هم‌قافیه با باران

۴ مطلب با موضوع «شاعران :: بیتا امیری نژاد» ثبت شده است

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفت
با من تمام عالم و آدم عزا گرفت

شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال :
این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟

درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد
در چشمهای روشن من غصّه پا گرفت

هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت

بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود
هی التماس و گریه و هی نذر....تا گرفت

حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای
اصلا! خدا دوباره تو را داد ؟یا...گرفت؟

بیتا امیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

امشب دوباره من و این فکر تو به تو
تصویر دست های تو و دست های او

یک زندگی که یک سره درگیر عادت است
بوی تعفنی که شبیه خیانت است

آغوش تو که بوی هوس طعم زن گرفت
این شعر با خیال تو عطر لجن گرفت

تصویر حالِ حال تو ، حال گذشته ام
چشمان او ، نگاه تو ، سالِ گذشته ام

دردی که شعر امشبِ من را سروده است
این بچه ای که حاصل عشقی نبوده است

گهواره ای که بغض مرا تاب می دهد
اشکی که گونه های مرا آب می دهد

لالا گلم ، عزیز دلم ، نور دیده ام
از بس که رفتم و نرسیدم بریده ام

لالا قشنگ خوش قد و بالا ، گلم ، بخواب
چشمات شبیه چشمای بابا ، گلم ، بخواب

لالا چراغ خونه من ، ماه مهربون
لالا کن آرزوی دلم ، منتظر نمون

این انتظار خسته به جایی نمی رسه
امشب صدای پای بابایی نمی رسه

امشب کبوتر تو دلآرام دیگری است
از بام ما پریده و در دام دیگری است

یک روز می رسد که تو هم مرد می شوی
یعنی تو هم اسیر همین درد می شوی ؟

یعنی تو هم به جای نگاهی که عاشق است
درگیر چشم هرزه ولگرد می شوی ؟

یعنی تو هم ، همین دو سه سالی که بگذرد
از هر چه هست ، یک شبه دلسرد می شوی ؟

لعنت به این زمانه که تکرار می شود
آن روز می رسد که تو هم مرد ! می شوی !

 بی تا امیری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران
هی خودت را بریز در شعرت
گم شو در حرف های احساسی
هی بشور و بساب و جارو کن
مثل زن های لوسِ وسواسی

پر شو از حرفهای ناگفته
خفه شو هی زبان به کام بگیر
صبر کن اعتراض وارد نیست
سر دردِخودت بمان و بمیر

باز هر شب بگو که خواهی رفت
روی تصمیم هات جدی باش
صبح اما بمان، مردد شو
باز افسوس و حسرت و ای کاش!

در میان هجوم افکارته
خنده کن،گریه کن،ترانه بخوان
توی ذهن شلوغِ لعنتی ات
هی برو،هی تو تا همیشه بمان

از خودت خسته شو همیشه و باز
با تمام توان خود زن باش
مثل مشق سیاه شب تاریک
مثل تکلیف ماه،روشن باش!

شب به پایان نمی رسد انگار
با دل پاره_پاره اشک بریز
بنشین پای شعر تا فردا
با همین چارپاره اشک بریز

بی تا امیری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست

می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟
باز می خندم که : "خیلی"... گرچه ... می دانی که نیست !

شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟

وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ...
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست

رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست  

 بیتا امیری نژاد
۰ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران