هم‌قافیه با باران

۴۵ مطلب با موضوع «شاعران :: زهرا بشری موحد ـ علی صفری» ثبت شده است

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!

خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد

"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد...

علی صفری
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

از نسل عیسی می رسد دیگر مسیحایی
با عطر نرگس هایی از باغی ملیکایی

در پرده ای از شرم پوشانده است رویش را
می آفریند نقش ِعاشق را به زیبایی

امواج سرکش هرچه در هم پنجه اندازند
پاک است اما دامن مرغان دریایی

محبوب را در خواب های صادقش دیده است
قطعا حقیقت دارد این رویای رویایی

از رم به بغداد آمده، از قصر تا بازار
شاید مگر پیدا کند موعود را جایی

جز با خریدارش نخواهد گفت رازش را
جز دامن پاکش ندارد، عشق، کالایی

برمی گزیند مادری را، تا بپوشاند
بر سردی شب های غیبت، رخت ِفردایی

با طفل در آغوش خود اینگونه می گوید:
«در انتظار لحظه ای هستم که می آیی!»

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۶
هم قافیه با باران
عطایت قبل از اظهارِ نیاز است
همیشه نان لطفت داغ و تازه است

غریبی، بی کسی، بیچارگی، درد
همه در بارگاهت امتیاز است

نگاهم را بخوان، بی واژه، بی حرف
بقیه کار شاعر نیست، راز است

دری را بسته اند این خوش خیالان
نمی بینند سقفی را که باز است
...
چرا اینها کمان و تیر دارند؟
 به‌ ما گفتند تشییع جنازه است!

زهرا بشری موحد
۱ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۹
هم قافیه با باران

ای زخم! نایی نیست تا مرهم بسازم
تصمیم دارم بعد از این با غم بسازم

آیینه ام شاید که مجبورم همیشه
با عشوه های عالم و آدم بسازم

از پنجره، دنیا خودش را می رساند
هر قدر هم دیوار را محکم بسازم

آبستن غم های بی ریشه است این زن
این زن که می خواهم از او مریم بسازم

باید کمی هم مثل مردم شاد باشم
شاید برقصد زندگی کم کم به سازم

تنهایی و دیوانگی پایان کار است
دنیا و عقبا را اگر با هم بسازم

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
هم قافیه با باران

لبریزم از پژمردگی از زرد چون پاییز
از حیرت، از آشفتگی، از درد چون پاییز

می سوزم از داغ فراق مرگ، کاری کن
ای زندگی ای موسم خونسرد چون پاییز!

جوجه کلاغان هراسان مرا، دنیا
در دامن نارنجی اش پرورد چون پاییز

دلتنگ شب های بلندت می شوم ای غم!
هرجا که رفتی شب به شب برگرد چون پاییز

عمری به دل گفتم چرا غمگین؟ چرا خونین؟
آرام نجوا کرد نجوا کرد:چون پاییز...

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۲
هم قافیه با باران

هر قدر که مى خواست گدا، شاه کرم داشت
آنقدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانه ى او بود که در اوج غریبى
دل هاى غریبان جهان راه به هم داشت

دلخوش به نفس هاى مسیحایى او بود
شب هاى مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغى شده بر سینه ى غم هاى وسیعش
یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکارى یاران
اى کاش که یارى به وفادارى سم داشت

اى آینه ها! آینه ها! ذکر بگویید
اى کاش حرم داشت، حرم داشت، حرم داشت

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران

من کیستم مگر، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی

من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی

دیگر چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب در به در خاک پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران
هر قدر که می‌خواست گدا، شاه کرم داشت
آن قدر که پیش کرمش، خواسته کم داشت

در خانهٔ او بود که در اوج غریبی
دل‌های غریبان جهان، راه به هم داشت

دلخوش به نفس‌های مسیحایی او بود
شب‌های مدینه که فقط غربت و دم داشت

داغی شده بر سینه غم‌های وسیعش
 یک کوچه باریک که بیش از همه غم داشت

راحت شد از اندوه جفاکاری یاران
ای کاش که یاری به وفاداری سَم داشت

ای آینه‌ها آینه‌ها! ذکر بگیرید
ای کاش حرم داشت حرم داشت حرم داشت

زهرا بشری موحد
۰ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران

مومن شوی و دور و برت غار نباشد
از درد بمیری و عزادار نباشد

دعوا کنی و پشت سرت اشک بریزد
ویران شده برگردی و اینبار نباشد

مستأصل و بی حوصله در خانه بچرخی
از این همه سهم ات به جز آوار نباشد

در خاطره دنبال کمی شانه بگردی
سخت است که جز شانه ى دیوار نباشد

با گریه دو خط نامه ى آخر بنویسی
که درد سرت رفت... ولی دار نباشد

وقتی که غمِ خاطره هایش خفه ات کرد
در پاکت نفرین شده سیگار نباشد

على صفرى

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

این عطر خون توست با آبان می آید
ازجاده های سرخ کردستان می آید

بعد از شهادت زنده تر خواهی شد ای عشق!
عاشق که بی جان می شود، با جان می آید

مجنون جزیره نیست، مجنون سینۀ توست
چون از جماران جنون فرمان می آید

فرمانده می داند که خیبر سوز دارد
وقتی که لشگر می رود، گردان می آید
***
یک شهر میگرید در آغوش مزارت
یکریز در گلزار قم، باران می آید

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۰
هم قافیه با باران

قلم را، دفترم را دوست دارم
و این طبع ترم را دوست دارم

چقدر اینکه برایت، در زیارت
غزل می آورم را دوست دارم

یکی از این سحرها شاعرم کرد
سحرهای حرم را دوست دارم

سحرها در شبستان گوهرشاد
نماز مادرم را دوست دارم

نگینش را همین مشهد خریدم
اگر انگشترم را دوست دارم

میان عاشقان  دل شکسته
غم ِ دور و برم را دوست دارم

زنی برقع  زده از زائرانت
که گفت از بندرم را دوست دارم

تمام کشورم را دوست داری
تمام کشورم را دوست دارم

به لطف  آن سه باری که می آیی
جهان دیگرم را دوست دارم

شفا می خواستم اما کنارت
همین که بهترم را دوست دارم

وداعی نیست در رسم کریمان
سلام آخرم را دوست دارم

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

بر شانه های ضریحت تا می گذارم سرم را
انگار می گیری از من غوغای دور و برم را

حرفی ندارم به جز اشک، نه حاجتی نه دعایی
دست شما می سپارم این چشم های ترم را

عطر هوای رواقت، آهنگ هر چلچراغت
نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را

حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی
جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را

هر بار مشهد می آیم، انگار بار نخست است
هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

دل که بعد از دیدنت دیگر به جایش بند نیست
عقل هم با دیدن چشم تو قدرتمند نیست

ساده مثل عامل تاراج "بانک صادرات"
قلب من را برده ای ، دستم به جایی بند نیست

می شود پایان تلخ عاشقی را حدس زد
پاسخ عاشق ولی چیزی بجز لبخند نیست

اسم خود را حذف کردم از صف اهدای عضو
قلب عاشق ها که دیگر قابل پیوند نیست

من فقط با وصف زیبایی تو شاعر شدم
پیش چشمت اسم شاعر لایقم هرچند نیست

علی صفری

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۴۴
هم قافیه با باران

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد
حتی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشتِ
رودی که در فکرش خیال ماه باشد

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد
مردی که بین خنده هایش آه باشد

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد
بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی
زانوی عاشق با سرش همراه باشد

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم
تنها خدا از درد من آگاه باشد

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست
بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

علی صفری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۷
هم قافیه با باران

دیدنش حال مرا یک جور دیگر می کند
حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می کند!

در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این
جنگ بین ما دو تا را نابرابر می کند

حالت پیچیده ی مویش شبیه سرنوشت
عشق را بر روی پیشانی مقدر می کند

آنقدر دلبسته ام بر دکمه ی پیراهنش
فکر آغوشش لباسم را معطر می کند

رنگ مویش را تمام شهر می دانند ، حیف
پیش چشم عاشق من روسری سر می کند

با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام
آب گاهی مومنین را هم شناگر می کند

دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما
هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند!!

علی صفری

۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران
سیب من چرخیدی و با اتفاق دیگری
عاقبت افتادی اما توی باغ دیگری

قسمت تو رفتن از باغ است اما سهم من
قصه‌ای که می‌رسد دست کلاغ دیگری

بعد تو با هر کسی طرح رفاقت ریختم
تا فراموشم شود با داغ، داغ دیگری

عشق کورم کرد و بر دستم  چراغی هدیه داد
تا بیندازد مرا در باتلاق دیگری

آن‌چه بعد از رفتن تو سر به زیرم کرده است
مانده‌ام عشق است یا ترس از فراق دیگری

طبق قانون وفاداری به پایت سوختم
طبق بند آخرش رفتی سراغ دیگری

علی صفری
۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

من کیستم مگر ، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی
 
من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی

باید چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب در به در ِ خاک ِ پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
هم قافیه با باران

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم

من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !

چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم...
عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !

بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم

بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !

علی صفری

۰ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۱۱
هم قافیه با باران
تهران شده بازیچه موهای بلندت
یک شهر نشستند تماشا بکنندت

مجموعه شعری که خدا شاعر آن است
تضمین شده در باغچه ها بند به بندت

با طعم لبت صنف شکر خانه خراب است
این مرتبه هم قند فریمان گله مندت

بازار گل شهر محلات به هم ریخت
وقتی گذر قافیه افتاد به خنده ت

دین و دل من، چشم و لبت، موی تو... تسلیم!
کافر شده ام در جدل چشم به چندت

با درد دیابت که کنار آمده ام ،کاش
یک شب برسد جان بدهم با لب قندت

چندیست مهندس شده این شاعر بی چیز
شاید بپسندد پدر سخت پسندت...

علی صفری
۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

با نگاهت "اجتماع کافری" تشکیل شد
هیئتی از "فرقه های دلبری" تشکیل شد

مردم از خانه برای دیدنت بیرون زدند
"سازمان رسمی گردشگری" تشکیل شد

ماده گرگ چشم هایت آنقدر کشته گرفت
در مسیرت "دادگاه کیفری" تشکیل شد

آنقدر مردان بیچاره گرفتارت شدند
"مجمع لغو طلاق محضری" تشکیل شد

با تو زیبایی شناسی در هنر تغییر کرد
مکتب "امپرسیون روسری" تشکیل شد

آمدی از خانه بیرون، باز دعوا شد سرت
اخم کردی "دسته های شرخری" تشکیل شد

عده ای می خواستند از جنس تو صحبت کنند
"انجمن های زبان زرگری" تشکیل شد

سیب سرخم! شاخه ات افتاد در دست شغال
باز هم "دنیایی از دیو و پری" تشکیل شد


علی صفری


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران