هم‌قافیه با باران

۱۹ مطلب با موضوع «شاعران :: مصطفی گودرزی ـ سید اکبر میرجعفری» ثبت شده است

تا آفتاب از حرکات تو می وزد
از سمت سیب عطر صفات تو می وزد

دل می دهیم، پنجره را باز می کنیم
باران گرفته یا کلمات تو می وزد؟

اینک چقدر بوی شهادت، چقدر صبح
اینک چقدر از نفحات تو می وزد

امشب بهار می دمد از خون روشنت
فردا بهشت از برکات تو می وزد

من ایستاده ام به تماشای زیستن
جایی که موج موج فرات تو می وزد

با هر اذان به یاد همان ظهر چاک چاک
گیسوی خون چکان صلات تو می وزد

کشتی نشستگان تو را بیم موج نیست
آن جا که بادبان نجات تو می وزد

سید اکبر میرجعفری

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
هم قافیه با باران

‌ﺑﯿﺖ ﺍﻭﻝ ، ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﺴﺖ ﻭ ﻣﺨﻤﻮﺭ ، ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﺮ ﺷﺮﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﯿﺖ ﺩﻭﻡ ، ﺍﺯ ﻟـﺐ ﮔﯿﻼﺳـﯽ ﻭ ﻃﻌـﻢ ﻋﺴـﻞ
ﺍﺯ ﺗﺠـﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺗـﻮ ﺳﻠـﻄﺎﻥ ﺷﮑـﺮ ﺑﺎﯾـﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﺑﯿﺖ ﺳﻮﻡ ، ﻻﯼ ﻣـﻮﻫـﺎﯼ ﺗﻮ ﮔـﻢ ﺷﺪ ﻭﺍﮊﻩ ﻫـﺎ
ﯾـﮏ ﻏـﺰﻝ ﺑﺎ ﺣـﺎﻝ ﻋﻘـﺮﺏ ﺩﺭ ﻗﻤـﺮ ﺑﺎﯾـﺪ ﻧـﻮﺷﺖ

ﭼﺎﺭﻣﯿﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺣـﺮﯾـﺮ ﻧـﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺭﻧـﮓ ﺗﻨـﺖ
ﻋﺎﻣﻞ ﮐـﺞ ﺭﻓﺘـﻦ ﻗــﻮﻡ ﺑﺸـﺮ ﺑـﺎﯾــﺪ ﻧـﻮﺷــﺖ

ﻣﺎﻩ ﭘﯿﮑـــﺮ ﻫﺴﺘــﯽ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻨﺠﻤﯿــﻦ ﺑﯿـﺖ ﻏﺰﻝ
ﺧﻠﻘــﺖ ﺍﯾﻦ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﺍ ﻫﻨـــﺮ ﺑﺎﯾـــﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﻣﺜﻞ ﺑﺮﻣـﻮﺩﺍ ﺗﻮ ﺟﺬﺍﺑــﯽ ﻭ ﮐﺸﻒ ﺍَﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﻧﺎﻡ ﻣــﺮﺍ ﻣﺮﺩ ﺧﻄــــﺮ ! ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ

ﻣﻦ"ﺻﺒﻮﺣﯽ" ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮﯾﯽ "ﺑِﻨﺖُ ﺍﻟﻌِﻨَﺐ"
ﺩﺧﺘـﺮ ﺍﻧـﮕـــﻮﺭ، ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺣـــﺬﺭ ﺑﺎﯾـﺪ ﻧﻮﺷــﺖ

" ﮐﺎﺋﻨـﺎﺕ" ﺷﻌﺮ ﻣﻦ "ﭼﺸـﻢ ﻏﺰﻝ ﺧﯿﺰ" ﺗﻮ ﺷﺪ
ﺑﯿـﺖ ﺁﺧﺮ ﻫـﻢ ﺯ ﭼﺸـﻤﺖ ﻣﻌﺘﺒـﺮ ﺑـﺎﯾﺪ ﻧﻮﺷﺖ

با زبان مادریِ من، "سِقَه چَشِت کَسِم"
آذری، "قوربان اولـوم سَن گوزَلــَر" باید نوشت

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

آتش درون سینه ی من شعله ور شده
چشمم ز دست مردم نامرد، تر شده

مانند چاه نفت ز سر شعله می کشم
این شعله ها ولی همه اش دردسر شده

حسم شبیه حس پسر بچه ای شده
که بعد مرگ مادر خود، بی پدر شده

بی خانمانم، از همه عالم بریده ام
حالم شبیه پیرزنی بی پسر شده...

که وقت مردنش کسی دور و برش نبود
مانند نخل سوخته ای بی ثمر شده

مانند تشنه ای شده ام در سراب ها
که از عطش دو لبش پر ترک شده

هه، حال مرا ببین به کجاها رسیده ام
قافیه هم عوض شده و بی نمک شده

دست خودم که نیست هوای دلم بد است
مانند کودکی شده ام که فلک شده

در دل هوای گریه، به لب خنده می زنم
مانند دلقکی شده ام که بزک شده

ماننــــد، مثــــــل، شبیــــه، ولم کنیــــد
قافیه ریخته است و غزل پر ز لک شده

حرف و سخن زیاد ولی حوصله کم است
حتی همین دو خط که نوشتم، شرّ شده

مصطفی گودرزی

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۸
هم قافیه با باران

همیشه روی تو خورشیدِ آسمانِ من است
سلام مثل گلی سرخ ، برلبانِ من است!

دوباره صبح، دوباره هوای جنگلِ سبز
فضای باغ نگاهِ تو میزبانِ من است

جهان چو قهوه ی تلخی نشسته درکامم
وطعمِ نامِ تو چون قند در دهانِ من است!

همیشه راه محال ازخیال می گذرد
شعاع روشن مهتاب نردبانِ من است!

تمام روز سفرمی کنم به مقصدِ شب
ردیفِ قافیه و واژه کاروانِ من است

وماه مثل پلنگی گرسنه و زخمی
به روی سخت ترین قله دیده بانِ من است…!

یدالله گودرزى

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران

یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد
بغضش، نفسهایش، صدایش، درد دارد

حالا اگر این مرد شاعر هم که باشد
حال و هوای شعرهایش، درد دارد

با احتساب ابر و باران و خیابان
فصل زمستان هم برایش، درد دارد

طرز قدم هایش همیشه فرق دارد
در استخوان ساق پایش، درد دارد

بین تمام سجده هایش بغض دارد
طرز مناجات و دعایش، درد دارد

بغضش، صدای های هایش، درد دارد
یک مرد عاشق، گریه هایش، درد دارد

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۸
هم قافیه با باران

میا به کوفه که بر زخممان نمک نخورد
به پیش چشم شما دخترت کتک نخورد

میا به کوفه که حرف از کنیز و معجر هست
به بزم حرمله حرف از ربودن سر هست


مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۴
هم قافیه با باران
آیا تویی؟ شده کم سو دو چشم دختر تو
فقط به دست کشیدن شناختم سر تو

خوش آمدی تو به بزم شبانه ام بابا
چقدر جای بلا مانده است بر سر تو

لبت چرا شده پاره؟ کجاست دندانت
به من بگو که چه شد پیکر مطهر تو

سرت به نی شد و از دور محو تو بودم
و خواهر تو هم از ناقه محو حنجر تو

قرائتت ز روی نی پدر چه زیبا بود
ز حزن سوز صدایت خمید خواهر تو

ز شهر کرببلا تا خرابه ی این شهر
شبیه تر شدم از قبل، من به مادر تو

میان راه شبی من ز ناقه افتادم
شکست بال و پر من، سیه شد اختر تو

برهنه پا به روی خار ها دوان بودم
ببین که آبله بسته به پای کوثر تو

به جرم آنکه یتیمم زدند بر رویم
نمانده یک تن سالم برای دختر تو

ولی به جان خودم این همه که چیزی نیست
به پیش تیر سه شعبه برای اصغر تو

تو از من و سر بی معجرم بیا و نپرس
که من نپرسم از آن لحظه های آخر تو

مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

پیله ای دور خود تنیده ام از...
خاطراتی که سخت جانسوز است
خاطره، خاطره ست، میفهمی؟
مثل یک چاییِ دهان سوز است

بی کسی یک بهانه ی ساده ست
تا کمی خاطره ورق بزنم
تا کمی در خیال ساده ی خود
قدر یک جمله، حرف حق بزنم

با تو دارم قدم زنان، بانو
میروم در افق به سمت جنون
دست تو بین دست سرد من است
متـوهـم نگشته ام خاتون

باغ سر سبز خاطرات مرا
عطر گیسوی تو پریشان کرد
می وزی چون نسیم در شعرم
خنده هایت مرا خروشان کرد


مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۴
هم قافیه با باران
ای جگر گوشه ام، عزیز دلم
باغ سر سبز نوبـرانه ی من
ماه پیـشانـیَم، پری رویم
حاصل عشق جـاودانه ی من

برده لبخـنـد دلبـرانه ی تو
دل بـابـای بـی قـرارت را
یـادگـاری مـادرت هستـی
خنده هایـت شبیـه او بـابـا

دخـترم، پـاره ی تـن بـابـا
روز میـلاد تـو مبـارکـ باد
تا همیـشه خـدا نگـهدارت
دخترم، خانه ی دلـت آباد

حیف در ایـن شب تماشایی
لحظه هایت پر از حرارت نیست
در شب جشن هفت سالگی ات
گل من، مادرت کنارت نیست

غصـه هـا را کنـار بگـذاریـم
گرچه در عمق این گلو بغضیست
زنـدگـی مثـل رود بـا شدت
در رگ روزگــارمـان جاریست

مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۸
هم قافیه با باران

امرور خاطره تلخ است و گاهی هم عذاب آور
وَ گاهی می شود این خاطرات تلخ، خواب آور

"تحمل کردن داغ تو را" صد استکان کم بود
به ساقی گفته ام اندازه ی صد خم شراب آور

بیا یک شب به خوابم، بر لب آمد روح بیمارم
بــرای شــادی روحــم دلیـل از آفتــاب آور

خروشان تر ز امواج خروشان بوده ام با تو
ولی بعد از تو مانندم به یک موج حباب آور

پس از تو همدم من عکس بین قاب دیوار است
من و این قاب عکس و خاطرات اضطــراب آور

گمانم چاره دردم بجز مردن نمی باشد
بگو جلاد را همراه خود، دار و طناب آور

دوباره یاد تو انداخته در جان و دل آتش
مرور خاطره تلخ است و گاهی هم عذاب آور

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

باز هم یاد تو کردم، در سراب افتاده ام
گوشه ای زانو بغل کردم،خراب افتاده ام

بی تو در آئینه ها بی رنگ جلوه می کنم
گوئیا بعد از تو از رنگ و لعاب افتاده ام

روزها و ماه ها و سال های بی کسی
مثل یک اعدامیِ پای طناب افتاده ام

مثل یک عکس قدیمی روی دیوار اتاق
رنگ و رویم رفته و در بین قاب افتاده ام

من شبیه آن گل سرخم که خشکیده شده
پرپر و پژمرده ام، لای کتاب افتاده ام

یک مسلمان زاده بودم، بعد تو کافر شدم
با خیال چشمت از اسلام ناب افتاده ام

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران
دارد ردیف می شود غزلم با "نمی شود"
اصلا بدون چشم تو دنیا ، نمی شود
چشمان تو ادامه ای از بی کرانه ها
دنیای بی حضور تو زیبا نمی شود
فرض محال کردم و گفتم قلم زنم
در این سروده وسعت دریا نمی شود
مجنونم و ز عشق تو آواره گشته ام
در چشم من، کسی مثل تو لیلا نمی شود
<< یک دست جام باده و یک دست زلف>> تو
وصفی چنین، بدون تقلا نمی شود
قافیه بهر گفتن از تو زیاد هست
اما غزل شکوه تو را جا نمی شود
تا اینکه مثنوی شدی غزلم ریختی بهم
این واژه ها برای تو دیوا "نِ" می شود

بانوی عشق، حضرت شعرم
خالق چشمه های مستورم
شهر آشوب میکنی، خاتون
با نگاهی به تو شدم مجنون
دارم از اشتیاق گیسویت
می دوم چون غزال در کویت
ابروی تو کمان صیادی
از سر لطف کن تو امدادی
<<چشم داری، غزل غزل بادام>>
من گرفتم ز چشم تو الهام
تا رسیدم به لعل لبهایت
گشته ام مست، زجام صهبایت
ای غزل مثنوی شیرینم
عشق را در طلوع تو بینم
قرص ماهی و مثنوی لرزید
شد غزل تا دوباره روی تو دید

حالا ز دل دوباره غزل می سرایمت
بانو، کسی برای تو همتا نمی شود
احیا گرفتم و ز خدا خواستم تو را
گل هم جوار بوته ی خارا نمی شود!!!
دیگر قلم توان نوشتن ندارد و
قافیه ها بدون تو یارا نمی شود
این شعر هم به تو تقدیم می شود
دیگر کسی شبیه تو پیدا نمی شود


مصطفی گودرزی
۰ نظر ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران

مانند ماهی های قرمزپوش، درآن لباس سرخ زیباشان
هرشب برای دیدن رویت، افکارمن درباد میرقصند

این واژه ها بامن عجین هستند، دلتنگی و دردفراق یار
دائم میان ذهن شاعر یا درمحضر جلاد میرقصند

یک قاب عکس خسته بر دیوار، عکس نگاه مهربان تو
مات تو باشد چشم های من، چون کور مادرزاد میرقصند

سر میگذارم روی قاب عکس، باقرص ها بحث وجدل دارم
این خاطرات کهنه درذهنم، ای خانه ات آباد میرقصند

بی تو ب هم میریزد اعصابم، بی تو همیشه گیجم وگنگم
دارند حالا خاطرات تو، درهشتم خرداد میرقصند

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۵۶
هم قافیه با باران

تو رفتی و، حالا دگر شادی نمی ماند
بعد از تو یک دنیای آبادی نمی ماند

وقتی که جفت مرغ عشقی رفت و تنها شد
دیگر برایش جای آزادی نمی ماند

تو رفتی و، من بعد تو مانند یک لالم
در حنجر من جای فریادی نمی ماند

من در زمستان نبودت، سخت بیمارم
وقتی نباشی ماه مردادی نمی ماند

شیرین نباشد، کام دنیا هم پر از تلخی ست
افسانه ی شیرین و فرهادی نمی ماند

آنقدر از هر تار مویت بیت دارم که
از سعدی شیرین سخن یادی نمی ماند

بانو، عروس ماه شهریور، خداحافظ
اما بدان، بعد از تو دامادی نمی ماند

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

هر بار فنجون نگاهت رو
اون چشم های مثل ماهت رو
یا خنده های قاه قاهت رو
جام لبای دل بخواهت رو
سر میکشم، دیوونه تر می شم

تصمیم دارم توی آغوشت
سرگرم اندام زری پوشت
نجوا کنم عشقو درِ گوشت
شاید بشم مرد قدح نوشت
عشوه نریزکه جون به سر می شم

می رقصم و می نوشمت بانو
خط لبت کرده منو جـادو
تو با شکوهی، مثل دالاهو
آغوش داری، بغی از شب بو
بی تو بهم می ریزه افکارم

بالاتر از هر درک و ادراکی
شیرین زبونی و هوسناکی
تو خلسه آورتر ز تریاکی
با این حساب خیلی خطرناکی
لبهامو رو لبهات می ذارم

من مرد پاییزم، تو می دونی
از عشق لبریزم، تو میدونی

ای سیندرلا جان، نگاهم کن
با خنده هات خلع سلاحم کن
موتو پریشون کن، پرآهم کن
یه پادشاهِ بی سپاهم کن
آشوب من باش دختر صحرا

یه شاعر سر به هوا هستم
تو جنگل موهات دخیل بستم
من از شراب چشم تو مستم
تو آخر سر کار میدی دستم
با دیدنت طوفانی شد دریا

برای من تو مثل حوّا باش
منو بغل کن و زلیخا باش
من شهریارم، تو ثریا باش
برام بخون بانو، حمیرا باش
من به زنگ صدات حساسم

تَن تَ تَن تَن تَ تَن تَ تَن تَن تَن
تن به تن شو برقص در تن من
تن تو طعنه زد به هر چی بدن
چه خوبه تو تن تو جون دادن
من به این تن دچار وسواسم

من مرد پاییزم، پر از رازم
من با تنت قافیه می سازم

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

وقتی که تو مال کسی باشی، مال کسی باشی که دیگر نیست
مثل پرنده در قفس باشی، بال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی که کارت غصه خوردن شد، در ابتدای کوچه ی تقدیر
یا در سکوت جاده های شب، قال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی سرت گرم خیالات است، وقتی دلت سرد خیال اوست
سخت است لب می بندی و هرشب، لال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی <<الف>> باشی و یکباره، دنیا جدایی را به نامت زد
حالا تمام عمر خود باید، <<دال>> کسی باشی که دیگر نیست

وقتی تو باشی و غمی تلخ و، حافظ غزل خوان غم هجران
تو باشی و تنهایی و حسرت، فال کسی باشی که دیگر نیست


وقتی که یَل باشی و رودابه پشت تو را خالی کند، دیگر
سخت است اینکه پهلوان باشی، زال کسی باشی که دیگر نیست

وقتی که لیلایت رهایت کرد، دنیا به کامت نیست باید که
دیگر همیشه مست از عطر، شال کسی باشی که دیگر نیست

باید پس از این بین یک خانه، تنها کنار پنجره با اشک
شبهای تلخی را خبر دار از، حال کسی باشی که دیگر نیست

باید شبیه زنده ای بی جان، باید شبیه روحِ سرگردان
کوچه به کوچه در تمام شهر، دنبال کسی باشی که دیگر نیست

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

بیت اول، از دو چشم خیره سر باید نوشت
مست و مخمور، از دو چشم پر شرر باید نوشت

بیت دوم، از لـب گیلاسـی و طعـم عسـل
از تجـارت با تـو سلـطان شکـر بایـد نوشت

بیت سوم، لای مـوهـای تو گـم شد واژه هـا
یـک غـزل با حـال عقـرب در قمـر بایـد نـوشت

چارمین بیت از حـریـر نـرم و خوش رنـگ تنـت
عامل کـج رفتـن قــوم بشـر بـایــد نـوشــت

ماه پیکـــر هستــی و در پنجمیــن بیـت غزل
خلقــت این قد و بالا را هنـــر بایـــد نوشت

مثل برمـودا تو جذابــی و کشف اَت کرده ام
بعد از ایـن نام مــرا مرد خطــــر! باید نوشت

من "صبوحی" نیستم، اما تویی "بِنتُ العِنَب"
دختـر انـگـــور، از تو بی حـــذر بایـد نوشــت

"کائنـات" شعر من "چشـم غزل خیز" تو شد
بیـت آخر هـم ز چشـمت معتبـر بـاید نوشت

با زبان مادریِ من، "سِقَه چَشِت کَسِم"
آذری، "قوربان اولـوم سَن گوزَلــَر" باید نوشت

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۴
هم قافیه با باران

پیله ای دور خود تنیده ام از
خاطراتی که سخت جانسوز است
خاطره، خاطره ست، میفهمی؟
مثل یک چاییِ دهن سوز است

بی کسی یک بهانه ی ساده ست
تا کمی خاطره ورق بزنم
تا کمی در خیال ساده ی خود
قدر یک جمله، حرف حق بزنم

با تو دارم قدم زنان، بانو
میروم تا به نا کجا آباد
مثل یک لال، غرق گفتارم
وای، ازاین سکوت بی فریاد

باغ سر سبز خاطرات مرا
عطر گیسوی تو پریشان کرد
می وزی چون نسیم در ذهنم
خنده هایت مرا خروشان کرد

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

صدوهفتاد و پنج تا ماهی
میرسن از جنوب ارون رود
پیش پاشون زمان به خاک افتاد
صدوهفتاد و پنج تا معبود

صدوهفتادو پنج دسته ی گل
دست و پاهاشونو طناب بستن
بعد سی سال آزگار حالا
با طنابی به دست برگشتن

صدوهفتادو پنج تا شیدا
صدوهفتادو پنج تا غواص
همه بی دست بر لب دریا
صدوهفتادو پنج تا عباس..

صدوهفتادو پنج دریا دل
صدوهفتادو پنج مرد خطر
صدوهفتادو پنج تا بابا
صدوهفتادو پنج تا مادر

صدوهفتاد وپنج تا عاشق
صدوهفتادو پنج تا لیلا
صدوهفتادو پنج تا مجنون
صدو هفتادو پنج… یا زهرا

صدوهفتادو پنج یعنی عشق
صدوهفتادو پنج یعنی درد
صدوهفتادو پنج یعنی بغض
صدوهفتادو پنج مرد نبرد

صدو هفتادو پنج بعد از این
توی اعداد روضه میخونه
صدوهفتادو پنج بعد از این
توی افکار شهر می مونه

مصطفی گودرزی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران