هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: عابد میرزائیان ـ حسن رحمانی نکو» ثبت شده است

این که پایَت مانده بودم، کار دستم داده بود
اتفاقى که نفهمیدم چرا افتاده بود؟!

سخت دل بستم به تو، "لیلاى فرهادم!"، دلت
بیستون میشد اگر که کوه کندن ساده بود

مرزِ آغوش تو کارى با دلِ سرباز کرد
که براى فتح جنگِ "تن به تن" آماده بود

چشم من با دیدنِ چشمان تو، گمراه شد
مادرم اى کاش که فرزندِ کورى زاده بود

راهمان از هم جدا شد، قسمت هم میشدیم
کوچه اى بن بست اگر در انتهاى جاده بود

حسن رحمانى نکو

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۴
هم قافیه با باران

من مى روم، راهى به غیر از دل بریدن نیست
وقتى زلیخایى که دیدم، پاکدامن نیست

از من نخواه آرامش شب هاى تو باشم
تکلیف من، وقتى که مثل روز، روشن نیست

آواره ى ویرانه ها باشم اگر، غم نیست
تا سقف دارد بر سرم این خانه، ایمن نیست

چنگال تو، بر خون ده ها عاشق آغشته ست
این خصلت گرگ ست و در کفتار، قطعاً نیست

فهمیدم از راز سکوتِ موریانه ها...!
تیغِ رفیقان کمتر از رگبارِ دشمن نیست

روزى که تاوان مى دهى، با گریه، مى فهمى
چیزى که آمد بر سرت، بر گردن من نیست

حسن رحمانى نکو

۱ نظر ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران

آمدى تا دَک کنم آن دخترِ مغرور را
کِى تحمل کرده بلبل، وزوزِ زنبور را؟

یاد چشمان شرابىِ تو مى افتم عزیز
تا که مى بینم به شاخه، خوشه ى انگور را

هرچه فرمان میدهد چشمت اطاعت میکنم
مثل سربازى که اجرا میکند دستور را

چشم مى بندم به تو، وقتى که لب وا میکنى
میکند شیرین لبانت، چشمه هاى شور را

از صراط المستقیمِ موى مشکىِ تو شد
آن همه لعنت که کردم دختران بور را

آه اگر مبعوثم میشد از زنان پیغمبرى
یک نگاه تو شفا میداد چشم کور را

حسن رحمانى نکو

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران
لبهاى ترت، مثل وضو قبل نماز است
یعنى که در آغوش، به لبهات نیاز است

جایى که خودش چشمه-شراب ست، مسلمان
پیداست، تیمّم عملى غیرمجاز است

بر عکسِ درِ مسجد و میخانه، به رویت...
آغوشِ منِ بى سر و پا، یکسره باز است

ده فصلِ رساله شده در باب تو، از بس
موى تو براى فُـقَــها، مسأله ساز است

باید "بِکِشم" دست به آن؟! یا که از آن؟! چون
اندام تو گنجینه اى از گوهرِ "ناز" است

القصّه، تو مجموعه اى از قوس و هلالى
طورى که فقط راهِ دو ابروت، تراز است

خلوت بشود جاده ى چالوس از این پس
تا منحنىِ خنده ى تو چشم نواز است

حسن رحمانى نکو
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

غزلبانو قسم بر راز برمودای چشمانت
 دلم چون زورقی شد غرق در دریای چشمانت

 نگاهت هم‌چو مغناطیس ما را می‌کند مجذوب
 چه طعم دلکشی دارد می ِ گیرای چشمانت

 عزیزم! نازنینم! مهربانم بس که جذابی
 نیوتن می‌‌گزد انگشت خود را پای چشمانت

 خمارم، بی‌قرارم، پیچ و تابم را نمی‌بینی
 بیا مستم بکن امشب تو با صهبای چشمانت

 زعشقت خواب از چشمم فراری می‌شود هرشب
 به شوق ِ دیدن ِ خورشید در فردای چشمانت

 تبر را بر زمین پرتاب خواهد کرد ابراهیم
 اگر یک دم چو من بیند بت زیبای چشمانت

 بیا تنظیم کن با پلک‌هایت نبض جانم را
 که قلبم می‌تپد هر لحظه در رؤیای چشمانت

 چو هندو آتشم می‌زد درون معبد عشقت
 نگاه گرم ِ پر احساسِ شهوت‌زایِ چشمانت

 زلیخا، عشق ِ من، بانو! ترنج و زخمِ چاقو کو؟
 که دخترهای ایلم را کنم رسوای چشمانت

عابد میرزاییان چنگی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران