هم‌قافیه با باران

۲۲ مطلب با موضوع «شاعران :: عماد خراسانی» ثبت شده است

ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
درد منی بگوی که درمان کیستی

دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی

شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی

با آن تن شگفت که خوش تر ز جان بود
جانِ کـه هستی امشب و جانان کیستی

ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی

من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی

من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی؟

عماد خراسانی

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

چون لاله مرا بی تو به کف جام مدام است
هر چند که می بی رخ دلدار حرام است

فرق من و آن زاهد مغرور ببینید
من در پی جام می و او در پی نام است

من زلف به کف دارم و او رشته ی تسبیح
انصاف بده رشته ی امّید کدام است

سیم است؟ حریر است؟ بلور است؟ تن تو
آن بازوی عریان تو ای مه به چه نام است؟

من بی تو خورم خون دل خویش، خوش آن کو
یک دست به گیسو و دگر دست به جام است

ز آن روز که از گردش گردون شدم آگاه
تا نیم شبم گوشه ی میخانه مقام است

یک روز به بام آمدی و دل چو کبوتر
عمریست که بر بام تو در طوف مدام است

ای سلسله مو مرغ گرفتار تو داند
صد گلشن جاوید در این حلقه ی دام است

حیف است ز فردوس کند یاد عمادا
آن را که فلک هم ره و معشوق به کام است

عماد خراسانی

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۶
هم قافیه با باران

از تـو آنی دل دیـوانهٴ من غـافل نیست

اینکه درسینهٴ من هست تو هستی دل نیست

آنکـه بـالا و بَـرِ زلـف دلا ویـز تـو را

دیـد و زنجیـری زلـف تو نشد عاقل نیست

شـرم از مـوی سپید و رخ پُـر چین دارم

ورنه آنکیست که برچون تو بُتی مایل نیست

مکن آزار دلی را کـه بـه جان طالب تست

وانگهش هیچ جـز این هـدیهٴ نا قابل نیست

آه ای عشق چه سود از کشش و کوشش ما

عمر ما عمر حباب است و تـو را ساحل نیست

به سراشیب چهل چون بنهـی پای ، بدان

قـدر انفاس که بس فاصلـه تا منزل نیست

سیم و زر جوئی و در پنجهٴ پنجاه اسیر

تـو اگـر غافلی از خویش قضا غافل نیست

آرزو کم کـن و از حرص بپـرهیز کـه آز

آب شوری است کزان غیرعطش حاصل نیست

آنکـه پـا بـر سر مـوری بنهد از سـر عمد

گـر سلیمان زمـان است یقیـن کامل نیست

بعد هفتاد به مستی گذران عمـر ، عماد

حمل این بار گران به از این محمل نیست


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

ای خوشتر از نکوئی و زیبا تر از جمال

ای ماورای جان و جهان نوشخند تو

از هـرچه در خیال تـوان بست دلفریب

زیبـا تر است قـامت شـاعر پسند تو

بی قـدر آن سـری کـه بپیچد ز دام تـو

هم سنگ آن دلیکـه نیفتد به بند تو

با این غمی که خانهٴ هستی کنـد خراب

کِی فکر جان خویش بُـوَد دردمنـد تو

اشکم گـرفت دامن و آبم ز سـر گذشت

این سرگذشت ماست گر افتد پسند تو

زین قطره های شوریکی بخت آن نداشت

کـاید بـه پـای بـوسی سـرو بلند تو

صیـد تو از تو روی نتـابد به هیچ روی

گـوئی بُـوَد ز رشتهٴ جان ها کمند تو

آهسـته ران کـه شاهسواران روزگـار

هـرگز نمی رسند به گـرد سـمند تو


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
هم قافیه با باران

بـاز آهنگ جنون می زنی ای تـار امشب

گویمت رازی و در پـرده نگه دار امشب

زانچه زان تار سر زلف کشیدم شب و روز

مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب

عشق ، همسایهٴ دیـوار به دیـوار جـنون

جلوه گر کـرده رُخَش از در و دیوار امشب

هـرکـجا می نگرم جلوه کنـد نقش نگـار

کاش یک بوسه دهد زین همه رخسارامشب

از فـضا بــوی دلِ سـوختـه ای مـی آید

تا که شـد بـاز در آن حـلقه گرفتار امشب

سـوزی و نالـهٴ بی جـا نکنی ای دلِ زار

خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب

ای بسا شبکه به روز تو نشستیم ای شمع

کاش سـوزیم چو پـروانه به یکبار امشب

آتش است این نه سخن بس کن از این قصّه «عماد»

ور نـه سـوزد قـلمت دفتــر اشـعار امشب


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۳
هم قافیه با باران

کردم به دست خویش تبه روزگارخویش

در حیرتم به جان عزیزان به کار خویش

آتش زدم به خرمن پـروانه و چو شمع

می سوزم از شکنجهٴ شب های تار خویش

آ ن صید تیـر خوردهٴ از باغ رفتـه ام

کز خون نوشته ام به چمن یادگار خویش

آن باغبـان سـر به بیابـان نهـاده ام

کش داغ مانده خاطره از لاله زار خویش

آن ابر سر کشم که به یک لحظه خیرگی

باریـده ام تگرگ بـه باغ و بهـار خویش

گِـریم گهی به خنـدهٴ دیـوانه وار خـود

خندم گهی به گـریهٴ بـی اختیار خویش

زنـجیر در خـور است دگر گـردن مـرا

عاقل کـجا ز دست نـهد زلـف یار خویش

خاکسترم کنید و به بادم دهیـد از آنک

ننگ آیـدم به عشق قسم از غبار خویش

چـون لاله تا بـه خـاک نیفتد پیـاله ام

فـارغ نمی شـوم ز دل داغـدار خویش

چون شمع اشک می شودش جمله تن «عماد»

از بس کـه گـریه کـرد بر احـوال زار خویش


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران
دلم آشـفتـهٴ آن مایهٴ نـاز است هنـوز
مرغ پر سوخته در پنجهٴ باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یـار عاشق کُش و بیگانه نواز است هنوز

خـاک گـردیدم و بـر آتش مـن آب نـزد
غافل از حسرت اربـاب نیـاز است هنوز

گرچه هرلحظه مدد می دهدم چشم پُر آب
دل سودا زده در سـوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غیر از من و پـروانه و شمع
قصّـهٴ ما دو سه دیـوانه دراز است هنوز

گـرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت
درِ ایـن خـانه به امّیـد تو باز است هنوز

این چه سوداست » عمادا « که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پردهٴ ساز است هنوز


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران

خواهم ای عشق که میخانۀ دلها باشم
بی خبر از حرم و دِیر و کلیسا باشم

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم

بعد از این رحم مکن بر دل دیوانۀ من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانۀ من

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانۀ تو
عاقلان بیهده خندند به دیوانۀ تو

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانۀ تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانۀ تو

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق

عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

عاشق  زارم   و  بر   خویش   نبندم   این   را
 
کو  طبیبی  که  کند  چاره  دل  مسکین  را؟

سینه ات  سوخت  ز   فریاد  و  نگفتی   واعظ

به  چه  تدبیر  کنم   نرم   دل   سنگین   را؟

نگهت   غارت    دین    کرد   و    خدا   میداند

بهر  این   روز  نگه   داشته    بودم   دین   را

غصه ای نیست که فرهاد به سختی جان داد

 حیفم   آمد   که   نبوسید   لب   شیرین   را

هفته ای رفت و ندیدم  رخ  ماهی  که  جز  او

هیچ   رویی   نکند    شاد    دل   غمگین  را

با  چنین  طبع  دل  آویز   و  گهر بار   بجاست

 یک دو بوسی ، صله بخشی تو عماد الدین را

 

عماد خراسانی 

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۹
هم قافیه با باران

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست


دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست


فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست


سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست


خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست


دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست


فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست


ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست


برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست


امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست


بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست


بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران
راحت فزای خاطر درویش شو عزیز

"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"

عماد خراسانی
۰ نظر ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر 

باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر 

امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم 

شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر 

مست مستم مشکن قدر خود ای پنجه ی غم 

 من به میخانه ام امشب تو برو جای دگر 

چه به میخانه چه محراب حرامم باشد 

 گر به جز عشق توأم هست تمنای دگر 

تا روم از پی یار دگری می باید 

جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر 

نشنیده است گلی بوی تو ای غنچه ی ناز 

بوده ام ورنه بسی همدم گلهای دگر 

 تو سیه چشم چو آیی به تماشای چمن 

 نگذاری به کسی چشم تماشای دگر 

باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز 

اوستادان و فزودند معمای دگر 

این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش 

 آرزو ساخته بستان طرب زای دگر 

گر بهشتی است رخ توست نگارا که در آن 

می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر 

از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست 

 گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر 

می فروشان همه دانند عمادا که بود 

عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر 


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری
گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی...


هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی...


ماکه رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست
این همه جور سزای دل پرخون ز وفایی...


هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را
نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا
درس غم داد در این مدرسه استاد مرا


دل من پیر شد از بس که جفا دید وجفا
ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا


آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم ،داد مرا


غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ 
دید و سنجید وپسندید وفرستاد مرا


در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید،خدا داده غم آباد مرا


زندگی یک نفسم مایهء شادی نشده است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا


ترسم از ضعف،پریدن ز قفس نتوانم 
گر که صیاد،زمانی کند آزاد مرا


آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت
بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا


یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد
کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا 


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم 
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم


غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی 
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم


دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من 
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم


سرپر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان 
تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم


ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا 
عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم


نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی 
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم ...


گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی 
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم


که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست 
"آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

چندی است تند، می گذریم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم


رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم


او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
دیری است وا گذاشته در انتظار هم...


چشم من و تو راز نهان فاش می کند
تا کی نهان کنیم غم آشکار هم


ای کاش آن کسان که بهشت آرزو کنند
عاشق شوند و با مه خود گفتگو کنند...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد


معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم 
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد


همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد


شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد


شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد


دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو

کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...


دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار

عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم


فصل بهار میگذرد ای بهار من

باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من

 

عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد


نیست دیگر بخرابات خرابی چون من

باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد


حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند

زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد


پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش

نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد


آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است

بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست

حـرم و دیـر یکی، سـبحه و پـیمانه یکیسـت


اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است

گـر نـظر پـاک کنی کـعبه و بـتخانه یکیسـت


هـر کسی قصه‌ی شـوقش به زبانی گـویـد

چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست


اینهمه قـصه ز سـودای گرفتاران اسـت

ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست


ره‌ هرکس به فسونی زده آن شـوخ ار نـه

گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست


گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشـنا بـر در ایـن خـانه و بـیگانه یکیسـت


هـیچ غـم نیست که نسبت به جـنونم دادنـد

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست


عـشق آتـش بـود و خـانه ‌خـرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست


گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بـی‌ وفـایی و وفـاداری جـانـانـه یکیسـت


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۶ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران