ﺩﯼ ﺑﺎﺩ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﯼ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ
گفتی ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻨﻪ ﺑﺮ ﺩﻭ ﺯﻟﻒ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻭﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻡ
امیرخسرو دهلوی
ﺩﯼ ﺑﺎﺩ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﯼ ﺗﻮ ﺁﻭﺭﺩ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ
گفتی ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻨﻪ ﺑﺮ ﺩﻭ ﺯﻟﻒ ﻣﻦ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻭﺍﺭ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻡ
امیرخسرو دهلوی
بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
امیرخسرو دهلوی
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد !
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد؟
غم و قصه ی فراقت بکُشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره , که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد!
کششی که عشق دارد, نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد !
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
امیرخسرو دهلوی
جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت
کاین چیست؟ موی بافته؟ گویی که: دام توست
امیرخسرو دهلوی
شب ز غم چون گذرانم من تنها مانده؟
ای خوش آنکس که شبش تکیه به پهلوی کسیست
امیرخسرو دهلوی
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
می دهم جان ، مرو ازمن ،وگرت باور نیست
بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
امیرخسرو دهلوی