هم‌قافیه با باران

۳۵ مطلب با موضوع «شاعران :: حامد حجتی ـ نفیسه سادات موسوی» ثبت شده است

کوچه‌ها تیره دشت‌ها خون بود
آب‌ها رنگ بی نهایت شد
آسمان و زمین به هم پیچید
ناگهان موسم قیامت شد
 
چشم‌ها حیرتی مضاعف داشت
آخرین لحظه های دیگر بود
اضطراب از نگاه‌ها می‌ریخت
دیگر امروز... روز محشر بود
 
ناگهان در کشاکش محشر
بانگ آمد که ایهاالانسان!
چشم های غریبه کور شوند
می‌رسد مادر زمین و زمان
 
بوی عطری به عرش می‌پیچد
بوی  گل‌های ناب و پر احساس
می وزد بر کرانۀ محشر
عطر چادرنمازی از گل یاس
 
با شکوه تمام می‌آیند
کاروانی که سبز پوشیدند
می‌شود از نگاهشان فهمید
جامی از درد و داغ نوشیدند
 
جای دستان حضرت عباس
غنچه‌هایی شکفته بود آنجا
غنچه‌ها...سبز...سرخ نیلی رنگ...
رنگ آلاله ها ی باغ خدا
 
کودک از روی دست‌های عمو
گفت من غنچه‌ام ولی پرپر..
پدرم آفتاب نیزه نشین..
مادرم می‌زند صدا: اصغر!
 
کربلا داغ بود و تشنه شدن
مادرم گریه داشت در چشمش
ردی از تشنگی به لب‌هایم
بوسه ای داغ کاشت در چشمش
 
آسمان با تمام تشنگی‌اش
روی دست پدر چه زیبا بود
مثل ماهی به خویش پیچیدم
آه ...باران ...نه ...اشک بابا بود
 
تیر از چله تا رها گردید
چشم‌هایم شبیه دریا شد
روی دستان تشنۀ بابا
حنجرم سینه چاک بابا شد
 
غنچه­ی دیگری به ناز شکُفت
مثل یک رود بود چشم ترش
کیست آن کودکی که می‌خندد
مثل پروانه سوخته است پرش؟
 
محسنم کودکی که می گویند...
پُرم از خاطرات کوچه­ی یاس
عمر کوتاه تر ز گل دارم
مادرم مثل ابر، پر احساس
 
خانۀ ما که سوخت مادر من
آتش از چادرش زبانه گرفت
در و دیوارها به هم خوردند
میخ در سینه را نشانه گرفت
 
در دل کوچه­ی بنی هاشم
روز دنیا چقدر نیلی بود
یک نفر می‌دوید با شمشیر
این صدای شکسته...... سیلی بود
 
باغبان دست بسته بود آنجا
در خزان ...در سکوت ...در سردی
مادری که شبیه یک گل بود
می تکاندش غلاف نامردی
 
من و مادر به آسمان رفتیم
ماند بابا غریب در افلاک
دفن کرد آن شب سیاه ،زمین
پیکر آفتاب را در خاک
 
خون تو سرخ‌تر ز خون من است
آنچه را عشق ، آفرید شدی
خوش به حالت علی اصغر من!
چون که در کربلا شهید شدی
 
 حامد حجتی

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

سقا که رفت... ساقی آب آوری که نیست
آتش گرفته میکده را... ساغری که نیست

بوی لباس سوخته می‌آید از نسیم
باید که فکر کرد به آن معجری که نیست

رد غروب روی زمین رنگ خون کشید
عطر مدینه می‌وزد و مادری که نیست

با نعل تازه بر نفس دشت سُم زدند
یک دشت نیزه ماند... وَ آن پیکری که نیست

قاری بخوان برای دلم سوره‌ی جنون
از نینوای سرخ همان حنجری که نیست

با تازیانه داغ تو را شعله داده‌اند
آتش گرفته خیمه و خاکستری که نیست

یک دشت اضطراب زمین را گرفته است
با گریه های خسته آن دختری که نیست

از بوسه ای که روی رگ آفتاب ماند
معلوم می‌شود که دگر خواهری که نیست

با اشک‌ها دخیل به گهواره بسته‌اند
باب‌الحوائج است علی اصغری که نیست

تا صبح عمه بود و بیابان و خارها...
وقت اذان رسید و علی اکبری که نیست

بر نیزه هم به روی شما سنگ می زنند
بر گونه شماست رد خنجری که نیست

حالا هزار و چارصد و چند سال بعد...
من آمدم شبیه همان کفتری که نیست

از سمت زیر پای شما گریه می‌شوم
تا پیش روی ضلع ششم، محشری که نیست

فطرس شدم به شوق شما آه می‌کشم
بالی نمانده است برایم... پری که نیست

از شش جهت شکسته شدم در حضورتان
در بهت لحظه ماندم و چشم تری که نیست

حالا ضریح عشق تو را تازه می‌کنند
حالا پر از سکوتم و بالاسری که نیست

حامد حجتی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۳
هم قافیه با باران

تا گره باز شد از ابرویش
نیزه ای بوسه زد به پهلویش

دست بر جای زخم نیزه گرفت
ناگهان دید..... زخم بازویش

رو به سمت عقب نگاهی کرد
تار می دید چشم جادویش

رو به سمت حرم تمایل داشت
خیمه ها پر شد از هیاهویش

گفت: این تشنگی مرا کشته است.
سله بسته است لعل دلجویش

لب به لب های آفتاب گذاشت
در هم آمیخت عشق با بویش

در منا کربلا مکرر شد
او ذبیح و عطش چو چاقویش

ذره ای داغ آفتاب چشید
لب فرو بست از فراسویش

باز برحجم شب خط خون زد
پخش شد در زمانه هوهویش

نیزه در نیزه تیغ در تیغ است
اربا اربا شده است گیسویش

دشت در بهت خود عزادار است
بنویسید کو اذان گویش؟

این ورق پاره های قرآن است
می گذارد به روی زانویش؟

یا تن چاک چاک یک مرد است؟
که نمانده است هیچ از رویش....
 
خواستم تا غزل کنم او را
یک قصیده شده است هر مویش

حامد حجتی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۳
هم قافیه با باران

بادستهات  ابر زمین را تکان بده     
باران ببار و بر نفس جاده جان بده

 بالاتر است دست تو از دستهای او   
حالا بیا و سبزی خود را به آن بده

تحت الحنک کنار بزن با نسیم دشت     
زلفی برای چشمنوازی  نشان بده

لب تر کن از رطوبت باران و غنچه باش     
یک بوسه در تلاقی صد آسمان بده

در آسمان طنین تو بیداد می کند     
هو هو ....به عرش حق نفسی جاودان بده

یا مرتضی علی مددی دم به دم بدم     
برکشتگان راه طریقت امان بده

در برکه ، نام حضرت تو در خروش شد     
موجی به سمت ساحل این کهکشان بده

دریا به احترام غدیرت وسیع شد     
یک گوشه  در کرانه این بی کران بده

یک گوشه گفتم.... آه...باز دلم پر کشید و رفت   
رقصی چنان میانه آن آستان بده

ایوان طلای صحن شما باصفاترین  
پیمانه های شرب مدام آنچنان بده

انگور های پیکره ی آن ضریح را     
در جام ها بریز به ما  ارمغان بده

من کنت عشق بود و هزاران هزار مست     
یک جرعه از غدیر به بی چاره گان بده

بیچاره توایم مدد کن علی مدد       
هو می کشیم  صحن تورا ناگهان بده...

یک دست جام باده و یک دست بر ضریح   
یا فرصت زیارت صد می کشان بده 

من کنت عشق... حضرت خورشید و عشق و عشق... 
در برکه ات تغزلی  از عاشقان بده

 زهرا بیا که باز علی در خدا گم است    
با چشم هات باز برایش اذان بده

هو مرتضی علی مددی کن زمانه را      
مولا به حق حضرت زهرا، بیان بده

تا باز گویم آنچه دراین سینه مانده است     
مولا برای از تو سرودن زبان بده...

زهرا گرفته بود به بیعت دو دست او     
دستان مرتضاست... دوباره نشان بده

بازوی او بگیر... به لبیک هو بکش   
ردعبای حضرت او را تکان بده

یا مرتضی علی تو پس از این ولی حق     
یامرتضی  بتاب به ما روشنان بده

من درزمان تو را به سفر می برم ....به دور   
بر دست های بسته خدایا توان بده

این دست ها که وقف خدا در غدیر شد     
در کوچه های شهر مدینه ......امان بده

تا باز گویم از غم و غربت ....غدیر و درد   
تا باز گویم از غم مولا و  جان بده

من درزمان تو را به سفر می برم ....به دور   
می گفت اینکه ...آه به من خیزران بده

حامد حجتی

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران

نه حالا زنده هستی  تا در آغوشت شوم پنهان
نه جرات میکنم اینجا بمانم در حرم دیگر

 مرا هم کاش روی دستهایت هدیه میکردی
میان دخترانت من علیِ اصغرم دیگر

شکست از ضرب سیلیِ عدو دندان من ،حالا
به سختی نام بابا بر زبان می آورم دیگر

 نه اینکه دختران دیگرت کم غصه میخوردند
ولی من مادرم هم مرده....بابایی ترم دیگر....

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۱
هم قافیه با باران

با دستهات ابر زمین را تکان بده
باران ببار و بر نَفَس جاده جان بده

 بالاتر است دست تو از دست‌های او   
حالا بیا و سبزی خود را به آن بده

تحت الحنک کنار بزن با نسیم دشت
زلفی برای چشم‌نوازی نشان بده

لب تر کن از رطوبت باران و غنچه باش     
یک بوسه در تلاقی صد آسمان بده

در آسمان، طنین تو بیداد می‌کند    
هو هو ....به عرشِ حق نفسی جاودان بده

یا مرتضی علی مددی دم به دم بدم
بر کشتگان راه طریقت امان بده

در برکه، نام حضرت تو در خروش شد     
موجی به سمت ساحل این کهکشان بده

دریا به احترام غدیرت وسیع شد   
یک گوشه  در کرانهٔ این بی‌کران بده

یک گوشه گفتم.... آه...باز دلم پر کشید و رفت   
رقصی چنان میانهٔ آن آستان بده

ایوان طلای صحن شما باصفاترین 
پیمانههای شرب مدام آنچنان بده

انگورهای پیکرهٔ آن ضریح را     
در جام‌ها بریز؛ به ما ارمغان بده

مَن کُنتُ عشق بود و هزاران هزار مست     
یک جرعه از غدیر به بی‌چارگان بده

بیچارهٔ توایم مدد کن علی؛ مدد       
هو می‌کشیم  صحن تو را ناگهان بده...

یک دست جام باده و یک دست بر ضریح   
یا فرصت زیارت صد می کشان بده 
من کنت عشق... حضرت خورشید و عشق و عشق... 
در برکه‌ات تغزلی از عاشقان بده

 زهرا بیا که باز علی در خدا گم است    
با چشم‌هات باز برایش اذان بده

هو مرتضی علی مددی کن زمانه را 
مولا به حق حضرت زهرا، بیان بده

تا باز گویم آنچه دراین سینه مانده است     
مولا برای از تو سرودن زبان بده...

زهرا گرفته بود به بیعت دو دست او     
دستان مرتضاست... دوباره نشان بده

بازوی او بگیر... به لبیک هو بکش   
رد عبای حضرت او را تکان بده

یا مرتضی علی تو پس از این ولی حق     
یامرتضی بتاب به ما روشنان بده

من در زمان تو را به سفر می‌برم ....به دور   
بر دست‌های بسته خدایا توان بده

این دست‌ها که وقف خدا در غدیر شد     
در کوچه‌های شهر مدینه ....امان بده

تا باز گویم از غم و غربت ....غدیر و درد   
تا باز گویم از غم مولا و جان بده

من درزمان تو را به سفر می‌برم ....به دور   
می‌گفت اینکه ...آه به من خیزران بده....

حامدحجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۲
هم قافیه با باران

زره فروخته شد تا تو را به دست آرد
کسی که فاطمه دارد دگر چه غم دارد؟

علی دلی است که در سینه بی قرار آمد
و آمده است که صد دل به دوست بسپارد

به یمن روشنی روزهای در پیش است
که در حوالی این خانه یاس می‌کارد

چقدر خانه‌تان بوی آسمان دارد
چقدر چشم که باید ستاره بشمارد

و فاطمه است همان همسری که می‌خواهد
بلور قلب علی را به سینه بگذارد

فرشته‌ای است که می‌خواهد از بهشت علی
انار دانه کند، سیب سرخ بردارد

به ارتفاع تو آیینه نیست در عالم
به جای شمع ...به آتش نگاه کن ...شاید

نگاه کن که نگاهش پر از ترانۀ درد
نگاه کن که لبش ذکر کربلا دارد

نگاه کن که از آن سوی پلک‌های جهان
کسی به انتقام دل خسته تو می‌آید

هنوز هم که هنوز است غرق این فکرم
که وحی از در و دیوار خانه می‌بارد

اگرچه مادر ما بی مزار مانده ولی
در آستانه قلب علی، حرم دارد

حامد حجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

آسمان رنگ و بوی عشق گرفت
تا سکوت تو در زمین پیچید
چشم‌هایت بهار شد، گل داد
عطر سیب از نگاه تو بارید

چون‌که پیچید بوی خوب خدا
عطر یک عاشقانه ازلی
پنجره رو به گل تبسم کرد
تا تو را دید در نگاه علی

سیب سرخ گلاب را بو کرد
گل سرخ محمدی گل کرد
یک گلستان کنار شهر خدا
روی لب‌های احمدی گل کرد

عرش خندید رو به لبخندش
چه بگویم که عشق عاشق شد
جبرئیل از بهشت گل می‌ریخت
بعد از آن روز بود لایق شد

خواند جبریل سوره قدری
که پر از آیه‌های کوثر بود
تا رسول خدا به خود آمد
دست زهرا به دست حیدر بود

چشمه در چشمه سلسبیل اینجاست
آیه در آیه «هل اتی» دارد
جام‌های بهشت در دستش
مرد این قصه تا تو را دارد

دل به غیر از تو می‌دهد؟ هرگز
نفس او به جان تو بند است
خشت‌های معطر دل اوست
اینکه در آسمان تو بند است

چشم در چشم هم شدید آنجا
آینه روبه‌روی آیینه
و جهان تا همیشه خواهد ماند
محو در گفت‌وگوی آیینه

حرف آخر همین و دیگر هیچ
عرش باید به تو سجود کند
باید انسان برای دیدن حق
در شب قدر تو شهود کند

حامد حجتی

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۴۹
هم قافیه با باران
لحن تو که سنگین شد و لبخند تو کم شد
دل، سخت فرو ریخت ، چو ویرانه ی بم شد

این کوه غروری که نلرزاند زمانه
قربان نگاهت! که به یک اخم تو خم شد

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

شیرین منی، مزه لبخند تو قند است
این برق نگاهت به خدا سخت کشنده ست

ای کاش نریزد بهم آرامش روحت
من بند دلم، بر رگ اعصاب تو بند است

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران
عشق، دعوای میان خِرَد و احساس است
سرنوشت همه عشّاق جهان ، حسّاس است

لااقل عاشقِ معشوقه ی مردم نشوید
که به فتوای همه ، مظهر حق الناس است

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران
تمام دغدغه ام توی خواب و بیداری !
شمیم عطر تو در لحظه های من جاری !

چکید اشک من از چشم هام تا دیدم
تو رمز گونه نوشتی که دوستم داری !

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران
رفتی تو ازین فاصله افسانه بسازی
من ماندم و یک شعر و تب قافیه سازی

دیگر هوس وایبر و واتزپ به دلم نیست
لعنت به نِت و بازی ِ دنیای ِ مجازی

نفیسه سادات موسوی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

زمین به نام تو وقتی رسید باور کرد
که «یازده خُم می» از پیاله لب‌تر کرد

حکایت تو همان عاشقانه نابی است
که در سبوی غزل‌های ناب، ساغر کرد

در ارتفاع جهان ایستاده‌ای با عشق
مدار روشن تو ماه را منوّر کرد

بهشت روی لبت بوستانِ باران شد
و پلک‌های تو صد شهر را معطّر کرد

به خط نور نوشتی غریبی خود را
کتاب داغ تو صد کوه را مکدّر کرد

کنار سفره آیینه های رویاروی
در انتهای زمان عشق را مکرر کرد

تو ایستادن تاریخ را قصیده شدی
قیام قامت تو تا همیشه محشر کرد

تو امتداد زمان را به روزها بردی
خدا برای ابد این چنین مقدر کرد

امام آیینه‌ها روبروی تو باشد
تو را شبیه گل افشانی پیمبر کرد

به نام روشن تو آخرالزمان رویید
و انتظار برای همیشه باور کرد؛

که در صحیفه این سینه‌ها تپش دارد
که تکیه گاه جهان را نگاه دلبر کرد

شب عروج تو تا داغ‌ها هویدا شد
هزار باغ گل سرخ را که پرپر کرد؛

طلوع صبح پر از عطر پاک باران بود
هوای فاصله های گرفته را تر کرد

غمت برای همیشه کنار سامرا...
بلور چشم مرا چون گلاب قمصر کرد

هوای کوی شما ای امام نرگس‌ها
تمام مردم این شهر را کبوتر کرد

حامد حجتی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۲
هم قافیه با باران

خلیل سنگ به شیطان پراند و مولا شد
به آستان امامت رسید و آقا شد

به یمن آن­که دلش را به آسمان­ها داد
زلال زمزم اشکی چکید ... دریا شد

خلیل؛ هجرت هاجر خریده بود به جان
که زمزم از نفس خاک ها هویدا شد

به پای حضرت بی انتها ذبیح آورد
چقدر آیه که در شأن او شکوفا شد

طواف کعبه عشق آن زمان اثر دارد
که روی دوست در آیینه‌ها تماشا شد

همین که سنگ به پیشانی رسول نشست
هزار آینه زار از شکست احیا شد

حجاز فرصت این داغ را مکرر کرد
سقیفه در نفس شهر بود... بر پا شد

حجاز فرصت آن داغ را مکرر کرد
همان که زخم نمکسود داغ مولا شد

حجاز فرصت صد داغ را مکرر کرد
که هیزم از همه کوچه‌ها مهیا شد

خداکند که بیایی گمان کنم این بار
ظهورْ در نفس گرم جاده پیدا شد

دوباره با پرو بال شهید آمده‌ایم
شکوه پنجره عرش رو به ما وا شد

اجازه هست گریزی به کربلا بزنم
فدای پیکر مردی که ارباً اربا شد..
 
حامد حجتی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

چمدان را که جمع می‌کردیم،
هرکسی یک نفس دعا می‌خواست
پسرت عاقبت به خیر شدن
دخترت اذن کربلا می‌خواست...
اسم‌ها را نوشته بودی تا،
هییچ قولی ز خاطرت نرود
مرد همسایه شیمیایی بود،
همسرش وعده‌ی شفا می‌خواست!
من که این سال‌ها قدم به قدم،
پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمی‌گنجید،
دل بی طاقتت چه‌ها می‌خواست...
تو شهادت مقدرت بوده،
گرچه از جنگ زنده برگشتی
ملک الموت از همان اول،
قبض روح تو را مِنا می‌خواست!
عصر روز گذشته در عرفات،
در مناجات عاشقانه‌ی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟
که خدا هم فقط تو را می‌خواست؟!!!
ما دوتن هر دو همقدم بودیم،
لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج می‌کردیم،
کاش می‌شد...
اگر
خدا
می‌خواست...


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران

می بینمت، بیش از همیشه بیقرارم
می بیندت ،می بینی اش ، من بغض دارم

می بوسمت، مثل سرابی می گریزی
می بوسدت ، کم مانده یک دریا ببارم

موهای کوتاهم مرا از چشمت انداخت
موی بلندش می شود آویز دارم

من چای میریزم برایت ، نیستی ، حیف
او چای می ریزد برایت ، من خمارم!

زانوی تنهایی بغل میگیرم اینجا
او را نوازش می کنی ، جان می سپارم

عکسم به فریاد آمده:خالیست جایت
عکسش در آورده دمار از روزگارم

می خندم و مهمان اخمم می کنی باز
می خندد و من بوسه ها را میشمارم

می خواهمت، می خواهدت، لعنت به تقدیر!
تو حق او هستی و من حقی ندارم ...

نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

لعنت به بغض نیمه شب مانده در گلو
لعنت به آنچه مرده درونم، به آرزو

لعنت که فکر او ز سرم کم نمی شود
رفته ولی تمام مرا کرده زیر و رو

خورشید در غروب نهانی که خواب بود
نوشیده است خون دلم را سبو سبو

بس کن پدر! چگونه گمان میکنی هنوز
در گوش من نصایح تو میرود فرو؟

پیری چقدر زودتر از من به سر رسید
لعنت به شانه ها که نگفتند مو به مو

دردا که دور گشتی و از من بریده ای
من هم بریده ام دگر از نام و آبرو

لعنت به درد هاى دلى که شکسته ماند
با یک ضمیر مفرد غائب شبیه "او"

لعنت به اشک جاری از روی گونه ها
لعنت به هق هق خفه زیر دو تا پتو

لعنت به هرچه خاطره که تلخ و تیره است
دعوا، جدل، گلایه و گاهی بگو مگو

غیر از صبوری از من عاشق چه دیده ای؟
اصلا قبول هرچه بخواهی، فقط بگو

لعنت به خوابهای پریشان، به قرص خواب
لعنت به فکر درهم و درگیر و تو به تو

لعنت به آسمان شب بى ستاره ها
اهل سکوت بوده کسى حین گفت و گو؟

لعنت به عطر جاری پیراهن تنت
یک شهر در پی ات شده مشغول جست و جو

لعنت به من، هرآنچه مرا عاشق تو کرد
وقت است بگذرم ز خودم، جام زهر کو؟

پیراهنی ست عشق تن هر که می رود
چون بند پاره کرد ندارد دگر رفو

باید به چهره اب زنم دیده وا کنم
تا هیچ کس از این همه مستی نبرده بو

لعنت به اشکها که قطار از پی قطار
لعنت به چشم قرمز ِ صبح علی طلو...

"عینش " درون وزن نگنجید و حذف شد
عین تمام خاطره ها بین های و هو

یادت به شر! که مِهر تو کانون فتنه بود
یادم به خییر! شادی من را دگر مجو

لعنت به فکرهای خیالی شاعری
کز شاخه های طبع نشسته است روی جو
 
افتاده ام درون گناه نکرده ایی
مانند اقتدا به نمازی که بی وضو...


نفیسه سادات موسوی

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۳
هم قافیه با باران

شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
موهای طلایی نوه ات را نوازش می کنی
و به شعرهای شاعری فکر می کنی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
 
شاعری که اگر بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به برف های دست نخورده ی اولین صبح زمستان
تشبیه کند
و در چشم های کم سو شده ات
خاطره های خاک خورده ای را بیابد
که هرگز به روی زبانت نیامدند .....
 
شک ندارم یک روز
شاید سی سال بعد از امروز
تلویزیون را روشن می کنی
و مجری برنامه ، شعر که می خواند
به خاطر خواهی آورد
شعرهای شاعری را که
واژه واژه اش
 از پی لبخند روی لبهایت
به هم ریختگی موهایت
و آهنگ ِ مردانه ی ِ صدایت
نوشته شده بودند
 
بی شک یک روز
سی سال بعد
از کنار عابران که رد می شوی
بوی عطری گیجت می کند …
پرتاب می شوی به سی سال قبل
و دعا می کنی همان لحظه باران ببارد
تا گم شود قطره ی اشکی
که به یاد شاعر عاشقانه های «تقدیم به تو»
با حوصله پایین می افتند از چشم هایت
از همان چشم هایی که ...
 
آه...!
تو مرا به یاد خواهی آورد
بدون شک
یک روز
شاید سی سال بعد !
 
نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸
هم قافیه با باران

نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصه‌هایی عمیق و پراحساس

قصه‌هایی پر از فداکاری
قصه‌هایی عجیب، اما خاص

 

قصۀ آبِ چشمۀ زمزم
زیرِ پاکوبه‌های اسماعیل

قصۀ نیل و حضرت موسی
قصۀ آن گذشتنِ حسّاس

 

قصۀ حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا

یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک نشناس

 

قصۀ ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن

کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس

 

بین افسانه‌های آب و جنون
قصۀ تازه‌ای اضافه شده :

قصۀ بیست و هفت ساله‌ای از
صد و هفتاد و پنج تا غواص…


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۵:۴۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران