هم‌قافیه با باران

۱۹ مطلب با موضوع «شاعران :: سورنا جوکار ـ محسن عرب‌ خالقی» ثبت شده است

از بین ما، تو را چه‌کس آزرده بیشتر      
 آن‌کس که با تو نان و نمک خورده بیشتر

هرکس که بیشتر قسم‌ٙاش حضرت علی‌ست
افسوس آبروی تو را برده بیشتر

بر پیکرت زدیم هزاران هزار زخم
مانده‌ست بر دلت غم نشمرده بیشتر

خنجر کشیده دشمنت از رو به رو،ولی   
 شمشیر دوست خورده‌ای از گُرده بیشتر

گفتیم شیعه‌ایم که شادت کنیم،حیف
با کارهای ما شدی افسرده بیشتر

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

این قدربین رفتن وماندن نمان بمان
پیرم مکن ز بارغمت ای جوان بمان

خورشیدمن به جانب مغرب روان مشو
قدری دگر به خاطراین آسمان بمان

مهمان نه بهار علی پا مکش ز باغ
نیلوفر امانتی باغبان بمان

ای دل شکسته آه تو ما را شکسته است
ای پرشکسته پر مکش از آشیان بمان

دیگر محل به عرض سلامم نمی دهند
ای هم نشین این دل بی همزبان بمان

راضی مشو دگر به زمین خوردنم مرو
بازی نکن تو با دل این پهلوان بمان

روی مرا اگر به زمین می زنی بزن
اما بیا بخاطراین کودکان بمان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
اینقدر بین رفتن وماندن نمان بمان

محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

پریده‌ام به هوایت پریدنی که مپرس
رسیده‌ام سر خاکت، رسیدنی که مپرس

اگرچه خم شدم اما کشید شانه‌ی من
به دوش بار غمت را کشیدنی که مپرس

نفس‌بریده بریدم امان دشمن را
به ذوالفقار حجابم، بریدنی که مپرس

به طعم کعب نی و سنگ و تازیانه‌شان
چشیده‌ام غم غربت چشیدنی که مپرس

غروب بود و رمیدند بچه‌آهوها
ز چنگ گله گرگان، رمیدنی که مپرس

مپرس از چه نماز نشسته می‌خوانم
شکسته خسته دویدم دویدنی که مپرس

نه اینکه دیده فقط دید، آن‌چه کس نشنید
شنیدم آن‌چه نباید، شنیدنی که مپرس

محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران

آهسته حرف می زنی و گوش می کند
میخانه را شراب تو مدهوش می کند

ساکت اگر نشسته خدا بی دلیل نیست
نجوای ربّنای تو را گوش می کند

اشراق چشم های تو را حضرت مسیح
روشنگر معابد خاموش می کند

این شور عشق کیست که پیشانی تو را
با خاک های مرده هم آغوش می کند؟

مضمون که نام توست غزل های قونیه
تبریز را همیشه  فراموش می کند

سورنا جوکار

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۶
هم قافیه با باران

از ابر چکیده و زمینگیر شده
زائر شده به ضریح زنجیر شده

تو تشنه سفر کردی و دنبالت آب
با پای خود آمده، ولی دیر شده

سورنا جوکار

۱ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

با عشق باید تا ابد تنها بمانی
ویران شوی و باز پا برجا بمانی

در حسرت آزادی از زندان بسوزی
از بند آزادت کنند اما...بمانی

در کوچه های شهر خود را گم کنی تا
هنگام کوچ از کاروانت جا بمانی

بال و پرت را باز خواهد کرد اما...
زنجیر می بندد به پایت تا بمانی

اهل نصیحت نیستم، با این شرایط
مختار هستی,، تا نمانی، یا بمانی

سورنا جوکار

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

تا اشک در چشمان و بغضی در گلو مانده
انگیزه ی کافی برای گفتگو مانده

مهمان من هستی، اگر چه سفره ام خالیست
از باده ی دیشب گمانم در سبو مانده

شاید گذشته مثل زهری تلخ بود اما
آینده چون راهی نرفته پیش رو مانده

ای کاش جای "خاطراتت" می شد امشب را_
با من بمانی، بر دلم این آرزو مانده

باید که را این بار دنبال تو بفرستم؟
پیش خودم قدری برایم آبرو مانده

هرچند در قلبت برایم ذره ای جا نیست
این بار هم بازی بده خود را،  بگو مانده

سورناجوکار

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

هر بار می‌افتد به چشمانت نگاهم
شکر خدا بسیار خوبم، رو به‌ راهم

حور و پری دور و برم خیلی زیاد است
اما تویی آن عشق ناب و دلبخواهم

هر جا که باشی قبله‌ ی من هم، همان‌جاست
من یک پیمبر با هزاران قبله گاهم

پیر و مراد عارفان و صوفیانم
وقتی که آغوش تو باشد خانقاهم

با بودنت تقویم من هجری عشقیست
چون بی‌نیاز از گردش خورشید و ماهم

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

نخواهی دید جز من، در کسی این سربه راهی را

برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را


جدا کردی مسیر خویش را از من ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دوراهی را

مرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را

برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هرکسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی مولوی و این اواخر هم پناهی را!

سورنا جوکار
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

دنیای بی‌امام به پایان رسیده است
از قلب کعبه قبله ایمان رسیده است
از آسمان حقیقت قرآن رسیده است
شأن نزول سوره «انسان» رسیده است
وقتش رسیده تا به تن قبله جان دهند
در قاب کعبه وجه خدا را نشان دهند
روزی که مکه بوی خدای احد گرفت
حتی صنم به سجده دم یا صمد گرفت
دست خدا ز دست خدا تا سند گرفت
خانه ز نام صاحب خانه مدد گرفت
از سمت مستجار، حرم سینه چاک کرد
کوری چشم هرچه صنم سینه چاک کرد
وقتی به عشق، قلب حرم اعتراف کرد
وقتی علی به خانه خود اعتکاف کرد
وقتی خدا جمال خودش را مطاف کرد
کعبه سه روز دور سر او طواف کرد
حاجی شده است کعبه و سنت شکسته است
با جامه‌ی سیاه خود احرام بسته است
از باغ عرش رایحه نوبر آمده‌ست
خورشید عدل از دل کعبه بر آمده‌ست
از بیشه‌زار شیر شجاعت در آمده‌ست
حُسن خدای عزوجل حیدر آمده‌ست
جانِ جهان همین که از آن جلوه جان گرفت
حسنش «به اتفاق ملاحت جهان گرفت»
ای منتهای آرزو، ای ابتدای ما
ای منتهی به کوچه‌ی تو ردّ پای ما
ای بانی دعای سریع ‌الرّضای ما
پیر پیمبران، پدری کن برای ما
لطف تو بوده شامل ما از قدیم‌ها
دستی بکش به روی سر ما یتیم‌ها
پشت تو جز مقابل یکتا دو تا نشد
تیر تو جز به جانب شیطان رها نشد
حق با تو بود و لحظه‌ای از تو جدا نشد
خاک تو هر کسی که نشد توتیا نشد
ای شاه حُسن!‌ با تو «گدا معتبر شود»
آری! «به یمن لطف شما خاک زر شود»
ای ذوق حسن مطلع و حسن ختام ما!
شیرینی اذان و اقامه به کام ما!
تا هست مُهر مِهر تو بر روی نام ما
«ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»
این حرف‌های آخر شعر است و خواندنی است
 پای تو هر کسی که نماند نماندنی است


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
هم قافیه با باران

این چشم ها به راه تو بیدار مانده است

چشم انتظارت از دم افطار مانده است

برخیز و کوله بار محبت به دوش گیر

سرهای بی نوازش بسیار مانده است

با تو چه کرده ضربه آن تیغ زهر دار

مانند فاطمه تنت از کار مانده است

آن قدر زخم ضربه دشمن عمیق هست

زینب برای بستن آن زار مانده است

آرام تر نفس بکش آرام تر بگو

چندین نفس به لحظه دیدار مانده است

از آن زمان که شاخه یاست شکسته شد

چشمت هنوز بر در و دیوار مانده است

سی سال رفته است ولی جای آن طناب

بر روی دست و گردنت انگار مانده است

می دانی ای شکسته سر آل هاشمی

تاریخِ زنده در پی تکرار مانده است

از بغض دشمنان به تو یک ضربه سهم توست

باقی آن برای علمدار مانده است


محسن عرب خالقی

۱ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

این صندلی که جای تو خالیست روی آن

یعنی که آمدی، که نشستی، که ناگهان

پروانه وار پیله دراندی و پر زدی

رفتی به سمت نقطه ی پایان آسمان

اعجاب رفتنت در و دیوار را گرفت

حتا دهان پنجره باز است همچنان

بعد از تو لفظ و لهجه ی ساعت عوض شده است

طوری که حس نمی شود از چرخشش زمان

دیدم که بعد رفتن تو جای تیک تاک

می گفت لحظه ای نرو پیشم بمان ... بمان


سورنا جوکار

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۴۹
هم قافیه با باران

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست


اخم هایت را کمـی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست


خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچـه مورخ ها به ما گفتند نیست،


خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خــوب مـی دانست کـــار آتش و اسپند نیست


آنقدر شیریــن زبانــــی کـار دستــم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست


ای تنت شیــراز راز آلـــود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست


سورنا جوکار

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

دلم هوای تو کرده هوای آمدنت

صدای پای تو آید صدای آمدنت 
بهار با تو بیاید به خانه ی دل ما
سری به خانه ی ما زن صفای آمدنت 
هنوز مانده به یادم که مادرم می خواند
زمان کودکی ام قصه های آمدنت 
حساب کردم و دیدم که با حساب خودم
تمام عمر نشستم به پای آمدنت 
چقدر وعده ی وصل تو را به دل بدهم
چقدر جمعه بخوانم دعای آمدنت 
نیامدی و دلم را شکستی ای مولا
چه نذرها که نکردم برای آمدنت

محسن عرب خالقی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

خبری می رسد از راه خبر نزدیک است

آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است

طبق آیات و روایات رسیده ای قوم !

جمعه ی آمدن او به نظر نزدیک است

عاقبت فصل زمستان به سر آید روزی

باز هم گل دهد این باغ ثمر نزدیک است

قطره چون رود شود راه به جایی ببرد

به دعای فرج جمع اثر نزدیک است

با ظهورش حرم فاطمه را می سازیم

بار بر بند برادر که سفر نزدیک است

راه دور دل ما تا به در خیمه ی او

از در خانه ی زهرا چقدر نزدیک است

آه گفتم که در خانه و یادم آمد

غربت مادر و اندوه پدر نزدیک است

گر چه از آتش در سوخته جانم اما

بیشتر روضه ی کوچه به جگر نزدیک است

باز کابوس سراغ پسری آمده است

باز می لرزد و انگار که شر نزدیک است

مادرت را ببر از رهگذر نامردان

کوچه بند آمده از کینه خطر نزدیک است

تا که افتاد زمین زلزله در عرش افتاد

هاتفی گفت : قیامت به نظر نزدیک است

دو قدم رفته نرفته نفسش بند آمد

پسرش گفت بیا ، خانه دگر نزدیک است

داغ مادر به جگر می رسد اما انگار

اثر داغ برادر به کمر نزدیک است


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

از سر پیچ جاده راه افتاد

با صفا صاف و ساده راه افتاد

پا برهنه پیاده راه افتاد

پدر خانواده راه افتاد

              از اهالی ده به رسم وفا

              باخودش داشت التماس دعا

راه دور و پر از مشقت بود

کوله بارش پراز ارادت بود

گرچه هر گام او عبادت بود

آرزویش فقط زیارت بود

              چقدر قطره رو به دریایند

              همگی پا برهنه می آیند

راه بسیار رفته کم مانده

گریه شوق جای غم مانده

روی دوشش فقط علم مانده

دوقدم تا دم حرم مانده

             فلکه آب روبروی حرم

             بر مشامش رسید بوی حرم

ناگهان ایستاد می گردد

چشم او مثل باد می گردد

با همه اعتقاد می گردد

پی باب الجواد می گردد

              عشق شان نزول آن در بود

              اشک اذن دخول آن در بود

دم در گفت یا امام رضا

من مریضم شفا امام رضا

سرطان مرا... امام رضا

نه فقط کربلا امام رضا

              دم در بود که مسافر شد

              ساک خود وا نکرده زائر شد

چند شب بعدِ پنجره فولاد

کربلا خسته از مسیر زیاد

کفش خود را به کفشداری داد

پای شش گوشه تا رسید... افتاد

               گرد و خاک حرم که پاکش کرد

               خادمی کنج صحن خاکش کرد


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

درمقامی که عقیق سرخ از زر بهتر است

اشکهایم بال معراج است از پر بهتر است

بیشتر از بهترین وجه عبادت از نماز

در قیامت اشکهایت را بیاور بهتر است

با زبان دل فقط حرف خودم را می زنم

نامه بر این روزها باشد کبوتر بهتراست

از سر اخلاص حمدش را به جا می آورم

آنکه از آغاز یادم داده کوثر بهتر است

گرچه فرقی نیست بین ساقی وکوثر ولی 

بارها فرموده پیغمبر که مادر بهتر است

مصحف زهرا به غیر از سینه معصوم نیست

سر مستور خدا در پرده آخر بهتر است

وقت بالا بردن در حرز نام فاطمه

از دولشگر هم برای مردخیبر بهتر است

هر کسی بو برده از غیرت شهادت میدهد

در نگاه مرد مرگ از اشک همسر بهتر است

از زمانی که شنیدم در به پهلویت گرفت

حس من این است اصلاً خانه بی در بهتر است


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران
گر چه در عشق فقط لاف زدن را بلدیم
گر چه چندی ست که بی روح تر از هر جسدیم

گر چه در خوب ترین حالت مان نیز بدیم
جز در خانه ی ارباب دری را نزدیم

از ازل حلقه به گوش در این خانه شدیم
سجده ی شکر برآریم که دیوانه شدیم

از همان روز که حُسنش ز تجلّی دم زد
از همان دم که دمش طعنه به جام جم زد

از همان لحظه که مهرش به دلم پرچم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

گفت من عشقم و مجنون حسین بن علی
در رگم نیست به جز خون حسین بن علی

آسمان با تپش ماه تماشا دارد
قطره دریا که شود جلوه ی زیبا دارد

خاک یک دشت فقط تربت اعلا دارد
عشق با نام حسین است که معنی دارد

تا خدا هست و جهان هست و زمان هست و زمین
نمک سفره ایجاد حسین است همین

در پناهش همه هستند مهیمن ها هم
متوسل به نگاهش شده ضامن ها هم

نه فقط عالم ربانی، کاهن ها هم
وقت آن است که گویند موذن ها هم

وقت شرعی اذان بر سر گلدسته ماه
اشهد انّ حسین بن علی ثارالله

غم عشق است که آتش زده بر بنیادم
تا که در راه محبت بدهد بر بادم

من ملک بودم و فردوس... نه٬ آمد یادم
که من از روز ازل اهل حسین آبادم

منم آن رود که جز جانب دریا نروم
بر دری غیر در خانه ارباب نروم

محسن عرب خالقی
۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

دیدی دوباره روی دلم پا گذاشتی

این مرد را نیامده تنها گذاشتی!!

 

مانند کوچه ای که مسیر عبور توست

در من قدم زدی و مــرا جا گذاشتی

 

ماهی شدم که غرق تو باشم ولی مــرا

با تنگ در مقابل دریا گذاشتی

 

هر کار کرده ام من و تو ما شود، نشد!!!

یک خط فاصله وسطه مـــ ــ ـــا گذاشتی

 

گاهی دلم خوش است مرا مثل شوکران

شاید برای روز مبادا گذاشتی

 

در را اگر چه پشت سرت بسته ای ولی

شکر خـــدا که پنجره را وا گذاشتی

 

سورنا جوکار

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران