قهوه ایِ چشمهات بود

لرزید چشم های تو...فال اَم تباه شد


دیگر به درد هیچ غلامی نمی خورَد

معشوقه ای که واردِ دربار شاه شد!


سوء تفاهم است، عزیزم به خود نگیر!

مقصودِ من، دلی ست که غرق گناه شد


با وعده های سرد تو، سر خوش نمی شوم

هر سر، سری به عشق تو زد بی کلاه شد!


...


تقویم ها عزای عمومی گرفته اند

تاریخ بی حضور تو، روزش سیاه شد!


امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

ﺗﻔﮑﯿﮏ ﮐﺮﺩﯼ ﺯﻭﺝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

ﺍﺯ ﮔﺮﻣﯽِ ﺩﺳﺘﺖ ﺷﺪﻡ ﺩﻟﺴﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺭﺍ

ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﮐﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻫﯿﺰﻡ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽّ ﺷﻮﻣﯿﻨﻪ

ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺩﺭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ

ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻭ ﺳﺮﭘﻨﺎﻫﯽ ﺍﻣﻦ

ﺑﺎﺷﺪ ﺭﻓﯿﻖ ﯾﮏ ﺳﮓِ ﻭﻟﮕﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ...

 

ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺗﻪِ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺩﻩ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩ، ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ-

 

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﺯﻭﺩ،ﺷﺎﯾﺪ ﺩﯾﺮ... ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ،

ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡِ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ

 

ﺍﻣﯿﺪ ﺻﺒﺎﻍ ﻧﻮ

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

تــو مدّعـی بودی درون را نیـــز می بینی


احساس را در هرکس و هرچیز می بینی!


شاید همان بودی که بایستی کنارم بود


امـا دلِ دیوانه ات را ریــز می بینی!


گفتم که ویران می کنم طهرانِ غمگین را


تا پایتخت تو شود تبریـــز ، می بینی


با چنگ و دندان پای چشمان تو جنگیدم


افسوس ! این سرباز را چنگیز می بینی


هر روز کندی از بهار زندگی برگی


تقویم عمرم پُر شد از پاییز، می بینی؟


در بازی ات نقش مترسک را به من دادی


افتاده ام در گوشه ی جالیـز ، می بینی؟


رفتی و بعد از رفتنِ تو تازه فهمیدم


هر دل که دستت بود دستاویز می بینی!


کاری ندارم؛ هرچه می خواهی بکن، امــّا-


روی سگـم را روز رستاخیــز می بینی...


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جان هم!

اگر چه زهر می ریزیم توی استکان هم!


همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم


هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم

که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!


بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح

فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!


قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را

چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم


چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری

که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم


برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!

کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم


سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!


گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را

چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

تفکیک کردی زوج را از فرد، یعنی که-

از گرمیِ دستت شدم دلسرد، یعنی که-


عاشق نبودی تا بفهمی حال و روزم را

کاری که عشقت با وجودم کرد یعنی که-


مانند هیزم های مصنوعیّ شومینه

می سوزم و پایان ندارم، درد یعنی که-


محتاج دستان کسی باشی که می خواهد

آواره باشد در خودش این مرد، یعنی که-


شب ها به دور از تکیه گاه و سرپناهی امن

باشد رفیق یک سگِ ولگرد، یعنی که...


چیزی نمانده تا تهِ این جاده ی بن بست

این راه های بی برو برگرد، یعنی که-


یک روز شاید زود،شاید دیر... می فهمی،

زخم زبان مردمِ نامرد یعنی چه


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

می شود سخت ترین مساله آسان باشد

پشت هر کوچه ی بن بست خیابان باشد!
می شود حال بدِ ثانیه ها خوب شود
شهر هم غرقِ هماغوشی باران باشد
گیرم این عشق -که آتش زده بر زندگی ات-
بعد جان کندنِ تو شکل گلستان باشد!
گیرم این دفعه که برگشت، بماند...نرود!
گیرم از رفتنِ یکباره پشیمان باشد
بعد شش ماه به ویرانه ی تو برگردد
تا درین شعر پر از حادثه مهمان باشد
فرض کن حسرتِ پاییز، تو را درک کند
روز برگشتنِ او اولِ آبان باشد! .
بگذر از این همه فرضیه، چرا که دل من 
مثل ریگی ست که در کفش تو پنهان باشد


امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران