هم‌قافیه با باران

۴۷ مطلب با موضوع «شاعران :: محمدرضا طاهری ـ روح الله قناعتیان» ثبت شده است

روزی که دل بستم به خود گفتم:
با رنج دل کندن چه خواهی کرد؟
این زن دلش پابند ماندن نیست
بارفتن این زن چه خواهی کرد؟
.
او دیگر آن شیدای سابق نیست
آنگونه که می گفت عاشق نیست
تو فرض کن آمد در آغوشت،
با یک بغل آهن چه خواهی کرد؟

تسلیم شو ای جنگجوی پیر!
سهم تو پیروزی نخواهد بود
با این خشاب خالی و این زخم
در لشکر دشمن چه خواهی کرد؟
.
گیرم سلامی هم رسید از او
یا نامه ای هم آمد و خواندی
وقتی که یوسف بر نخواهد گشت
با بوی پیراهن چه خواهی کرد؟

گفتم: بیا آینده ی من باش
تنها دلیل خنده ی من باش
خندید و ساعت را نگاهی کرد
پرسید: بعد از من چه خواهی کرد؟

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

از خواب سوختن پر و از داغ خالی ام
عمری به خون نشسته ی زخمی خیالی ام

با هر نگاه سرد، ترک می خورد دلم
دلواپس شکستن قلبی سفالی ام

یک روز در هراسم و روزی پر از امید
مانند چشم های تو حالی به حالی ام

هرچند در ستایش باران گریستم
چشم انتظار آمدن خشکسالی ام

بشکن مرا رفیق! که من نیز مدتی ست
چون شیشه ی شراب تو از خویش خالی ام...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۳
هم قافیه با باران

چشیده از غم ایام، گرم و سرد، منم
شکست خورده ی خشنود این نبرد منم

یکی بهار و یکی هم خزان، چه باید کرد؟
تو سبز باش عزیز دلم که زرد منم

به رقص پا شدی و روی خاک غلتیدم
به روی دامن این روزهات "گرد" منم

اگرچه از همه بی تاب تر دل من بود
کسی که با تو خداحافظی نکرد منم

سوار خسته ای از پشت سر صدایت زد
برو به راه خودت یار... برنگرد... منم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۵
هم قافیه با باران

غزلی هست که این دفتر از آن بی خبر است
غزلی تازه که از خون من انگار تر است

امشب از نیمه ی پنهان خودم می‌گویم
از همان نیمه که از نیم دگر بیشتر است

از همان نیمه که ترسید و خودش را خفه کرد
آنکه در بین من و باور من دربدر است
 
با تو ام! ای که کران تا به کران خون خوردی
جای دندانت بر خاور تا باختر است!

می خرم ضربه ی ساتور تو را با جانم
که به بازار تنم آنچه گران است سر است

هرزه ای بودی و امروز تناور شده ای
سایه ات ظلمت و بی عاریِ مردم ثمر است

عصبانی تر از آنم که تو را ارّه کنم
چاره ات _ هرزِ تناور شده! _ تنها تبر است
 *
از صداهای فرو ریخته در چاه بترس!
از تنوری که ز آه فقرا شعله ور است 

از زمین خوردن یاران خودت درس بگیر!
جا به جا خاک، پُر از ریخته ی بال و پر است

دل به همراهی یک مشت کر و کور نبند!
تا سحر هیچ نمانده ست، جهان در گذر است

چاره آن است که از پنجره بیرون بزنی
آنکه در غیبت او شیر شدی پشت در است!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۷:۳۶
هم قافیه با باران

خیره خیره چشم‌های خسته ی خوش‌باوران
محو دلقک‌بازی هر روزه ی بازیگران

ترس، دل‌ها را تصرّف کرده و امّید نیست
کارگر باشد بر آنها تیرِ چشم دلبران

ظلمت از یک سو، سکوت از سوی دیگر، بسته اند
باز پیمان اخوّت بین کوران و کران

فرصت پرواز کردن ها: همین حجم قفس
وسعت آوارگی ها: بی کران در بی کران!

ابرها بی‌مایه و خاک بیابان مشتعل
تشنه‌ها مأیوس از برگشتن آب‌آوران

سوء ظن آنقدر جاری شد که جای شبهه نیست
رو بپوشانند اگر روزی زنان از شوهران

کودکستان ها سراسر بوی قبرستان گرفت
بس که طفل مرده زاییدند اینجا مادران!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۳۷
هم قافیه با باران

گاه گاهی چهره ی شادش که در هم می شود
قامت لبخندم از بار غمش خم می شود

دختری سرخوش که وقتی مو پریشان می کند
لشکر آشفته ی توفان منظم می شود

سایه های سبز پلکش می رساند عید را
جامه ی مشکی که می پوشد محرم می شود

رنجشی تا می رسد بر روی ماهش زآفتاب
ابروان آسمان ناگاه در هم می شود!

می نشیند روسری را اندکی شل می کند
در دلم پیوند های عشق محکم می شود!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

زمستان نرم نرمک رفت و دنیا با دو صد منت
برای ما ز خورجینش بهاری دیگر آورده

شبیه برق، یک سال دگر از عمرمان طی شد
شتاب روزگاران را ببین! گویا سر آورده!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

رسیده آخر اسفند و رو به پایانم
قسم نده! که به جان تو هم نمی مانم

تو و جهان و همه مردمش عوض شده اید
و من هنوز همان شاعر پریشانم

چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است
تو بوته ی گل سرخی و من زمستانم

تو پیش من سخن از روز جشن می گویی
من از تقارن عید و عزا گریزانم

شبی که ماه به بالای شهرمان برسد
من آسمانی ام و تو... تو را نمی دانم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

به من بخند،که آزادگی شعار من است!
که برده نیستم و فقر افتخار من است!

ز تحفه های جهان شما یکی ش همین_
پیاده ای ست که این روزها سوار من است

چگونه سر به گریبان برم در این شهری
که برج هاش همه چوبه های دار من است؟

به شاخه های خودم گفتم این حقیقت را
 که این تبر که به من خورد، از تبار من است

اگرچه قفل زده روزگار بر دهنم،
اگرچه رشته ای از رنج ها حصار من است،

بترس از آنکه به شهر تو پای بگذارد
پیمبری که نجیبانه کنج غار من است...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۰
هم قافیه با باران
کمی شتاب کن ای مرگ ناگهانی من!
که تلخ می گذرد دوره ی جوانی من

مرا چگونه بریدی و دوختی ای عمر
که خون نمی چکد از زخم زندگانی من

هنوز زهر خودت را نریختی، هرچند
به لحظه های تو آغشته مرگ آنی من...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۲۳
هم قافیه با باران

خواستی تا گله از این غم جانکاه کنم
نفسی مانده مگر تا ز غمت آه کنم ؟
 
تو همانی که بنا بود کبوتر که شدم
سفری دور به همراه تو تا ماه کنم

 امشب اما سرِ پرواز ندارم، باید
دست بی مهر تو را از دل کوتاه کنم

باید امشب بروم بر سر یک بام بلند
شهر را از خطر چشم تو آگاه کنم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۹
هم قافیه با باران

دست های مرا تماشا کن، از تنم سوی تو گریزانند
راز این انزجار جاری را، رودهای رمیده می دانند

با دو انگیزه راه می افتند: شوق دریا و انزجار از کوه
کف زنان میروند و یکسره از شادی مرگ خود خروشانند

کاشکی در زمین فرو بروند، یا به بالای کوه برگردند
رودهایی که در سفر یک دم، از تکاپوی خود پشیمانند

من ولی لحظه ای نمی خواهم صاحب دستهای خود باشم
بر تن مردمان مرده ی شهر، مثل این دست ها فراوانند

رودهای رمیده را بنگر، دست های مرا به یاد آور
دست من نیست، ای تنت دریا! دست ها بر تنم نمی مانند!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران

حل شدم در اشک هایت، تا که در جریان بمانم
گریه کن، می خواهم امشب تا سحر گریان بمانم

خنده ات زیباست، اما گریه هایت باشکوه است
دوست دارم تا قیامت زیر این باران بمانم

پس دعا کن مثل آن سروی که عاشق بود و نشکست
همچنان در خاطر آشفته ی توفان بمانم

یک به یک از روزن غربال می افتیم، بگذار
عاشقت باشم که با این ریسمان "انسان" بمانم

لحظه ی از عشق تو بر دار رفتن بی نظیر است
دوست دارم تا ابد از سقف آویزان بمانم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

گاه با زور و بلا ، گاهی به دعوت می برند
آشنایان مرا هردم به غربت می برند

روح مصحف را به نام دین به آتش می کشند
آبروی خلق را با قصد قربت می برند

خیمه اخلاق را بی پایه برپا می کنند
وز به خاک افتادنش هربار لذت می برند

با شقاوت می کُشند و بعد با قصد شفا
از مزار کشتگان خویش تربت می برند

مردم سرگشته را در گرگ و میش روزگار
با معائیر هدایت سوی ظلمت می برند

هردم از یاران خود از پشت خنجر می خورند
رنج ها در بازی خونین قدرت می برند

از لجاجت  راست قامت بار "کج فهمی" به دوش
تا قیامت... تا قیامت... تا قیامت... می برند

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۴۶
هم قافیه با باران
بیا که ماهی تنگ دلم نهنگ شده
تنم برای تپش های روح، تنگ شده!

کجاست وعده ی دیدار تا رها سازم
"شتاب" را که فروبسته ی "درنگ" شده

چقدر نیزه و شمشیر خورده ام از خویش
که بین دین و دلم بر سر تو جنگ شده

مرا ببین که پر از آتش است چشمانم
چقدر پیرهن آبی ات قشنگ شده!

نترس صید نخواهی شد ای غزال عجول!
بمان به بیشه که پای پلنگ، لنگ شده

بیا که طبع من آماده ی سرودن توست
دلم برای غزل های خویش تنگ شده...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

امشب که بر دنیای هر شب چشم بستم
در چشم های تو جهانی تازه دیدم
من در تمام عمر خود دل کندم اما
امشب که می آیی بر آنم دل ببندم

دلمرده ای بودم که دلبرهای دنیا
خروارها سنگ از دلم بردند، اما
وقتی تو را دیدم جهانم زیر و رو شد
احساس کردم می توانم دل ببندم

ای میوه ی همواره از دستان من دور!
محصول پیوند انار و سیب و انگور!
با دست های "تن" تو را چیدن محال است
باید به دستان روانم دل ببندم...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

باید به حال خود بگریم یا بخندم؟
وقتی که مجبورم بمانم، دل ببندم
با آسمان بیگانه ام، ای بال! بگذار
چندی به ظرف آب و دانم دل ببندم

وقتی خیابان های بی پایان تهران
از پای بی پروای من ترسی ندارند
باید برای لمس مفهوم "رسیدن"
تنها به پایان توانم دل ببندم!

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۱۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
ای که افتادی و افراشته کردی دین را
ای که بر هم زده ای عادت هر آیین را

قاتلت را تو در آن وضع دعا می کردی
گرچه حق بود به جانش بکشی نفرین را

چه گذشته ست میان تو و خواهر؟ که هنوز
باد می آورد آن ناله ی آهنگین را...

کربلا گرچه شهیدان تو را آب نداد
خوب نان داد ز اصحاب ریا چندین را

سر بریدند همه روز تو را در همه جا
روضه خوان های تو دیدند و نگفتند این را

پرچمت را زده بر سر در بیت اش، انگار
مگسی بسته به خود شاهپر شاهین را

باید از عشق تو گمراه شد از راه صلاح
بلکه کوتاه کنم مد "ولا الضالین" را

کاشکی جملگی از "ملک ری" آزاد شویم
تو دعا کن که بگوییم همه آمین را...

محمدرضا طاهری
۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۴:۴۸
هم قافیه با باران

تا بر لب خلق آورد راز درونم را
در شیشه کرده ساقی میخانه خونم را

ذات خرابش از ستون و سقف بیزار است
برپا نخواهد کرد قصر سرنگونم را

من اهل اینجا نیستم، لیلای من آنجاست
"پس می زند" صحرای این عالم جنونم را

ساکت شدم، چون این زمانی ها نمی فهمند
غم های باقی مانده از رنج قرونم را

بر زخم هایم چشم بگذار و تماشا کن
از این دریچه جار و جنجال درونم را...

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

از من بخواه سرد کنم آفتاب را
یا سرکشم تمامی حجم سراب را

با من بگو حرام کنم صد شب سیاه
بر چشم های بی رمق خویش خواب را

اما نگو که از سر تزویر و حرص و ترس
در استکان شیخ بنوشم شراب را

از من مخواه آنکه به دریوزه وا کنم
در عرصه ی مگس پر و بال عقاب را

یا تن دهم به معصیتی که فقیه شهر
بر قامتش کشیده لباس ثواب را

بوی تعفنش همه جا را گرفته است
هر چند بر خودش زده صد من گلاب را

یک شهر اگر به پاکی او معترف شوند
"دریا" صدا نمی کنم این منجلاب را

امید بسته ام که سرم را دهد به باد
خرج شکم نمی کنم این شعر ناب را

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران