هم‌قافیه با باران

۱۶ مطلب با موضوع «شاعران :: علی اکبر یاغی تبار» ثبت شده است

تو را ندیدن و از دوری‌ات خمار شدن
بد است و بدتر از آن بی‌تو بی‌قرار شدن
 
در آستانهٔ چل‌سالگی غم‌انگیز است
به یک وروجک گهواره‌ای دچار شدن

نگو که مزد نیآموزگاری من بود
اسیر دست تو تلمیذ نابکار شدن

چه خیری از تو به من می‌رسد مصیبت‌جان!
به غیر مضحکهٔ خلق روزگار شدن

جگر به درد تو خون کردم و حلالم باد
به ضرب شست نگاه تو تارومار شدن

گذشت عمر و  نصیبی نبردم از بر و برگ
چه داغ‌ها که به دل ماندم از بهار شدن

در این قبیلهٔ آزاده‌کش خداوندا
چه اشتباه بدی بود سر‌به‌دار شدن

مرا زمانه نکشت و تو می‌کشی اما
خوشا به خاطر تو ساکن مزار شدن

علی‌اکبر یاغی‌تبار

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران

تو از غمنومه سر ریزی، من از خون قناری‌ها
به مسلخ میکشن پاتو به جرم سر به داری‌ها

به آواز ِ قناری‌های مسلخ دیده مومن باش
زمین از غیر ممکن‌ها پُره اما تو ممکن باش

من و تو آبروی مونده ی باغیم و بار آور
من و تو باغ ِ آفت دیده ایم اما بهار آور

چنان از نا امیدی‌های هم امّید می‌سازیم
که از یک شمع ِ باور مرده صد خورشید می‌سازیم

اگرچه خسته ای از حمل ِ این بُغضای طولانی
حریم امن ِ موندن باش ای "یار دبستانی"

اگرچه بغض ِ ابرای سمج سخت و نفس گیره
بیا اشکاتو نذر  شونه ی من کن، نگو دیره...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۱۷
هم قافیه با باران

قدم رنجه کن تا سرانجام کار مریدان پیر جنون را ببینی
نخستین رکب خورده ی آخرین دست خون را ببینی

به خاکم بیا تا به پادافره طالع سرنگون و دل غرق خونم
فرارستن این همه لاله ی واژگون را ببینی...

فآمّا من ازپیش از آغاز خلقت خمار تو بودم
رکب خورده ی آخرین دست خون قمار تو بودم

سه ده قرن قبل از ازل بود و از هر دو بیعت گرفتند
تو بیعت شکستی و من تاابد سر به دار تو بودم

تلاونگ صبح ازل بود؛ زن درتو خون گریه می کرد
نماشون شام ابد رفت و من یار غارتو بودم

دو افسانه قبل از هبوط پدر از تو دم می گرفتم
خدا گرم کار خدایی و من گرم کار تو بودم

تلاونگ صبح ازل خواهر از آتش عشق می سوخت
سه خط قبل قتل برادر، من آتش بیار تو بودم

نخستین برادرکشی در حضورخدا ثبت می شد
خدا دستیار پدر بود؛ من دستیار تو بودم

سحرگاه روزی که سقراط با شوکران پنجه می زد
من آزرده جان از زبان چنان زهر مار تو بودم

همان شب که احمد به معراج می زد؛ دقیقا همان شب
من افکنده ی رأفت تیغه ی ذوالفقار تو بودم....

تلاونگ صبح ازل در نماشون شام ابد ریخت
من امّا هنوز و هنوز و هنوز و هنوز و هنوز و...
- دچار تو (هستم)

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
هم قافیه با باران

تو به آغاز دل‌انگیز زمین می‌مانی
از غزل‌های جگرخون‌شده روگردانی

تو پی واژه‌ای از نسل درختانی سبز
که بگیری وسط شعر خودت بنشانی

باغ آبادگی‌ات سبز که دستان مرا
باعث و بانی گل‌سانی خود می‌دانی

شب اگر از طرفی خواب عدم می‌بینی
این‌طرف شعر خوشایای مرا می‌خوانی

لحن داوودی‌ات از بس به مسیحا رفته است
مرده را نیز به یک زمزمه می‌رقصانی

دل و دین‌سوز سه بحر اهل دلی حق با توست
اگر از چشمه‌ی چشم همه خون می‌رانی

پشت ده پشت ملک در قدمت خم شده است
تو صداندازه‌ی یاران دگر انسانی

خواهر رستمی و با غزل یاغی من
کمر دیو سپید است که می‌لرزانی

من و بنویس همین شام مبادا فردا
من و بنویس همین نیمه‌شب بارانی

من به سوزاندن خود سخت ارادت دارم
مرحمت کن بنویس آتش من می‌مانی

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

‎هفتاد پشت زخمی من ، از تو
‎رم می کند چنان که بهار از من
‎اقرار می کنم که در آوردند
‎دستان پشت پرده دمار از من ...

‎در خانه ام غریبه تر از پیشم
‎رو می کنم به غربت بی پایان
‎تا روزهای آخر این اسفند
‎جا خوش کنم به سینه ی قبرستان

‎گفتم به کودکان خیابان گرد
‎قیچی کنند بال ملائک را
‎من فکر می کنم که نخواهد دید
‎چشمم نحوست نود و یک را

‎تن می تنم به سینه ی قبرستان
‎دیگر به خانه باز نمی گردم
‎رو می کنم به غربت و حرفی نیست
‎اقرار می کنم که کم آوردم !

‎بر سفره ی تو خون جگر خوردن
‎سهم من و جراحت جانم بود
‎شرمم می آید آه ! چه بنویسم؟
‎این جا طویله ی پدرانم بود؟

‎از خاک بی بخار تو دلتنگم
‎از دشت بی سوار تو دلگیرم
‎رو می کنم به غربت و می میرم
‎اما سراغی از تو نمی گیرم

‎یادم نمی رود که چه با من کرد
‎بابلسر همیشه غم انگیزت
‎سهم من از تو سفره ی خالی بود
‎تف می کنم به خطه ی زر خیزت

‎رو می کنم به جاده و می دانم
‎یک بوته در بهار نخواهی کاشت
‎بعد از منی که در به درت بودم
‎شاعر به روزگار نخواهی داشت

‎گفتم ولی نبود و نخواهد بود
‎گوش تو را لیاقت راز من
‎این روزها به ترک تو خواهم گفت
‎مازندران سفله نواز من ...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۴۷
هم قافیه با باران
من یک دهن خسته که آواز ندارد
یک پنجره‌ی بسته که پرواز ندارد

من بی‌تو یکی مثل خودت؛ آینه‌ی دق
یک آخر ِ بیهوده که آغاز ندارد

اینقدر نگو از من و از هرچه تو بنویس
هر حس پدرمرده که ابراز ندارد

دستی که قلم را به تعفن نکشاند
مانند رسولی است که اعجاز ندارد

یا ما خبر از خانه‌ی همسایه نداریم
یا اینکه کسی در ده ما غاز ندارد

بگذار همانند تو دیوار بمانیم
این خانه نیازی به در ِ باز ندارد

علی اکبر یاغی تبار
۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
هم قافیه با باران

رفتم از اشک و عشق بنویسم      
خسته و ناامید برگشتم        
گفته را با نگفته حاشا کن     
پاک رفتم، پلید برگشتم
 
رفتم از اشک و عشق بنویسم  
در مرسل به خورد من دادند
آمدم از زمین شروع کنم  
وحی منزل به خورد من دادند
 
پی مرهم دویدم و دیدم 
با طبیبان مرده حرفی نیست
پی مرهم دویدم و دیدم  
زخم و تاول به خورد من دادند
 
یاعلی گفتم و ندانستم  
با بدان عهد دوستی بستم
یاعلی گفتم و مریدانش   
زهر و حنظل به خورد من دادند
 
گفته‌ها را نگفته حاشا کن    
نامه در چاه مرده افکندند
(گفتم این شرط آدمیت نیست)*
جفر و جنبل به خورد من دادند

علی اکبر یاغی تبار

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۷:۴۱
هم قافیه با باران

بی‌خبر می‌روم همین؛ یعنی
به خداحافظی نیرزیدی

بی‌خداحافظی خداحافظ
باغ بی‌نوبر تو پرپر باد!

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۶:۳۸
هم قافیه با باران

او خواست ما هم خواستیم؛ اما خدا نگذاشت
این شهر بی‌قانون خودش شرعی و عرفی داشت

او خواست من هم خواستم؛ اما چه می‌شد کرد
وقتی خدا با بندگان خویش مشکل داشت

او خواست من هم خواستم اما –چه‌می‌دانم؟-
دست از سرش برداشتم دست از سرم برداشت

دلخوش به رحم باغبان بودیم و دردادرد
این قلتبان تن‌جلب تنها تبر می‌کاشت

با جمعه هم حرفی نبود و این دل غافل
هر رند باورمرده را موعود می‌پنداشت

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۴
هم قافیه با باران

خواب رفتن دیدم و شک با یقین کاری نکرد
پنج طوفان گریه کردم آستین کاری نکرد

ناامید از رحمت افتادم به پای آن که نیست
دست سوی آسمان بردم زمین کاری نکرد

بی‌خداوندی به بادم داد؛ اهل دین شدم
 با من و الحاد من اعجاز دین کاری نکرد

مثنوی هفتاد من کاغذ شد اما بازهم
با من و صفرای من سرکنگبین کاری نکرد...

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

من یک اتاق بی در و پیکر که بی خیال!
یک آسمان قحط کبوتر که بی‎خیال!

من همچنان تبـــاه، تبــاه و تبـــــاه‌تر
من یک همیشه بی‌سروهمسر که بی‎خیال!

من چیستم بدون تو؟چیزی شبیه تو
خودخواه، بی‌دلیل، ستمگر که بی‎خیال!

من بغض دردناک پلشتی که شعر شد
در منجلاب دفتر و بستر که بی‌خیال!

من ناتمام مانده‌ام این بار در خودم
نه ته برام مانده و نه سر که بی‌خیال!

من آفتاب یخ‌زده، من ماه سوخته
در کوچه های بسته‌ی خاور که بی خیال!

من عشق ، من دروغ، من آری خود توام!
تو عکس آن دلیل بیاور که بی خیال!

من تا همیشه مثل غزل تکه‌پاره‌ام
دیوان زخم‌های مکرر که بی خیال!

من بی تو یک تعفن مزمن که ای دریغ!
من با تو از همیشه عفن‌تر که بی خیال!

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۴
هم قافیه با باران

چه کردی با خودت چاوش خون خاک بی زائر
چه کردی با خودت بغض خیابونای بی عابر

موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه
چه کردی با خودت آوازه خون شهر بی شاعر

چه دردی میکشه عاشق فقط پاییز میدونه
خراسون از چه میناله فقط چنگیز میدونه

عذاب هرزه رویی رو گل جالیز میدونه
موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه

منو بعد تو بادای پریشون خون بغل کردن
گل طوفان شدم موج منو اوج غزل کردن

وجودم آش و لاشه انفجارای دمادم شد
پس از تو روی من بمبای خنثی هم عمل کردن

نگاه کن من همون کوهم که روزی پرپرم کردی
دل آتش زبونم کو چرا خاکسترم کردی

نگاه کن این همون کوهه که آخر پرپرش کردی
چرا خاکسترش کردی چرا خاکسترش کردی

گمونم واژه ها مغز منو میدون مین کردن
نگو تو جمجمم افراد استالین کمین کردن

حلالم کن تو ای پای جنون سر به دار من
که دیدار تو ممکن نیست حتی بر مزار من

على اکبر یاغى تبار

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۲
هم قافیه با باران

غم انگیز است؛ می‌دانم؛ ولی من قانع از این عمر کوتاهم

خیالی نیست؛ می‌میرم؛ ولی از هیچ کس مرهم نمی خواهم

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

بر رواق مدوّر دوران
می‌نویسیم و هر چه باداباد
مرد این قصه‌ی تهمتن‌کش
شرفش را به نان نخواهد داد!

من مرید پیمبر دردم
از نَه‌مردان امان نمی‌گیرم
با روان گرسنه می‌میرم
صِله از سفلگان نمی‌گیرم

سر من گرمِ سربه‌داری‌هاست
خاک من غیرت علف دارد
سگ سم‌خورده‌ی ترانه‌ی من
به پلنگانتان شرف دارد

بر رواق مدوّر دوران
سر من سر‌به دار خواهد ماند
دگران می‌روند و می‌آیند
خشم من ماندگار خواهد ماند

می‌زند تازیانه پی‌درپی
بوسه بر دست و پای دربندم
میله‌ها را به سخره می‌گیرد
بندی سربلند لبخندم

آسمانی دوباره خواهم ساخت
بر بلندای بام آزادی
سرنوشت فرشتگانش را
می‌سپارم به دست فرزندم

پسر من بزرگ خواهد شد
غزل ناسروده خواهد خواند
آسمان را به خاک خواهد ریخت
در قفای زمانه خواهد راند

من پلنگ بُرنده دندانم
از شغالان قفا نخواهم خورد
سفره‌ام از گرسنگی سبز است
نان به نرخ شما نخواهم خورد

گر چه باغِ بهارمرده‌ی من
سرخوش از میوه‌های بن‌بستی است
سرو آزاده‌ام که می‌داند
فخر آزادگان تهی‌دستی است

ببر مازندرانم و نامم
چون تبارم زبان‌زد دنیاست
عقب استخوان نمی‌گردم
دُم تکاندن طریقت سگ‌هاست

گر چه ناشادمان و ناخرسند
گرچه نومیدوار و مأیوسم
از برای دو پاره نان سیاه
دست هر سفله را نمی‌بوسم

سر من گرم سر‌به‌داری‌هاست
خاک من غیرت علف دارد
سگ باغِ درخت‌مرده‌ی من
به بهار شما شرف دارد

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران

چندیست شوق کوچ از این منزل نداریم
حتی هوای عشق بی حاصل نداریم

در ورطه ی بیهودگی غرقیم نفرینی!
نفرین به ماها یک وجب ساحل نداریم

تو می‌توانی با دل ما اخت باشی
ما با تو ای درجا زده مشکل نداریم

وقتی که از آن خانه مارا نیز راندند
گفتیم لابد حق آب و گل نداریم

خورشید را هم می‌کشیم اما بدانید
این آخرین قتل است دیگر دل نداریم

صد قرن ما را از حقیقت دور کردند
حالا از آن جز نسخه‌ای باطل نداریم

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

می چکد از چشم هایت آسمانی سوخته

قصّه ای راوی گداز و داستانی سوخته

می چکد از چشم هایت یک کماکان درد و داغ

هم چنانی مردم افکن ، هم چنانی سوخته

دست هم از شدّت ننوشتن آتش می شود

در جهنّم درّه ی ذهن و زبانی سوخته

می سرایم از زمینی که تو بر آن ساکنی

تا بماند سفله پرور تا بمانی سوخته

دست پخت خانم اندیشه چیزی نیست جز

کاسه ای آش نخورده ، با دهانی سوخته

اسم و رسمِ شاعر لاادریِ خود را بدان

یک «نمی دانم کیِ از بی نشانی سوخته»

شعر یعنی آنچه از چشمت تراوش می کند

لخته لخته لخته خون ، یا واژگانی سوخته

من کیَم؟ مردی به نام هیچ چیز و هیچ کس

شاعری آتش به جان از دودمانی سوخته


علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران