هم‌قافیه با باران

۲ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدحسین غروی(کمپانی)» ثبت شده است

زندانیان عشق چو شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند

مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند

چون سر به خشت یا که به زانوی غم نهند
یک‌باره سر ز کنگرهٔ عرش بر کنند

با آن شکسته حالی و بی‌بال و بی‌پری
تا آشیان قدس به خوبی سفر کنند

چون رهسپر شوند به سینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند

آنان کزین معامله هستند بی‌خبر
برگو که تا به مَحبَس هارون نظر کنند

تا بنگرند گنج حقیقت به کنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند

بر پا کنند حلقهٔ ماتم به یاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند

آتش به عرصهٔ ملکوت قِدَم زنند
ملک حُدوث را ز غمش پر شرر کنند

تا شد به زیر سلسله سرحلقهٔ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقهٔ عقول

محمدحسن غروی اصفهانی (کمپانی)
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۴
هم قافیه با باران
باده بده ساقیا ، ولى ز خُم غدیر
چنگ بزن مطربا ، ولى به یاد امیر

تو نیز اى چرخ پیر ، بیا ز بالا به زیر
داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگیر

بلبل نطقم چنان ، قافیه پرداز شد
که زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد

محیط کون و مکان ، دایره ساز شد
سرور روحانیون هو العلى الکبیر

نسیم رحمت وزید ، دهر کهن شد جوان
نهال حکمت دمید ، پر ز گل و ارغوان

مسند حشمت رسید ، به خسرو خسروان
حجاب ظلمت درید ، ز آفتاب منیر

فاتح اقلیم جود ، به جاى خاتم نشست
یا به سپهر وجود ، نیر اعظم نشست

یا به محیط شهود ، مرکز عالم نشست
روى حسود عنود ، سیاه شد مثل قیر

صاحب دیوان عشق ، زیب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت

نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثیر
به هر که مولا منم ، على است مولاى او

نسخه اسما منم ، على ست طغراى او
یوسف کنعان عشق ، بنده رخسار اوست

خضر بیابان عشق ، تشنه گفتار اوست
کیست سلیمان عشق ، بردر جاهش فقیر

اى به فروغ جمال ، آینه ذو الجلال
« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال

گر چه بُراق خیال ، در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزیر

محمدحسین غروی(کمپانى)
۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران