هم‌قافیه با باران

۲۳ مطلب با موضوع «شاعران :: طره اصفهانی ـ صنم نافع» ثبت شده است

پرواز را تکرار کن، ترسی ندارد آسمان
فاشم نکن تا از دلت،هر گز نیفتم بر زبان

از چشم شیطانم بخوان انگیزه های کفر را
با من سفر کن از زمین تا مرز های لا مکان

باخشم و طعم بوسه ات، شخمم بزن،بذرم بپاش
در جنگلم سیب و علف شاید بروید توأمان

بیش از مجاز آموختم ،سرمشق های رنج را
دیگر رسیده  کارد بر فرسودگی استخوان

از تشنگی افتاده ام،  باران به خاکم نذر کن
جاری نگهدار آب را ، یک عمر همراهم بمان

آغاز هر فصلم تویی، هر سال تا سر می رسی
در باغچه می کارمت ،با دستهای نا توان

تا بی نهایت عشق از سلول هایم می چکد
ردی از عطرم تا ابد،باید بماند در جهان

صنم نافع
۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

آمدم جور زمان را به تو تسهیل کنم
کعبه را بی هدف وُ فلسفه تکمیل کنم

مدتی گلّه به صحرا وُ بیابان ببرم
وحی منزل شوم و بتکده تعطیل کنم

«غَیّ وُ رُشدِ» غزلم خوب مشخص شده است
این گناه است که غم  را به تو تحمیل کنم !

یک عصا دست گرفتم که برای فرعون
اژدها را به «اَبَر معجزه» تبدیل کنم

ابر را سر ببُرم ، گریه ی خونینش را
علت ِ سرخ شدن های دلِ نیل کنم

به تن زنده به گوران جهان جان بدهم  
 جنگ با جهل وستم ، سنّتِ هر ایل کنم

با نفَس های مسیحایی من اُخت شو تا...
دعوتت تا خودِ آرامش ِ انجیل کنم

هدفِ غایی ادیان اگر آغوشِ خداست
عشق را در دل این فرضیه تحلیل کنم

قول دادم به همه فَروَهران تا که فقط ...
سال را خیره به چشمان تو تحویل کنم

صنم نافع

۰ نظر ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

دختر همسایه توی خاله بازی گفته بود
می رسد مردی  به فریاد عروسک هایمان
برگهای پله ها را خوب اگر جارو کنیم
زود تر شاید بیاید قهرمان داستان

عیدها در انتظارت کوچه پرچم پوش بود
عطر یاس  باورت در کوچه ها  پیچیده بود
خواهرم یک بار در ساعات  نزدیک اذان
توی خوابش صورت نورانی ات را دیده بود

هر اتوبوسی که از خطّ مقدم می رسید
نامه ای  با دست خطت را به مادر می رساند
هر کسی عاشق که می شد شعرش از جنس تو بود
ذکر تو از هر گناهی ، هر کسی را می رهاند

سالها بی بی تو را بر روی نذری ها نوشت  
با امید چشمهایت ختم قرآن می گرفت
رو به سمت  آسمان  فریاد می کردم تو را
گریه می کردم تو را ، وقتی که باران می گرفت

گفته بودند از مسیر خانه ام رد می شوی
رنگ بر رخسار غمگین خیالاتم نبود
تند می زد قلبم و دنیا به آخر می رسید
مخفیانه عشق ورزیدن نه ، در ذاتم نبود

گفته بودند از قماش خشکسالی  نیستی
با نفسهایت حیات خانه جان خواهد گرفت                   
در دعا پیچیده اند ت ، می رسی و آسمان
تا ابد بوی گلاب و زعفران خواهد گرفت

چند روزی می شود بد جور حست می کنم
دوست دارم شب نشینی های پشت بام را
می شمارم آرزو ها را به سمت آسمان                           
می شمارم عشق های تلخ و  نا فرجام را

التماست می کنم یک لحظه نزدیکم شوی
بشنوی این شعر تلخی را که مضمونش تویی
قصه هایی از پلاک و استخوان و ضبط صوت
در هوای داغ اهوازی که کارونش تویی

گفته اند از آسمان شهر مان رد می شوی 
بچه ها ی کوچه پرواز تو را کِل می کشند
غرق دریای غمت هستم ولی دستان تو
خوب می دانم مرا هم سمت ساحل می کشند

صنم نافع

۱ نظر ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

زل بزن خوب به عکسم چه در آن می بینی
من به تصویر در این قاب شباهت دارم ؟
بی صدا مرده ام و توی خودم دفن شدم
من از این مقبره ی سرد رضایت دارم

سالها دور شدم از وطن مشرقی ام
رفته ام سمت غروبی که دلش خونین است
شده ام خانه به دوش و شبم از درد پر است
گوشه ی کشور اوهام اقامت دارم

سعی کن منصرف از ماندن بی عشق شوی
راه پر کردن این فاصله ها مسدود است
من به افسردگی مزمن و داروهایم
بیشتر از تو و بوسیدنت عادت دارم

از زوایای تعفن به تنم دست بزن
دستمالی که لب تخت زمین افتاده
چشمهایم به همه آینه ها می گویند
بعد از امشب به تو هم قصد خیانت دارم

سعی کن قید لب یخزده ام را بزنی
بوسه ای سرد برای شبمان کافی نیست
با هزاران نفر از جنس تو چون خوابیدم
توی نزدیکی بی عشق مهارت دارم

حبس کن ذهن مرا در دل تاریکی ها
مثل زنجیر شو در بی کسی زندانم
علت بستن پاهام به دستان خودم
حس خوبیست که نسبت به اسارت دارم

راست بود آنچه که در باره ی من می گفتند
راست بود آنچه که از باور آن ترسیدی
من همان فاحشه ی کوچک قدیسه نمام
که فقط توی غزلهام شهامت دارم

صنم نافع

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران

فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست!
کم رسیدست به رویام ... خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم:
ترکِ تو کردن و آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان:
تهِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آن روز که بی رحم شدی ...
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست ...
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی ... که موجه بروی
در نزن، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست!

صنم نافع

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران

باید از ابتدای این قصه
خانه ها را خراب می کردیم
زندگی شکل دیگری می شد
ما اگر انتخاب می کردیم

بر لبت مهر خاطره زده ای
چقدر ما شبیه هم شده ایم
باید از ابتدای این قصه
عشق را غرق خواب می کردیم

رفته ام تا ته ته رویا
مثل خواهر بزرگها شده ام
غرق بازی نا تمامی که
با کف و با حباب می کردیم

غرق حوضی شبیه نقاشی
نقشه های شکار آلوچه
هر کسی طرح غصه ای می ریخت
نقشه اش را بر آب می کردیم

غرق در ضبط صوت و کاستها
لحظه ی بی مجوز خواندن
محو آن پوستر قدیمی که
می خریدیم و قاب می کردیم

شب به رویم پتو پلنگی بود
بره ها را یکی یکی می خورد
کی ،چگونه بزرگ باید شد؟
بی جهت هی حساب می کردیم

توی آن جزوه های بی منطق
جامعه برزخی مسلم بود
وسط خانگی ترین زندان
بی هدف،انقلاب می کردیم

حال تو از غزل به هم می خورد
حال من از تمام آدمها
از تمام دقیقه هایی که
غرق در اضطراب می کردیم

سعی دارم به شکل تدریجی
خواب خود را به مرگ هدیه کنم
مرگ هم شکل دیگری می شد
ما اگر انتخاب می کردیم

صنم نافع

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

آمدم تا مرزهای بسته ى آغوش تو
تا لب دریای باران خورده ی خاموش تو

از شرابت بیشتر  امشب  برای من بریز
تا بگویم:" درد دارم می کشم " در گوش تو

اختیارم دست رویاهاست  تا می پرورم 
بوسه های سرد  را روی تن بیهوش تو

کودکی  پای برهنه توی این تصویر ها
می دود دنبال آن چشمان بازیگوش تو

بغض کردم  بازهم اما  دلیلش را نپرس
تا که بگذارم سرم را بی صدا بر دوش تو

صنم نافع

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

سخت است یک شب کلّ دنیایت بریزد
قاطی کنی و ترس فردایت بریزد

تنهایی ات ساقی شود با دستِ لرزان
کابوس ها را تویِ ودکایت بریزد

بگذار این ابری که می بارد به شدت
دریایی از احساس را پایت بریزد

حیف تو بود ای ساقه ی زیبای بیمار
در ابتدای فصل مینایت بریزد

سخت است درمان کردن ذهنی پریشان
وقتی که آن  تصویر زیبایت بریزد

دست نوازش می کشم روی سرِ تو
شاید در اوج  خواب موهایت بریزد

مرغابی وحشی من پر می کشد تا
در امتداد موج دریایت بریزد

صنم نافع

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

تکیه گاهم نشدی،جور تو را باد کشید
بی کسی ذهن مرا تا غزلآباد کشید

فارغ از تلخی این برهه تاریخ شدم
آسمان صورت غمگین مرا شاد کشید

دست تقدیر ، در اندیشه ی حبس ابدم
روی پیشانی من یک زن آزاد کشید

آریایی شدم و باور افسانه مرا
تا اُبهّت کده ی سلسله ی ماد کشید

بیستون پیش من از کوه شدن کم آورد
زخم را روی تنم تیشه ی فرهاد کشید

نفت شد علت تحمیلی مُردن که مرا
جان به لب آمده تا خیبر و مرصاد کشید

قتل هر خاطره ، زنجیره ی رویایم را
تا شب حادثه دوم خرداد کشید

آخرین شعر من از بس که غمش سنگین بود
سنگ از درد درونمایه ی آن داد کشید

 صنم نافع

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۰
هم قافیه با باران
‍ عن قریب است،بخواهد که دلم را ببرد
دست من را بکِشد تا تهِ دنیا ببرد

پشت ویرانه ی شب،خانه ی امنی دارد
آمده تا که مرا هم به همانجا ببرد

حرف هایی بزند،بند بیاید نفسم  
قصد دارد که مرا باز به رؤیا ببرد

با نوای نی وتنبور به رقص آوَرَدم
با نگاهش به همان عالم معنا ببرد

به نظر می رسد او حال مرا می فهمد
قصد دارد که به آینده ی زیبا ببرد

او همانست،خدا می چکد از چشمانش
آمده تا که مرا معجزه آسا ...ببرد

صنم نافع
۰ نظر ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران

آغاز سال بی کسی را سوگ می گیری
می ترسی از افسردگی های سحرگاهی
حالا که تنها تر شدی باید بخوابی چون
از زندگی لعنتی چیزی نمی خواهی

وقتی خدای مهربانت زور می گوید
باید از اعماق دلت  تصویر برداری
تا لحظه ای که او بخواهد زنده خواهی بود
تا لحظه ای که او بخواهد دوستش داری

شاید تناسخ علت این رنج  تاریخیست
شاید به دنیا آمدی تا عشق پا گیرد
سنگینی دردی تمام قرنها با توست
جان می کنی ،جان می دهی اما نمی میرد

داری به جان قصه های کهنه می افتی 
با اینکه خیلی خسته ای تا صبح بیداری
 داری برای سرنوشتت شعر می گویی
جامانده ای در یک روال تلخ وتکراری

آغاز سال بی کسی را سوگ می گیری
می ترسی از افسردگی های سحرگاهی
حالا که تنها تر شدی باید بخوابی چون
از  زندگی لعنتی چیزی نمی خواهی

صنم نافع

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۰
هم قافیه با باران

در زمستان سردِ چشمانت، با چه انگیزه ای قلم بزنم ؟
چایی ات را پُر از شِکر کردم، تا برایت دوباره هم بزنم

در دلم حسِّ محنت انگیزیست، بعد تو قهر کرده ام با شهر
بعد تو با غمت چرا هر شب،"یوسف آباد" را قدم بزنم ؟

شیشه ی عطرِخالی ات اینجاست،مثل رویای تو در آغوشم
قول دادم که بی حضورِ خودت، به تنم عطرِ سرد کم بزنم !

قول دادم به خود که بعد از تو، نیمه شب ها بدون ترسیدن -
خاطرت را بدزدم و پُر گاز، سمتِ بی راهه ی "فشَم" بزنم

فصل فصلِ نوشتن سوگ وُ حسّ وُ حالم شبیه عاشوراست
باید امشب به جای هئیت ها در تهِ کوچه ها حَرم بزنم

باید امشب عمیق گریه کنم، تا عزادار قابلی باشم
باید امشب بدون رویایت، تشنه بر سینه وُ سرم بزنم

قول دادم که بعد تو یک عمر ، وارثِ کُلِ غصه ها باشم
قطره قطره درون خود بچکم، روی لب مُهر درد وُ غم بزنم

صنم  نافع

۱ نظر ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
هم قافیه با باران
باید پذیرفت آه، او دیگر نمی آید
این ماجرای دردناکم، سر نمی آید

حسی ندارم بعد از او دیگر به آدمها
عمریست از اعماق قلبم در نمی آید

با گریه های سجده هایم بر نمی گردد
حتی خدا هم از پس او برنمی آید

یک قرن مفقود الاثر شد توی ویرانشهر
شبها صدایش هرگز از سنگر نمی آید

"فاطی" خودش را کشت و خونش مانده روی خاک
مادر به من گفت از سفر، "قیصر" نمی آید

دیگر لباس خواب ساتن را نمی خواهم
حالا که مرد قصه در بستر نمی آید !

حافظ شهادت داد با فعلِ " نخواهد شد "
افسوس که فالی از این بهتر نمی آید !!

صنم نافع
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران

درد دارد همیشه دل کندن، درد دارد تمام پایان ها
گم شدن در مسیر تنهایی،گریه کردن به حال باران ها

عشق با روح من گلاویزست، شهر تا بی نهایت افسرده
من چه کردم که باید اینگونه، له شوم از هجوم تاوان ها

آه ای سرگذشت غمگینم، آه ای انتهای رویاها
زخمهایی زدی که می ترسم، از تو و از تمام انسانها

از دل خاطرات وهم آلود، نکند که دوباره برگردی
اتفاقی ببینمت یک روز، باز هم در همین خیابانها

آخرین لحظه های عمرت را، نکند که به یاد من باشی
جان بگیرم دوباره در ذهنت، در میان عذاب وجدان ها

دردها می کشم، نمی میرم ،فال می گیرم و تو می آیی
وحشتی از نگاهت افتاده، توی قلب تمام فنجانها

صنم نافع

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۵
هم قافیه با باران

حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم
اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم

آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم:
با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم

حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم
آنقدر سیر ببوسم...نکند سیر شوم؟

درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد
حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم

باید ابراز کنم نیت رویایم را
باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم

یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم
پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم

اولین تار سفید سرمن را دیدی
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شود

صنم نافع

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران

نیستی! آغوش من احساس سرما می کند
پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند

صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام
مادرم با من سر این عشق دعوا می کند

زخم بر خود می زنم ، تا درد از حد بگذرد
بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند

می گذارم سر به روی شانه ی تنهایی ام
غم بساط اشک هایم را مهیّا می کند

بالشی که شاهد هق هق زدن های من است
توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند

حال دنیایم وخیم ست و نگاهم عشق را
از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند

بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم
مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند ...

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

توی این مدت کسی از حال و روز من نگفت؟
از کسی که انتهای داستان از دست رفت
مبداء تاریخ رویایش خیالات تو بود
پا به پایت تا به وحشت های سال شصت رفت

فکر می کردی که عشق و عاشقی در فیلم هاست
توی ذهنت هم نمی گنجید این تصویر ها
دست من را می گرفتی لا به لای جمعیت
از خیابان می گذشتیم از میان تیرها

هیچ از ذهنت گذشتم؟ خواب من را دیده ای ؟
ناگهان فریاد کردی بی صدا تاریخ را
رفته ای تا دور دست و با خودت جنگیده ای ؟
فتح کردی سرزمین خالی مریخ را ؟

توی این مدت سکوتت نبض دنیا را گرفت ؟
با کسی در عشق بازی، کهکشان را دیده ای ؟
رفته ای گاهی سراغ عکس هجده سالگیم ؟
لحظه ای با خاطرات خوبمان خندیده ای ؟

باختم در "چالدران" چشمهایت بی سلاح
انقراض آرزوهایم به دستان تو بود
می گرفتی سرزمین های خیالی مرا
حد و مرز شعرهای من "گلستان " تو بود

قرن ها در نیمه های شب فراری دادمت
چپ زدم ، آواز خواندم، ترس را آموختم
پای اعدامی که صدها سال عقب افتاده بود
منتظر ماندم ، برای هر دقیقه سوختم

قرن ها شلاق خوردم ، لو ندادم عشق را
روی وهمِ شانه های خسته ات افتاده ام
بازجو می خواست از مغزم تو را بیرون کشد
گیج می شد در میان حرفهای ساده ام

یاد من افتاده ای ؟ یاد تمام حرفهام ؟
دست پخت ناشیانه ، لحن بغض آلوده ام
انتظار ساده ای تا واکنش هایت که باز
دیده بودی رنگ دلخواه تو را پوشیده ام

"در حیاط کوچک زندان" تجسم کردمت
فکر می کردی که من زیر شکنجه مرده ام
باخودت می گفتی از آن لحظه های دردناک
گریه می کردی برای آنچه با خود برده ام

هیچ در دستت گرفتی سازِ مشقیِ مرا؟
"گُلنراقی" با خیال بوسه هایم خوانده ای ؟
عکس من را دیده ای در چشم های همسرت ؟
دخترت را هیچ از عاشق شدن ترسانده ای ؟

محرمانه می نویسم تا بخوانی درد را
اسم شب هایم درون تک تک این بیت هاست
رمزها را حفظ کن یک عمر لای دفترت
ساده بودن ، ساده مردن انتهای ماجراست

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

از گذشته شکسته تر شده ای
چشمهایت شروع بارانهاست
من به مرز جنون سفر کردم
آه اینجا ته ِ ته ِ دنیاست !

دوستم داری و نمی خواهم
دوستت دارم و نمی خواهی
بی تفاوت به این تفاوت ها
سر بزن تو به خلوتم گاهی

به همین من که خسته تر هستم
از قدم های موذی ساعت
از نگاه کسی در آیینه
از شروع دوباره، از فرصت

قدرهر لحظه را نمی دانم
قصه ی تازه ای نمی خوانم
خود کشی هم نکرده ام اما
توی این وضعیت نمی مانم

وضعیت چون کمی خطرناک است
فلسفه ،عشق را نمی فهمد
این جنونم ، دلیل طوفانهاست
قهر من را خدا نمی فهمد

قهر با برزخ هم آغوشی
قهر با آن نگاه غمگینت
ترس از انتهای رویاها
وحشتم از سکوت سنگینت

اینکه باید شبیه یک سایه
تا همیشه به «هیچ کس» برسم
ترس از اینکه موقع پرواز
باز هر شب به یک قفس برسم

چه بخندم به لحظه های شوم
چه بگریم به حال فرداها
آخر قصه ها مشخص نیست
مرگ بر واقعیت ِ دنیا

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

فقط انگار در این شهر دلِ من دل نیست !
کم به رویام رسیده ست ...خدا عادل نیست؟

نا ندارم که برای خودم اقرار کنم :
ترکِ تو کردن وُ آواره شدن مشکل نیست

لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان :
ته ِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست

فلسفه ، فلسفه از خاطره ها دور شدی
علّتی در پسِ این سلسله ی باطل نیست

اشک می ریختم آنروز که بی رحم شدی -
تا نشانم بدهی هیچ کسی کامل نیست

تا نشانم بدهی عشق جنونی آنیست -
که کسی ارزشِ ناچیز به آن قائل نیست

آمدی قصه ببافی … که مُوجّه بروی
در نزن ، رفته ام از خویش، کسی منزل نیست !

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۲
هم قافیه با باران

آسمان بد گرفته و افسوس،این هوایم هوای خوبی نیست
اینکه می خواهی از خدا باران،بس کند که دعای خوبی نیست !

حال من را چرا نمی فهمی ؟بند بندم دوباره می لرزد
تو برایم بخوان که دلتنگم ،من صدایم صدای خوبی نیست

عاشقت هستم، آه «لوطی جان»،خاطرم را بخواه«لوطی جان »
روزگارت سیاه «لوطی جان»،این محل بی تو جای خوبی نیست

پیش تو هستم و بدون تو ام،پیش تو هستم و دلم خون است
پای عشقت چه ها ندادم حیف،بی کسی ها بهای خوبی نیست

از خدا آسمان طلب کردم،بر زمین زد مرا به من خندید
از خلوصم از عشق من ترسید ،چون خدایم خدای خوبی نیست!

باز چاقو به قلب من خورده است، درد را با سکوت می بارم
مانده ام توی این سکانس تلخ ،مرگ هم انتهای خوبی نیست

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران