هم‌قافیه با باران

۱۲ مطلب با موضوع «شاعران :: مشفق کاشانی ـ نیما یوشیج» ثبت شده است

باتو آن عهد که بستیم خدا می داند
بی تو، پیمان نشکستیم، خدا می داند

باتو، سرلوحه ی انصاف گشودیم به عدل
بی تو، دیباچه نبستیم، خدا می داند

باتو، هر بند گره گیر گشودیم زدست
بی تو، از پا ننشستیم، خدا می داند

باتو، بستیم به هم سلسله ی صبر و ثبات
بی تو، هرگز نگسستیم، خدا می داند

باتو، در میکده خوردیم می از جام ولا
بی تو، با یاد تو مستیم، خدا می داند

باتو، بودیم و نهادیم به فرمان تو سر
بی تو، در راه تو هستیم، خدا می داند

باتو، از دامگه حادثه جستیم و کنون
بی تو، سر بر سر دستیم، خدا می داند

حالی ای روح خدا، لطف خدا یاور ماست
پرتو روی نبی، پورعلی، رهبر ماست

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۵
هم قافیه با باران

می گذشت از رهِ قبرستانی
روبَهِ زیرکِ پُر دستانی

پیشِ رو دید خروسی زیبا
شده بر شاخِ درختی بالا

جوجَکی فَربِه و دشمن نشناس
ساده ای بی خبر از کِید و ریا

دلِ روباه پیِ وَصلتِ وِی
سخت لرزید، ولی وصل کجا؟

چَنگَلِ کوتَه و مقصود بلند
شکمِ خالی و مَرزوق جدا

حیله را تند بچسبید و گشاد
لب زِ عَجز و زِ تَضَرُّع به دعا

جوجَکَش گفت: (که ای؟) گفتا: ( من
موءمنم موءمنِ درگاهِ خدا

مُردگان را طَلَبَم غُفرانی
زندگان را بدهم درمانی)

گفت: ( از راهِ خدا ای حَقجو
بِرَهان جانِ من از شرِّ عَدو

مادرم گفته مرا در پِی هست
کهنه خَصمی به تَجَسُس هر سو)

بِکِشید آه زِ  دل، روبَه و گفت:
(طالِعِ خَصم مبادا نیکو

به فرود آی که با هم بِنَهیم
به مناجات سوی یزدان، رو)

آمده نامده جوجَک به زمین
زیرِ دندانِ عَدو زد قوقو:

(موءمنا آن همه دلسوزیِ تو
وآن همه وعده ی درمان، کو؟کو؟)

گفت: ( درمانِ تو تُویِ شکمم
وعده ام لحظه ی دیگر، لبِ جو)

هر که نشناخته اطمینان کرد
جایِ درمان، طلبِ حِرمان کرد

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۵
هم قافیه با باران

قوقولی قو خروس می خواند
از درونِ نهفتِ خلوتِ دِه
از نشیبِ رهی که چون رگِ خشک
در تنِ مردگان دوانَد خون
می تَنَد بر جِدارِ سردِ سَحَر
می تراود به هر سویِ هامون
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده می آورد به گوش، آزاد
می نماید رهش به آبادن
کاروان را در این خراب آباد
نرم می آید
گرم می خوانَد
بال می کوبد
پَر می افشانَد
گوش بر زنگِ کاروانِ صداش
دل بر آوای نَغزِ او بسته ست
قوقولی قو بر این رَهِ تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟

گرم شد از دَمِ نواگرِ او
سردی آور شبِ زمستانی
کرد اِفشایِ رازهایِ مگو
روشن آرایِ صبحِ نورانی

با تنِ خاک، بوسه می شکند
صبحِ تازَنده ،  صبحِ  دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بُگشود
از رَهِ سوز ، جان کشید به در

قوقولی قو  ز خطّه ی پیدا
می گریزد سویِ  نهان، شبِ کور
چون پلیدی در اوج از درِ صبح
به نواهای روز گردد دور

می شتابد به راه،  مردِ سوار
گرچه اش در سیاهی، اسب رمید
عطسه ی صبح در دماغش بست
نقشه یِ دلگشایِ روزِ سفید

این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده ست
اسب می راند

قوقولی قو
گشاده شد دل و هوش
صبح آمد خروس می خواند

همچو زندانیِ شبِ چون گور
مرغ از تنگیِ قفس، جَسته ست
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران

تا صبحدمان، در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جا تر
دیواری درسرای کوران

برساخته ام نهاده کوری
انگشت که عیبهاست با آن
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این، چرا آن؟

وینگونه به خشت می نهم خشت
در خانه ی کور دیدگانی
تا از تَف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانی

افروخته ام چراغ از این رو
تا صبحدمان در این شب گرم
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۵
هم قافیه با باران

به آن پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است: از تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش، سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ

نیما یوشیج

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم ، چشم بر در است

بازآ دگر که سیه دیوار انتظار
سوزنده ‌تر ز تابش خورشید محشر است

بازآ ، که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موج خیز اشک چو کشتی ، شناور است

بازآ که از فراق تو ی غیب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است

ای صبح مهر بخش دل ، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب ، سیاه ‌تر است

زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آیینه ‌دار چهره ‌ات ای ماه منظر است

ای رفته از برابر یاران " مشفقت "
رویت به هر چه می ‌نگرم در برابر است

مشفق کاشانی

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران

بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گل عذار من نیامد

برآوردند سر از شاخ، گل ها
گلی بر شاخسارمن نیامد

چراغ لاله روشن شد به صحرا
چراغ شام تار من نیامد

جهان را انتظار آمد به پایان
به پایان انتظار من نیامد

همه یاران کنار از غم گرفتند
چرا شادی کنار من نیامد

چه پیش آمد در این صحرا که عمری
گذشت و شهسوار من نیامد

سر از خواب گران برداشت عالم
سبک رفتار، یار من نیامد

به کار دوست طی شد روزگارم
دریغ از من به کار من نیامد

مشفق کاشانی

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران

رحمت حق می‌تراود از خراسان شما   
این من و این جان سرگردان به قربان شما!

پای تا سر آتشم در شعله‌های اشتیاق
چون شقایق‌های سوزان در خیابان شما

دامن‌افشان کوله‌باری از گناه آورده‌ام
دردمندی، تشنه‌ی یک جرعه درمان شما

تا بگیرم مرقد عرش‌آشیانت در بغل
وای! اگر کوته شود دستم ز دامان شما

در کویر نامرادی، ضامن آهو تویی
کز کمند آزاد شد، با دست احسان شما

بی‌قرارم در غریبستان غربت، رحمتی
بر غریبی، همدم شام غریبان شما

زائران در سایه‌سار عشق تو آموختند
راز پرواز از کبوترهای ایوان شما

پرتوِ توحید گیرد زآن فروغ ایزدی
صبح نیشابور از لعل درافشان شما

از فراسوی فلک تا کوی تو صف بسته‌اند
سر به سر خیل ملائک، برخیِ جان شما

سر برآرد هر سحر از معجز پیغمبری
شب‌شکن، خورشید خاور از گریبان شما

یوسف مصر ملاحت، چلچراغ‌افروز کرد
دیده‌ی یعقوب را در بیت احزان شما

دیده‌ی دل تا شود روشن به نور معرفت
مهر و مه شد روز و شب، آیینه‌گردان شما

هر جوانه کو برآرد سر ز خاک پاک توس
خورده آب از جنبش دریای جوشان شما

هفت بند هستی من، نینوای دیگری ا‌ست
نغمه‌ساز شور و مستی، در نیستان شما

در بهارستان حیرت با خزان، دم‌ساز باد!
گر نباشد دیده‌ی انصاف، حیران شما

شیوه‌ی مهمان‌نوازی، واژه‌ی لبخند توست
کآورد صد چشمه‌‌ی نوش از نمکدان شما

مشفق کاشانی

۰ نظر ۲۱ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۰
هم قافیه با باران
به جولانگاه دشت بی‌نیازی تاختن باید
بیابانی‌ست مالامال دل، جان باختن باید

مشو غافل دمی تا منزل جانان به رهپویی
نسیم‏‌آسا به سر افتان و خیزان، تاختن باید

گرت زین برق عالم‏‌سوز، بال سوختن باشد
در این پرواز طاقت‏‌گیر، شور ساختن باید

بت ما و منی آزرده دارد خاطر ما را
به روی این حریف فتنه‌گر، تیغ ‏آختن باید

اگر همچون شهید نینوا، افروختن خواهی
سری در سروری، بالای نی افراختن باید

وگر روزی به دامانش، توانی دست یازیدن
غریب از خویشتن، بر آشنا پرداختن باید

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۷
هم قافیه با باران
بهار آمد، بهار من نیامد
گل آمد گُلعذار من نیامد

برآوردند سر از شاخ، گل ‏ها
گلی بر شاخسار من نیامد

چراغ لاله روشن شد به صحرا
چراغ شام تار من نیامد

جهان در انتظار آمد به پایان
به پایان انتظار من نیامد

مشفق کاشانی
۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۹
هم قافیه با باران
دانی که نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، که تیر از کمان گذشت

نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد

صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت

افسرده‌ای که تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت

بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت

بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت

ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟

مشفق بهار زندگیت گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
در سایه ی سروی به صفایی نرسیدیم

از دامن دی بوی بهاری نشنیدیم
در حسرت برگی به نوایی نرسیدیم

بر قامت فریاد ، به فریاد نشستیم
پژواک صدا را ، به صدایی نرسیدیم

از آتش تقدیر تو شبگیر گذشتیم
در طور تجلّی به ندایی نرسیدیم

از حنجره صد پنجره آواز گشودیم
زین پرده به گلبانگ درایی نرسیدیم

ما درد غم عشق تو ای دوست نهادیم
بر شانه ی زخمی ، به دوایی نرسیدیم

در معبد افسوس چه رازی است خدایا
در ما که به محراب دعایی نرسیدیم

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران