هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: زکریا اخلاقی ـ رضا قربانی» ثبت شده است

سلام یوسف زینب رسیده یعقوبت
پس از گذشت چهل شب رسیده یعقوبت

یک اربعین علم تو به روی دوشم بود
صدای قهقه ی شمر توی گوشم بود

تو عاشقم شدی و من هم عاشق تو شدم
تو دین من شدی و من مبلغ تو شدم

به قاب شام کشیدم حماسه برگشتم
اگرچه پیر شدم من خلاصه برگشتم

اجازه هست کمی درد و دل کند چشمم؟!
کمی ببارد و خاک تو گل کند چشمم

به زخم قلب عزادار من نمک زده اند
حسین چشم تو روشن مرا کتک زده اند

میان آتش خیمه عقیله سوخت حسین
غروب روز دهم یک قبیله سوخت حسین

همینکه سنگ تراشیده خورد بر سر تو
تو ضعف کردی و ناله کشید خواهر تو

هنوز لحظه ی افتادن تو یادم هست
جدال بر سر پیراهن تو یادم هست

تن تو پیش نگاهم بدون رخت شد و
سر تو بسته به یک شاخه ی درخت شد و

به جای آب و غذا غصه ی تورا خوردم
محله ی خودمان سنگ بی هوا خوردم

زده ست آتش کینه به بال پروانه
خدای نگذرد از ظلم ابن مرجانه

به روی تخت نشست و به رتبه ام خندید
چقدر در وسط حرف و خطبه ام خندید

شراب خوردن قوم حسود را دیدم
محله های شلوغ یهود را دیدم

به صبر امر نمودی اگر خموش شدم
سوار مرکب بی پرده و چموش شدم

بنفشه رفتم از اینجا و لاله برگشتم
مرا ببخش بدون سه ساله برگشتم

رقیه ماند و سوال کنیز یعنی چه
نگاه کردن چشمان هیز یعنی چه

رقیه جای خود اما رباب ما را کشت
ببین چه کرد که بستیم دست او از پشت

ز بس که قبر ابالفضل کوچک است اینجا
سوال کرد که این قبر کودک است اینجا

رضا قربانی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گویند

اشارات زلالی از طلوع تازه ی نرگس
پیاپی می وزد از سمت میقاتی که می گویند

زمین در جست و جو، هر چند بی تابانه می چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می گویند

جهان این بار، دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه ی سبز ملاقاتی که می گویند

کنار جمعه ی موعود، گل های ظهور او
یکایک می دمد طبق روایاتی که می گویند

کنون از انتهای دشت های شرق می آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می گویند

و خاک، این خاک تیره، آسمانی می شود کم کم
در استقبال آن عاشق ترین ذاتی که می گویند

و فردا بی گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می گویند

زکریا اخلاقی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

در این دقایق موزون، که زندگی تپش عاشقانه کلمات است
سکوت بال گشوده‌ست، و شب شروع نماهنگ دلنواز حیات است

ستاره‌ها همه نزدیک، و خانه‌ها همه مجذوب آمان تماشا
شب کویر چه زیباست، شب کویر نماد تغزل لحظات است

رواق‌های مقرنس،‌ دری گشوده به موسیقی تجسم تاریخ
تمام شهر پر از شعر، تمام شهر پر از شور تازه‌های بیات است

نسیم‌های دل‌انگیز، پیام می‌دهد از بادگیرهای مقابل
و این مخاطب مشتاق، نشسته بر لب ایوان و محو این نفحات است

هزار خاطره دارد،‌سکوت جاده ابریشم از صدای جرس‌ها
ببین در این شب آرام، چقدر غلغله در جان این جماد و نبات است

چه انبساط عجیبی! که جلوه جلوه به رقصه آمده‌ست و چهره گشوده‌ست
هزار باغ پر از گل،‌ که در مکاشفه این هزار رشته قنات است

هنوز زمزمه دارد، ترانه‌های تو در کاروانسرای اساطیر
تو در کجای جهانی؟ که انعکاس تو در جلوه از تمام جهات است

به رقص آمده انگار، نگاره‌های سفالین به کارگاه تجلی
قلمزنان همه حیران،‌ که نقش حسن تو در جوهر کدام دوات است

و سال‌هاست که این شهر، در آستانه شنگرف این مساجد قدسی
میان جذبه و رؤیا،‌ مدام غرق تغزل مدام محو صلات است

تو ای مفسر عاشق،‌ که کشف می‌کنی اسرار لهجه‌های ازل را
به این بلاغ بیندیش، به این بلاغت محضی که در تجلی ذات است

هزار سال گذشته‌ست، ولی مسافری از جاده قدیم خراسان
به بوی گم‌شده خویش، هنوز راهی شب‌های باشکوه هرات است

و این مسافر دلتنگ، چقدر تشنه بچرخد در این کویر و نداند
که زندگی به چه معناست، که روستای زلال تو در کدام فلات است

زکریا اخلاقی

۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران
زندگی جاری است، در سرود رودها شوق طلب زنده است
گل فراوان است، رنگ در رنگ این بهار پر طرب زنده است
 
خاک، حاصلخیز، باغ‌های روشن زیتون بهارانگیز
دشت‌ها شاداب، در شکوه نخل‌ها ذوق رطب زنده است
 
چون شب معراج، قبله‌گاه دوردست ما گل‌افشان است
وادی توحید در وفور چشمه‌های فیض رب زنده است
 
آفتاب فتح، بر فراز خانه‌ی پیغمبران پیداست
صبح نزدیک است، صبح در تصنیف‌های نیمه‌شب زنده است
 
لحظه‌ها سرشار، جلوه‌های عشق در آیینه‌ها زیباست
عاشقان هستند، شعرهای عاشقانه لب به لب زنده است
 
خیمه در خیمه، لاله‌ی داغ شهیدان روشن است اما
گریه‌ها خندان، شادمانی‌ها در این رنج و تعب زنده است
 
مادران خاک، جانماز خویش را گسترده تا آفاق
دست‌های شوق، در قنوت گریه‌های مستحب زنده است
 
شرق بیدار است، در جهان از همصدایی‌ها خبرهایی است
نام این صحرا، روی رنگ و بوی گل‌های ادب زنده است
 
فصل طوفان است، سنگ‌ها در دست‌ها آواز می‌خوانند
قدس تنها نیست، در سراپای جهان این تاب و تب زنده است
 
باد می‌آید، بوی گل‌های حماسی می‌وزد در دشت
زندگی زیباست، عشق در جان جوانان عرب زنده است

زکریا اخلاقی
۰ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۳
هم قافیه با باران

بیابان در بیابان طرح اقیانوس در دست است
و یک صحرا پر از گلهای نامحسوس در دست است

صدای پای نسلی در طلوع صبح پیچیده‌است
که او را آخرین آیینه‌ی مانوس در دست است

چه نزدیک است جنگلهای لاهوتی، نمی‌بینی؟
تجلی‌های دور از دست آن طاووس در دست است

من از این سمت می‌بینم سواری را و اسبی را
افقها سبز در سبزند و او فانوس در دست است

دو دستت را بر آور رو به بارانها که می‌دانم
تو را انگشتری از جنس اقیانوس در دست است

شبی در خواب دیدم می‌رسد مردی به بالینم
که می‌گویند او را دست جالینوس در دست است

سحر از گریه‌های روشن همسایه فهمیدم
که کاری تازه در مضمون "یا قدوس" در دست است

در این اسرار آن سویی خیال انگیز و کشف آمیز
نخستین شرح ما بر مشرب مانوس در دست است

زکریا اخلاقی

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران