هم‌قافیه با باران

۱۷ مطلب با موضوع «شاعران :: بهروز یاسمی ـ زهرا شعبانی» ثبت شده است

به همان قدر که چشم تو پر از زیباییست
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست

این غزلهای زلالی که ز من میشنوی
چشمه ی جاری اندوه دلی دریاییست

چند وقت است که بازیچه ی مردم شده ام
گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیاییست

امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن
حق به دست دل من، عقل و یا زیباییست؟

دلخوش ِ عشق شما نیستم ای اهل زمین
به خداوند که معشوقه من بالاییست

این غزل نیز دل ِ تنگ مرا باز نکرد
روح من تشنه ی یک زمزمه نیماییست

بهروز یاسمی
۰ نظر ۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۰
هم قافیه با باران

امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام
من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام

من را ببخش بابت احساس خسته ام
من را ببخش بابت این فکرهــــای خام

این حرف ها درون دلم درد می کشید
این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام

گفتی کلافه می شوی از این حضور محض
گفتی عذاب می کشی از دست من مدام

گفتی نگاه هــــرزۀ من با تو جـور نیست
گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام

گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک
مابین پلک هــــــای تـــــرم، کــــرد ازدحــام

می خواستــــم فقط بنویسم چرا؟ چرا؟
می خواستم بگیرم از این شعر انتقام

اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست
خو کرده ام به عادت دنیــــــای بی مرام

من با زبان تلخ تو بیگانه نیستــم
من با هزار درد غم انگیز، آشنام

شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند
شاید رها شوم کمی از این ملودرام

این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند
این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام

زهرا شعبانی

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۹
هم قافیه با باران

با توام امشب و می ترسم از آن سان بی تو
که پس از این شب و شب های فراوان بی تو

آه اگر این شب بی سایه به پایان برسد
چه کنم با تب فردای هراسان بی تو

خوش به حال من خوشبخت سر افشان با تو
بد به حال من بدبخت پریشان بی تو

با توام امشب و می خوانم از اندوه اتاق
بهت فردا شب این کلبه حیران بی تو

تو نباشی و نریزی و نپاشی در آن
به چه کار آیدم این خانه ویران بی تو؟

به تماشای عبور چه کسی باز شود
چشم این پنجره رو به خیابان بی تو؟

چشم این پنجره خیس تماشا دارد
صبح از آینه گردانی باران بی تو

اتفاقی که قرارست بیفتد این است:
دل ویران و سر بی سروسامان بی تو
#
چشمم از گریه چه سیلی که نینداخت به راه
به کجا می رود این رود شتابان بی تو؟

بهروز یاسمی

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

غزلی تازه نوشتم غزلی تازه برات
تا بخوانی و بگویی: به فدای غزلات

غزلی مثل تو شیرین غزلی مثل تو شاد
مثل چشمای قشنگت تو شب رقص نگات

غزلی سبزو صمیمی غزلی نرم و لطیف
مثل ابریشم دستات مثل آهنگ صدات

غزلی مثل غزل های جوانی خودم
با همان وزن ملیح فعلاتن فعلات

گفتم و از لب این پنجره دادم به نسیم
و پراکنده شدن توی هوا این کلمات:

"دوستت دارم" و "من عاشقتم" "قلب منی"
"بی تو می میرم" و "دلبندم" و "جانم به فدات"

واژها مثل پرنده پر زدن تا بشینن
نرم و آهسته کنار یکی از پنجره هات

واژه ها منتظرن پنجره رو باز کنی
تا بریزن تو اتاقت بریزن رو دست و پات...

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

مثل یک ابر رها پاره ای از ماه بــــه دوش

آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش

چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود

ای معمای شگفت ای شبــــح وهـــم آلـــــود

ای تــو آن آینه کز دست خدا افتاده

شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده

شبـــــح سرزده از چاک گریبان شبم

داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم

درد طاقت کش افتاده بـــه جان بدنــــم

شبح هر شب این روح پریشان که منم

تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟

چــه تــــو را می رسد از این همه خود خواهی ها

سر من گـــرم خودش بود تو نگذاشتیَش

تو به این هروله ی هر شبه وا داشتیَش

سرم از وسوسه خالی دلم از حوصله پر

اینک امــا سرم از درد دلــــم از گله پـــــر

رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود

آسمان را و زمین را اثـــری از تـــــو نبــــود

ناگهـــــان ســـرزده بــــــاز آمدی از روزن شب

خوش به حال من و این شعشعه روشن شب

خوش به حالم!؟ نه بدا بد به چنین احوالی

که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:

کـــــه تـــــــو را بــــرده ام از یاد ببینــــم ناگاه -

با همان جلوه همان سایه همان چشم سیاه

به من از فاصله یک قدمــی زل زده ای

بین خواب من و بیداری من پل زده ای

آمدی باز به خوابــــم که در آری پدرم

زندگی هر چه نیاورده بیاری به سرم

دست بردار از ایــن شاعــــر بیچــــاره برو

نه فقط امشب و فردا شب و...یکباره برو

من بمیرم برو امــــا نروی برگردی

نروی باز پشیمان بشوی برگردی

گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک

کــــه به دیدار تو معتادم از این بیشترک

ولی ای دوست برو جان من این بار برو

نروی باز نیایـــــــی نروی باز...بیـــــــــا !


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۳
هم قافیه با باران

بجز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی

خطر که هیچ وجودت تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد اثر نداشته باشی

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما

دو چشم شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته - اگر چه مثل گذشته

هوای خون و خطر آن قدٓر نداشته باشی-

ولی پلنگ پلنگ ست اگر چه خسته و تنها

اگر چه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۱
هم قافیه با باران

مثل یک ابر رها پاره ای از ماه به دوش
آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش
چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود
ای معمای شگفت ای شبح وهم آلود
ای تو آن آینه کز دست خدا افتاده
شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده
شبح سرزده از چاک گریبان شبم
داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم
درد طاقت کش افتاده به جان بدنم
شبح هر شب این روح پریشان که منم
تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟
چه تو را می رسد از این همه خود خواهی ها
سر من گرم خودش بود تو نگذاشتیش
تو به این هروله هر شبه وا داشتیش
سرم از وسوسه خالی دلم از حوصله پر
اینک اما سرم از درد دلم از گله پر
رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود
آسمان را و زمین را اثری از تو نبود
ناگهان سرزده باز آمدی از روزن شب
خوش به حال من و این شعشعه روشن شب
خوش به حالم!؟ نه بدا بد به چنین احوالی
که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:
که تو را برده ام از یاد ببینم ناگاه
 -با همان جلوه همان سایه همان چشم سیاه
به من از فاصله یک قدمی زل زده ای
بین خواب من و بیداری من پل زده ای
آمدی باز به خوابم که در آری پدرم
زندگی هر چه نیاورده بیاری به سرم
دست بردار از این شاعر بیچاره برو
نه فقط امشب و فردا شب و...یکباره برو
من بمیرم برو اما نروی برگردی
نروی باز پشیمان بشوی برگردی
گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک
که به دیدار تو معتادم از این بیشترک
ولی ای دوست برو جان من این بار برو
نروی باز نیایی نروی باز...بیا !

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی

خطر که هیچ وجودت تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد اثر نداشته باشی

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما

دو چشم شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته - اگر چه مثل گذشته

هوای خون و خطر آن قدٓر نداشته باشی-

ولی پلنگ پلنگ ست اگر چه خسته و تنها

اگر چه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران
مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ
بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

 تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام
که هیچوقت نگویی تو را خداحافظ

 نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت
کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

 شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم
چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

 اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت
درست در وسط ماجرا خداحافظ-

 و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت
خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-

 چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی
خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

 نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای
از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

 در این زمان که پر است از هوای عشق سرم
چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

 به جز سلام نمی گویم و نمی دانم
تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ

ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریبواره دیر آشنا خداحافظ

بهروز یاسمی
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۷
هم قافیه با باران

دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم

بازیچه تحجر و تزویر می شویم


آزادی ای شرافت سنگین آدمی

این روزها بدون تو تعزیر می شویم


فواره رها شده مصداق سعی ماست

پا می شویم و باز زمینگیر می شویم


قد راست می کنیم برای صعود و باز

از ارتفاع خویش سرازیر می شویم


امروز عقده دلمان باز می شود

فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم


ما قله های مرتفع فتح ناپذیر

با سادگی به دست تو تسخیر می‌شویم


ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما

در پهنه زلال تو تطهیر می شویم


گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند

گر چه به جرمِ نامِ تو تکفیر می شویم


اما بی آفتاب حضور همیشه ات

مصداق بیت مختصر زیر می شویم:


یا در هجوم حادثه بر باد می رویم

یا روبروی آینه ها پیر می شویم


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

مانده ام مات مانده ام حیران

مانده ام با خودم چه کار کنم

مثل یک گردباد سرگردان

می روم از خودم فرار کنم

 

می روم! باز می رسم به خودم

چه کنم با خودم کجا بروم؟

دور باطل، تسلسل باطل

بازگردم دوباره یا بروم؟

 

مثل ماهی سیاه کوچولو

گیرم از بسترم زدم بیرون

کوسه های دهن گشاده مرا

در ارس می خورند یا کارون

 

فرض کن یک پرنده بازم

فرض کن یک پرنده آزاد

همه جا آسمان همین رنگ ست

ورزقان، قائنات، شین آباد

 

من ولی آدمم زبان دارم

می توانم تو را صدا بزنم

(ای خدای بزرگ بی همتا)

داد خود را به کی؟ به کی ببرم؟

حرف خود را کجا؟ کجا بزنم؟

 

هر چه دردست بر سرم آوار

هر چه خون ست در دلم جاری

پرم از رفت و آمد اشباح

در شبی از جنون ادواری

 

باز گردم به اول شعرم:

مانده ام مات مانده ام حیران

مثل بهت غریب سارینا1

مثل لبخند پرپر سیران2


بهروز یاسمی

 

1و2: نام دختران دانش آموز درگذشته در آتش سوزی دبستان شین آباد

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۴
هم قافیه با باران

شب نام تو ناخواسته آمد به زبانم

 شد شان پر از شهد و عسل صبح، دهانم

 حتما تو گذشتی باز از کوچه پایین

 بیخود که نرفته ست به بالا ضربانم

 این حال خوش از عطر عبور تو اگر نیست

 از چیست که سر می رود از خون شریانم؟

 بگذار که موهای تو در باد برقصند

 تا کم نشود یک سر مو از هیجانم

 من منتظرم تا تو بیایی و همیشه

 از دست خیال تو خودم را برهانم

 تا کی بنشینی توو هی اشک بریزی

 تا کی بنشینم من و هی شعر بخوانم

 (بس می کنم از گفتن این پرت و پلاها

 تا تلخ نشه کام تو از طعم غزل هام

 من شاعر درباری چشمای تو هستم

 حاشا که بگیرم بجز از چشم تو الهام)

 از دست من و شعرم اگر چشم تو خیس ست

 لعنت به من و شعر من و دست و زبانم

 من شعر نگفتم که تو را گریه بگیرد

 بگذار بخشکد- به درک- طبع روانم!


بهروز یاسمی

۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران
بدا به حال زمین، بد شود زمانه اگر
زمانه بد شود اینقدر بی بهانه اگر

 چگونه خم نشود قامت علی(ع) در شهر
کمان شود قدِ زهرا(س) میان خانه اگر

 که هرچه مرد تنومند بر زمین افتند
نهند بار غمش را به روی شانه اگر

 به روسپیدی دنیا امید می شد داشت
رخش کبود نمی شد به تازیانه اگر

 چنین که حلقه زده کفر دور دین، نه عجب
در بهشت بسوزد در این میانه اگر...

زهرا شعبانی

۱ نظر ۱۵ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۹
هم قافیه با باران

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی، یک کم برای من

یعنی زیاد، یعنی همسنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟ 

من قانعم به برگ گلی، قطره شبنمی

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری که رستمی

مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان، مسلمی

هم چون جمال پرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان، فراهمی

حق داشت آدم، آخر بی عشق، آن بهشت

کمتر نبود از برهوت جهنمی

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لب گزه؟ 

قصری پر از فرشته و دیوار محکمی

باید مجال داد به خواهش، به وسوسه

باید درود گفت به شیطان، به آدمی! 


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

میتوان پل زد ازاحساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی وردزبانم شده است

آی بی‌رنگتر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه‌ی هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکی است؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیداشده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند روزیست که هرشب به تو می اندیشم

 

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

 

به همان سایه همان وهم همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

 

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم

 

به تبسم به تکلم به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا به شکیبایی تو

 

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخن های تو با لهجه ی شیرین سکوت

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است

 

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش

 

آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده

ای که بر روح من افتاده وآوار شده

 

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است

 

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

شبحی چند شب است آفت جانم شده است

اول نام کسی ورد زبانم شده است

 

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟

 

اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست

پس چرا رنگ تووآینه اینقدر یکیست؟

 

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

 

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

 

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

وتماشاگه این خیل تماشا شده است

 

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید چـــه بگویم به پرستار جوانم؟


باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟


تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم


بیمـــــاری من عامل بیگانـــه ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم


آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟


لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم-


این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!


می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم *


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران