هم‌قافیه با باران

۲۰ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد ابراهیم پور ـ افشین صالحی» ثبت شده است

چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند
چقدرگریه کنی،گریه لاغرت بکند

چقدر صبر کنی تا بزرگتر بشوی
که دست های پدر،روسری سرت بکند

به گریه از لبِ دیوارِ پیشِ رو بپری
جهان روانه ی دیوارِ دیگرت بکند

به رازهای تنی تازه اعتماد کنی
و یک تصادفِ بی ربط، مادرت بکند

شبیه آهویی گوشه ی طویله شوی
که زندگی بکنی ،زندگی خرت بکند!

لباس تا شده ای روی بندِ رخت شوی
عبورِ هر ابری روز و شب ، ترت بکند
.
چقدر صبر کنی تا دوباره پرت شوی
که زندگی یک فنجانِ لب پَرَت بکند

فرار کن طرف مرگ، التماسش کن
فرار کن...شاید مرگ باورت بکند

حامد ابراهیم پور
۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران

صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه  آخـــــــــــر این ماجرای تکراری ست

نه شب شده ست  که مهتاب بیش و کم بزند
نه قصّــــه است که بــــاران به صورتــــم بزند !

زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگـــــــــــــار کم نشده !

همان که بــــــــود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب !

ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکــان نخورده عزیز  !

فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کــــــــــــور

دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمکِ از بهشت رانده شده

گذشته جمع شده  ، چرک کرده در سر من
گذشته پُــــــــــر شده در پاره های دفتر من

کسی نیامد از این درد کور کــــم بکند
و شعر ،شعر نیامد که راحتم بکند  !

کسی نیامد از آن اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند

نشد ستـــاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی

عقیم شد گــــــــــل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من  !

در این کـــویر امیدی  به قد کشیدن نیست
قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست

برای بال و پرم ارتفاع روز کــــــم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است

تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من
برو  سفر به سلامت ، برو مسافر من

 نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گـــــــم شد

نگو کــــه رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق

فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود

به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی  گـــــل یخ

دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمــــــانی جدید خواهی شد !

دوباره بوی حضورت ، دوباره بوی تنت
تپیدن دو کبوتر میان پیرهنت !

دوباره خنده ی معصوم سرسری گل من
و حرفهای قشنگی کـــــــه از بری گل من !

به جزدلم، لبت ازهرچه هست ، تنگ تر است
بخند!خنده ات ازدیگران قشنگ تــــــــــر است

ببین هنوز دهان هـــزار خنده تویی
بخند ! آخر این داستان برنده تویی

به خود نگیر  اگر شعر دلپسند نبود
مـــــــرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود !

نگیر خرده بر این بیت های سر در گــــم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم

دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
مـن و خیــال شما و جهنّمی که نگو

و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گنـــــــاه با تو نبودن فقط به گردن من

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۸
هم قافیه با باران

هی پشت هم سیگار و موسیقی
ﺗﺎ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺩﻟﮕﯿﺮﺕ
ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ می کردی و می خندید
ﻋﮑﺲ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ِ ﺗﺤﺮﯾﺮﺕ

ﺩﯾﻮﻭﻧﮕﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻥ، ﻣﺮﺩﻥ
ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺕ ﻫﯿﭽﻪ
ﻫﺮﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﯼ
ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻪ

ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯽ
ﭘُﺮﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﻣﻮﺗﻪ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺮﺕ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﺑﺎﺭﻭﺗﻪ

ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﯼ، ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﻧﯿﺲ
ﺗﻮ ﻣﻮﻧﺪﯼ ﻭ ﺻﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ
ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﯼ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺎﺕ ﻣﺜﻞِ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽِ ﯾﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﻪ

ﺟﺎ ﻣﻮﻧﺪﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮕﻪ
ﺣﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﺘﻢ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﻭﺗﻮ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻣﺮﮔﻪ
ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺍ ﻧﯿﺴﺖ …

ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺻﺪﺳﺎﻟﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ
ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻭﺍﯼ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﺕ ﺧﻮﺍﺑﻪ
ﺳﺮﮔﺮﻣﯿﺎﺕ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻭ ﺳﺮﺩﺭﺩﻥ
ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﯿﻘﺖ قرص ﺍﻋﺼﺎﺑﻪ

ﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯼ … ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯼ
ﺳﺮﺩﺕ ﺷﺪﻩ ، ﺳﺎﺣﻞ چقد دوره
ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﺕ ﻣﺜﻞِ
ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﻃﻮﺭﻩ …

ﺷﻌﺮﺍﺕ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺨﺸﻦ
ﺷﮑﻞ ﺗﻮﺋﻪ ﻧﻌﺸﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺟﻮﺑﻪ
ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ ،ﺍﻣﺎ
ﺗﻮ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﮔﻔﺘﻦ ﻫﻮﺍ ﺧﻮﺑﻪ...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران

در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، درساعاتِ خاموشی

درخاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات رامثل شیری گرم می نوشی

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران

با پرنده های بی وطن بپر
روی خطّ ِ صاف زندگی نکن
وزن زندگی صدای قلب توست:
فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !
.
گوشه ی اتاق خود نشسته ام...
آسمان به شیشه برف می زند
از سر نیاز ،دوست می شوم
با پرنده ای که حرف می زند !
.
بحث می کنم تمام هفته با
یک مگس که روی شانه ی من است
پشت یک درخت ،راه می روم
در جزیره ای که خانه ی من است
.
مرگ با طناب بهتر است یا...
فکر کن ! کمَند انتخاب ها
خسته می شوم ،دراز می کشم
باز روی فیلم ها ،کتاب ها :
.
شب رسید و جنگ و صلحِ تولستوی
حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت
پرده ی نهایی ِنمایش است
طاقتِ غم مرا چخوف نداشت
.
کشته های "اینک آخرالزمان"
راه می روند در زمینِ من
پشت شورشِ همیشه بی دلیل
باز مرده است جیمز دین ِ من
.
با پرنده جرّ و بحث می کنم
می پرد رفیق روزهای سخت...
گوشه ی جزیره گریه می کنم
روی شانه های آخرین درخت...
.
فرصتی نمانده ،پرت می کنم
نامه ها پُرند زیر پای من....
بطریِ شکسته غرق می شود
گریه می کنند نامه های من
.
شعر از همیشه مهربان تر است
هیچ کس به شعر ،شک نمی کند
با امید شعر زندگی نکن
شعر می کُشد ،کمک نمی کند...
.
حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده
بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثلِ
خاکستر سردی که از سیگار افتاده

بی تو دلم می افتد از من...باز می خشکد
مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد
این روزها هربار که یاد تو می افتم
یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد...

می خواهی از من رو بگیری،دورتر باشی
مانند طفلی مرده می پیچم به آغوش ات
سر درد میگیری و من تکرار خواهم شد
مانند یک موسیقی غمناک در گوش ات...

بی تو تمام کوچه ها سرد است...تاریک است
انگار خورشید این حدود اصلن نتابیده
تو نیستی و زندگی انگار تعطیل است
تو نیستی و ساعت این شهر خوابیده

تو نیستی و خاطراتی شور در چشمم
چون ماهیان مرده ای در رود ...می پیچند
تکرارها من را شبیه زخم می بندند
سیگارها من را شبیه دود می پیچند...

بی تو شبیه ساعتی بی کوک ، می خوابم
در لحظه هایی که برای شعر گفتن نیست
در خانه ای که پرده هایش بی تو تاریک است
در خانه ای که روزهایش بی تو روشن نیست...

اینجا کنارم هستی و آرام می خندی
آنجا کنار هم بغل کردیم دریا را
تو رفته ای...باید همین امشب بسوزانم
این قاب ها ،این عکس ها، این آلبوم ها را...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

درختان جوان را در خیابان دفن می کردیم
برادرهایمان را زیر باران دفن می کردیم

زمین از اضطراب کفش هامان باخبر می شد
هوا تاریک می شد، بعد از آن تاریک تر می شد

درختان بریده زیر باران گریه می کردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

هوا دم داشت، با تکرار خِس خِس بازدم می شد
صدای جیغ می آمد ...دو کفش از جمع کم می شد

- هزاران سایه پشت سایه پنهانند ( کم گفتیم !)
- صدایت را ببُر ! ( با پچ پچی در گوش هم گفتیم )

میان شهرِ خالی می دویدیم و هوا بد بود
صدای تیر، سهم هرکسی که حرف می زد بود

به نوبت زخم هایی گوشه ی تصویر می خوردیم
به نوبت گریه می کردیم و در صف تیر می خوردیم

کسی هربار می افتاد و در خون دست و پا می زد
صدایی نام مان را پیش از افتادن صدا می زد

صدا روی درخت ِ پیر انجیر معابد بود
صدا مثل صدای کشتن ِ مرغ مقلّد بود

نفس با هر دویدن تنگ تر می شد، هدر می رفت
زمان تکرار می شد ،خانه هامان دور تر می رفت

زمان تکرار می شد ، در مسیر ابرها بودیم
دوباره در کنار نعش ها و قبرها بودیم

درختان شکسته زیر باران گریه می کردند
برادرهایمان در گورهاشان گریه می کردند

-تو بودی ؟ - نه!
– تو بودی ؟ - نه !
هوا بد بود ، دم کردیم
به هم سیلی زدیم و دیگران را متهم کردیم

کسی می شُست آنسو دست های سرخ رنگش را
کسی آن گوشه پر می کرد با سرعت تفنگش را

کسی را دیگران سمت طناب دار می بردند
کسی را چشم بسته سینه ی دیوار می بردند

جهان با ترس هایش زیر چشمان درشتت بود
صدایم کردی و چاقوی سرخی توی مشتت بود

مرا در اشک هایت مثل ماه ی تلخ ،حل کردی
مرا چاقو زدی و لحظه ی آخر بغل کردی

صدایت کردم و زنگ صدایت در صدایم بود
تو را بوسیدم و خون تو روی دست هایم بود

دو تا ماهی ِ مرده داخل یک طشت ِ خون بودیم
دو شاخه روی نعش ِ یک درخت واژگون بودیم

درختان جوان را زیر باران دفن می کردند
جوان بودیم و ما را در خیابان دفن می کردند...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران

به رقص آمد سر پنجه های رنجورش
به شادمانی عادت نداشت تنبورش

به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید
خبر رسید به عشّاق جورواجورش

یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد
یکی دوید پیِ بسته­ی سیانورش!

یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد
و آسمان را پر کرد بوی کافورش

شلال گیسوی زن مثل تاک می رقصید
و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ

که سفت می شد و در انتظار چیدن بود
نصیب مرد شد و دست های مغرورش

خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...

خیال کرد زمین شهر واحدی شده است
خیال کرد خودش هست امپراطورش

خیال کرد خدای است و جنس دنیاها
به شش دقیقه عوض می شود به دستورش

کسی کنار هم آورد این دو را و کشید
میان تابلوی گرد مینیاتورش

کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...

و بعد راوی چایی نبات را هم زد
دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:

زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این
نهنگ پیر که افتاده بود در تورش

زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد
و رفت در پی رفتارهای پر شورش

سراغ خاطره های بدون تعریفش
به سوی خواسته های بدون منظورش

هزار شاعر خود را هزار جا کشتند
برای دیدن لبخندهای مشهورش

انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش
بهشت گم شده زیر لباس گیپورش

خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...

حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت
گواه مصرع ما شعر های منثورش

دوباره زخمه­ی ساز و لهیب آوازش
مقام دشتستان در حصار ماهورش

بهای این عسل نیم خورده زهرش بود
بهای این کندو نیش های زنبورش

برای مردن زیباترین زمان شب بود
نهنگ زاده­ی شبهای ماه عقرب بود ....

خیال کرد که آقای آسمان این بار
برای خواسته ای کرده است مأمورش

سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید
به روی دیوار افتاد برق ساطورش

و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود
که قطره قطره­ی خون می زدند هاشورش

دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد
به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....

نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت
و بعد خونش پاشید روی تنبورش !

 حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۷
هم قافیه با باران

بگو که مست کدامین شراب ناب شدی
که بی ملاحظه روی سرم خراب شدی
تو از میان تمام زنان روی زمین
برای کشتن این مرد ، انتخاب شدی...

مرا صدا کن...روح نفس کشیدن را
به این جنازه ی در حال انجماد بیار
مرا درین شب ناآشنا رها کردی
مرا به باد سپردی...مرا به یاد بیار

ازین سکوت ...ازین انجماد ،می ترسم
به من کمی از گرمای دست هات بده
مرا دوباره صدا کن...مرا به یاد بیار
ازین دقایق زخمی مرا نجات بده...

مرا رها کن ازین خانه ی طلسم شده
مرا ازین تله ی خون گرفته بیرون کن
مرا رها کن ازین رنج های تکراری
مرا ازین شب طاعون گرفته بیرون کن

مرا درین قفس خاک خورده جا مگذار
بیا به آدم بی خانه قول سیب نده
از آفتاب نگو...از بهشت حرف نزن
تو را فریب ندادم ،مرا فریب نده...

کبوترانم را دانه دانه پر دادم
به نامه از غم نادیدنت خبر دادم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم
هزار مرتبه این جمله را هدر دادم...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

مثل دو تا گنجیشک ترسیده
مثل دو تا فنجون وارونه
مثل دو تا دفترچه ی کاهی
که هیشکی توشونو نمیخونه

مثل دو تا پروانه ی زخمی
که بالشونو آدما کندن
مثل دو تا ماهی که رو قلاب
چشماشونو آهسته می بندن

دو تّا گوزن قطبی تنها
که خون گرفته رد پاشونو
یا نه !دو تا مرغابی وحشی
که گربه خورده کله هاشونو

مثل دو تا نعش لگد خورده
مثل دو تا نقاشی پاره
مثل دو تا قبر تک افتاده
که هیشکی گل روشون نمیذاره

مثل دوتا سنجاقک غمگین
که نصفه شونو مورچه ها بردن
مثل دو تا خرگوش لاغر که
چشماشونو جغدا درآوُردن

مثل یه بچه هرچی از ما موند
لای یه مُش خاکِ سیا جا شد
ما زندگی کردیم و تن هامون
آخر نصیب مرده شورا شد

ما خونه های خلوتی بودیم
که موشا دیواراشو گز کردن
بن بست دورافتاده ای بودیم
که اسمشو صد بار عوض کردن

گرچه طلسم مُردگی مونو
با زندگی باطل نمیکردیم
ما رو تو کوچه میزدن، اما
دستای هم رو ول نمیکردیم...

مث دو تا سیاره ی خالی
افتادیم از هفت آسمون هربار
سیلی زدن تو گوشمون هر روز
چاقو زدن تو سینه مون هربار

پر پر زدیم و تازه دونستیم
هیشکی سقوطت رو نمی بینه
ما زندگی کردیم و فهمیدیم
که زندگی یه خواب سنگینه...
 
 حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲
هم قافیه با باران

وسط خون و گریه می افتی
پدرت ایستاده پشت در است
آل زیر لحاف می خندد
قابله داد می زند: پسر است!
.
شیر پر!  روز بعد: مادر پر!
بعد ازآن جنگ شد :پدر پر پر!
خانه پر!  شهر پر!  جوانی پر!
زندگی بازی کلاغ پر است...
.
درد داری ولی نمی میری
بند نافت به درد بسته شده
از غم و ترس، درس می گیری
پدرت روزگار بی پدر است!
.
زندگی چند پرسش دینی ست
زندگی جنگ های آیینی ست
زندگی نیست، شهر سوخته ای
بعد نفرین یک پیامبر است
.
گفتی از زندگی و چک خوردی
کار کردی ولی کتک خوردی
وسط انقلاب و آزادی
یک خیابان به نام کارگر است
.
به سکوت اتاق  ، مشکوکی
به نفس های داغ مشکوکی
مزه کردی و عاشقی مثل
خوردن زهرمار با شکر است!

می روی قصه را تمام کنی
می روی روی چارپایه و بعد
از نفس های مرگ می ترسی
ترست از زندگی زیادتر است...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

سردش شد و دوباره تصور کرد
پاییز را گرفته در آغوشش
از یاد برده بود و نمی دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
.
راهىِ جاده بود، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش میخواست
با گریه پر کند چمدانش را
.
در آرزوی حلقه ی آغوشی
درحسرت فشردن دستی بود
هر روز بی جهت نگران می شد
هرشب در انتظار شکستی بود
.
هرکس رسید، داغ جدیدی زد
اما هنوز روی تنش جا داشت
شعر آمد و به زندگی اش تف کرد
دنیا شکنجه های خودش را داشت
.
چون قطره آبِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان می خورد
خشکیده بود و جای دلش انگار
یک لاک پشت مرده تکان می خورد
.
در پیله پیر می شد و تسلیمِ
تقدیر غیر عادىِ خود می شد
دور خودش همیشه قفس می بافت
سلول انفرادی خود می شد
.
بی افتخار، بی هیجان، بی عشق
بی سرزمین...خلاصه ی او این بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
یک شعر نیمه کاره ی غمگین بود

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

آرامم ...
دارم به ‌خیالِ تو راه می‌روم
به‌حالِ تو قدم می‌زنم
.
آرامم ...
دارم برایِ تو چای می‌ریزم
کم رنگ وُ
استکان باریک
پر رنگ وُ
شکسته قلم
.
آرامم ...
دارم برایِ تو خواب می‌بینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشم‌هایِ قشنگِ تو!
صدایِ جانَ‌م گفتنِ تووُ
برایِ تو مُردنِ، من!
.
آرامم ...
به‌خوابی پر از خیلی دوستت دارم!
پر از کجا بودی
پر از سلام
دلم برایِ تو تنگ شده است
دارم برایِ تو خواب می‌بینم
.
آرامم ...
کنارِ تو حرف می‌زنم
چای می‌ریزم
تنَ‌ت را بو می‌کنم وُ
می بوسمت
دستت را می‌گیرم
وُ به‌سمتِ پاییز قدم می‌زنم
وُ دل به‌دریا می‌زنم
وُ به تو سلام می‌کنم
.
سلام علاقه‌یِ خوبم
علاقه‌ جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم ...
می‌دانی ...
.
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم ...

افشین صالحی

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران
روزی چند بار دوستت دارم
یک بار وقتی که هوا برم می دارد،
                                           قدم می زنیم ...

وقتی که خوابم می آید،
                            تو می آیی!

یک بار وقتی که باران ناز می کند
                               ... دل ناودان می شکند ...
                                                       می بارد.

وقتی که شب شروع می شود
                                ... تمام می شود ...

یک بار دیگر هم دوستت دارم!

باقی روز را ...

هنوز را ...

 افشین صالحی
۰ نظر ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۹:۵۹
هم قافیه با باران

می‌خواهم برایِ تو نامه بنویسم

می‌ترسم؛

پست‌چی عاشق‌ت شود

کبوتر برگردد

دق کند وُ دوریت را بمیرد

می‌خواهم برایِ تو نامه بنویسم

می‌ترسم،

شهر رفتنت را بفهمد

رود نبودنت را مراب شود وُ

خواب، شب را کابوس کند

می‌ترسم؛

در راه، به‌باد برود

بعد به‌دستِ چوپانی برسد وُ

هوایِ گوسفندانش را رها کند وُ

به هوایِ تو

گوسفند شود!

می‌ترسم؛

جاده راه نرود

بن بست شود

خانه خر شود وُ

در، به لنگه بچرخد وُ لج کند وُ

تو نیستی را.. زنگ بزند

می‌خواهم برایِ تو نامه بنویسم

می‌ترسم!

می‌ترسم باز عاشقت شوم...

 

افشین صالحی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران

آرامم
دارم به‌خیالِ تو راه می‌روم 
به‌حالِ تو قدم می‌زنم 

آرامم!... 
دارم برایِ تو چای می‌ریزم 
کم رنگ وُ 
استکان باریک 
پر رنگ وُ 
شکسته قلم 

آرامم
دارم برایِ تو خواب می‌بینم 
خوابی خوب 
خوابی خوش 
خوابی پر از چشم‌هایِ قشنگِ تو
صدایِ جانَ‌م گفتنِ تووُ 
برایِ تو مُردنِ، 
من

آرامم، 
به‌خوابی پراز خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی 
پر از سلام، دلم برایِ تو تنگ شده است 
دارم برایِ تو خواب می‌بینم


آرامم
کنارِ تو حرف می‌زنم 
چای می‌ریزم 
تنَ‌ت را بو می‌کنم وُ 
لبت را می‌بوسم 
دستت را می‌گیرم و به‌سمتِ پاییز قدم می‌زنم وُ 
دل، به‌دریا می‌زنم 

وَ به تو سلام می‌کنم 
سلام علاقه‌یِ خوبم 
علاقه‌ جانِ من 
من به خیالِ تو 
آرامم

می‌دانی؛ 
من سال‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم

افشین صالحی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

عاشق که می‌شوی

قشنگ می‌شوی!

قشگ مثلِ روزهایِ آفتابی

روزهایی که آفتاب می‌آید و هوا برایِ دیدن

داغ می‌شود

قشنگ مثل وقتی که‌می‌گویی؛

گرمم است! بیا بریم طرفِ جایی

کنارِ چشمه‌ای، لبِ دریایی

 

قشنگ مثلِ رفتن‌هایِ زیر یک درخت

دراز به دراز شدن وُ

روبه آسمان

به‌هم نگاه کردن

قشنگ! نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ‌ببینم وُ

بگویم:

هوی! کجا؟

بخدا من تو را قشنگ دوست دارم

 

قشنگ مثلِ وقتی که باد بگیرد وُ

ابر برگردد

باران شود

 وَ من چترِ تو باشم.

 عاشق که می‌شوی؛

تو

خیلی قشنگ می‌شوی

 

افشین صالحی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

گاهی

آدم دلش فقط

یک دوستت دارم می‌خواهد
که نمیرد!

افشین صالحی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

تا آسمان بوی تنت را با خودش برد 

باد آمد و پیراهنت را با خودش برد 


باد آمد و کوه تنت را چنگ انداخت 

سرما شد و آویشنت را با خودش برد 


سرما شد و در ساقه های ترد پیچید 

گلبرگ های سوسنت را با خودش برد 


باد خزانی باغتان را زیر و رو کرد 

پروانه های دامنت را با خودش برد...


تو خواب رفتی...

خواب بودی... 

خواب دیدی: 

گرگ آمد و نیم تنت را با خودش برد


گرگ آمد از... 

اما صدایت در نیامد 

دستی زبان الکنت را با خودش برد 


تو خواب بودی... 

گندمت را، خرمنت را 

آتش زد و گاوآهنت را با خودش برد 


مُشتى تو را انداخت، پایی خامُشت کرد 

دستی چراغ روشنت را با خودش برد


زانو نزن... تکرار کن قدقامتت را

حىّ علی... ترسیدنت را با خودش برد 


خورشید سر زد شیرممّد! برنو ات کو؟ 

خان آمد و دیشب زنت را با خودش برد... 


ارباب بودی... 

خواب بودی... 

خواب دیدی: 

شیری تو و خوابیدنت را با خودش برد 


پای تو را بلعید و سر را دور انداخت

بازوی آغوشیدنت را با خودش برد 


برخاستی: 

دیوار در دیوار در دی... 

واری که نور و روزنت را با خودش برد


دستی تفنگ آورد... دستی داس برداشت

دستی تبر شد، 

گردنت را با خودش برد... 


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۱۰
هم قافیه با باران

تصویر یک: شکستن یک مرد در حیاط 

مردی که از کسی گله میکرد در حیاط


تصویر دو: حضور کسی پشت شیشه ها

در انتظار مردن یک مرد... در حیاط 


مردی که هر غروب، غمی چرک کرده را

بر دوش میگرفت و میاورد در حیاط

...

تصویر بعد: زخم زنی ثبت می شود

پشت هزار گریه ی خاموش در اتاق


زخم زنی که خاطره هایی شکسته را

با گریه میگرفت در آغوش در اتاق


هرروز در خیال خودش حرف می زند

با شیر آب و کاسه و جاروش در اتاق


بیهوده پشت پنجره ها راه می رود

با فکرهای درهم مغشوش در اتاق


دنبال یک در است که پیدا نمی شود

در حال گریه می رود از هوش در اتاق

...

تصویر بعد: مرد فقط فکر می کند

به حوض خشک و باغچه ای زرد در حیاط


به صبح های مضطرب گیج در اتاق

به عصرهای غم زده ی سرد در حیاط


بیهوده در خیال خودش زوج می شود

با خنده ی خیالی یک فرد در حیاط


یک پیت نفت - ول شده در زیر آفتاب - 

او را همیشه وسوسه میکرد در حیاط


وقت وقوع حادثه را حدس می زنند

گنجشک های تنبل ولگرد در حیاط


تصویر بعد: جیغ زنی سرخ می شود

آتش گرفته سایه ی یک مرد در حیاط...


حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران