هم‌قافیه با باران

۵ مطلب با موضوع «شاعران :: مهدی مقیمی ـ رضا خادمه مولوی» ثبت شده است

خیال کن که پر از زخم، پیکرت باشد
شکسته در غل و زنجیرها پرت باشد

خیال کن هدف سنگ‌های کوفه و شام
به روی نیزه سر دو برادرت باشد

فقط تو باشی و هشتاد و چار ناموست
و جمله‌های "حواست به معجرت باشد"

خیال کن حرمت بی‌پناه مانده و بعد
به روی نی سر سردار لشگرت باشد

کنار عمه‌ی سادات، یک‌طرف شمر و
سنان و حرمله هم، سمت دیگرت باشد

خیال کن که علی باشی و به مثل علی
دو دست بسته کماکان مقدرت باشد

خیال کن همه‌اینها که گفته‌ام هستند
علاوه بر همه توهین به مادرت باشد

یزید باشد و بزم شراب باشد و وای
به تشت زر سر بابا برابرت باشد

و بدتر از همه اینکه میان بزم شراب
نگاه باشد و باشیّ و خواهرت باشد

و باز از همه بدتر که مدت سی‌سال
تمام آن جلوی دیده‌ی ترت باشد

به اشک حضرت سجاد می‌خورم سوگند
که دیده هر چه که گفتیم، باورت باشد

مهدی مقیمی
۰ نظر ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

گفتم به دست خویش بغل می‌کنی مرا
دستِ نبوده‌ات جگرم را کباب کرد
بود آرزوی من که ببوسم لب تو را
زخم لب تو آرزویم را خراب کرد

آن بوسه‌ای که از روی نی داده‌ای به من
بابا تمام عمر مرا زیر دِین بَرد
می‌خواستم که قرض خودم را ادا کنم
زخم لب تو لذت آن را ز بین برد

جای لبت به حنجر تو بوسه می‌زنم
این راه را به دختر تو عمه یاد داد
می‌خواستم که سیر ببینم رخ تو را
این چشم تار آرزویم را به باد داد

گر صورت تو خوب ندیدم تمام آن
تقصیر ِ گردن من و این چشم تر نبود
بابا برای روشن و واضح‌ندیدنت
خاکستر تنور تو هم بی‌اثر نبود

می‌خواستم گله کنم از دست شامیان
بیهوده نیست بغض گلویم اگر شکست
شرمنده‌ات شدم به خدا دیدمت که تو
پیشانی‌ات ز سینه‌ی من بیشتر شکست

مهدی مقیمی

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

 گرچه از آزارشان شادی درونم گاه نیست
بر لبم هرگز به پشت دشمنانم آه نیست

روز و شب ها در دلم آشوب برپا می شود
مثل یک کشور که بالای سر آن شاه نیست

این قدر با آینه صحبت مکن بیهوده است
او تو را می بیند اما از دلت آگاه نیست

هر کسی را همدم غم ها و تنهائی مدان
سایه دنبال تو می آید ولی همراه نیست

دست هایت را بیاور دست هایم را بگیر
تا ببینی بین ما آنقدر ها هم راه نیست

هفت خوان را پشت سر بردم ولیکن ای دریغ
جایگاهم عاقبت جز در درون چاه نیست

رضا خادمه مولوی

۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد
هر گوشه ی پیراهن تو نم زده باشد

سخت است به اجبار به جمعی بنشینی
وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد

احوال من ای دوست چنین است که انگار
یک صاعقه بر جنگل خرم زده باشد

دور از تو شبیه م به یتیمی که به رویش
در جمع کسی سیلی محکم زده باشد

دور از ادب است اینکه بخندد لبت اما
دیوار دلت مشکی و ماتم زده باشد

با این همه تا خرده نگیرند عزیزان
میخندم و هرچند دلم غم زده باشد

رضا خادمه مولوی
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر

دخترش دست را جلو آورد
تا نمک را زسفره بر دارد
تا که در هم نگاهشان گره خورد
دید بابا دوچشم تر دارد

گفت بابا که دخترم امشب
زخمهای دلم عمیق تر است
از روی سفره شیر را بردار
که علی با نمک رفیق تر است

بعد افطار با دو دیدهء خیس
گرچه با دخترش تبسم کرد
حال بابا عجیب بود عجیب
دخترش دست و پای خود گم کرد

دید هر لحظه بی قرارتر است
آن ابرمرد بی نظیر و شجاع
خیره می شد به آسمان ، می خواند
زیر لب آیه های استرجاع

شب به نیمه رسیده و دیگر
موقع رفتن امیر شده
کودکان گرسنه منتظرند
حرکت کن علی که دیر شده

پس عبا را به دوش خود انداخت
کیسه را پر ز نان وخرما کرد
مثل هرشب پس از " به نام خدا"
یک توسل به نام زهرا کرد

در دلش مجلسی ز روضه به پا
باز با قصهء جوانش شد
فقط انگار روضه خوان کم داشت
درب و دیوار روضه خوانش شد

سمت مقصد ، علی که حرکت کرد
ناگهان چشم اوبه در افتاد
در برایش چه روضه ای می خواند
یاد گیسوی شعله ور افتاد

شعله ها را کمی خنک تر کرد
اشک چشمان حیدر کرار
در هیاهوی روضه های در
نمکی هم به روضه زد دیوار

بعد مرغابیان داخل صحن
میخ در سد راه مولا شد
حرف میخ دری وسط آمد
در دل بوتراب غوغا شد

قلب حیدر رها شد از کوفه
رفت سمت مدینهء زهرا
تیزی میخ یکطرف ، وای از
داغی میخ وسینهء زهرا

مرتضی ناگهان به خود آمد
میخ را از عبای  خود وا کرد
پای خود را درون کوچه گذاشت
یاد کوچه دوباره غوغا کرد

روضه را کوچه سخت تر می خواند
یاد نامردمان بی انصاف
یاد چشم نبستهء حیدر
یاد سیلی ، طناب ، فحش ، غلاف

بعد از آن بین کوچهء تاریک
در دلش شور و همهمه افتاد
در سکوت شبی پر از غصه
یاد تشییع فاطمه افتاد

قلبش از بی وفایی محض
تک تک مردمان کوچه گرفت
بی وفایی هوای خواندن کرد
روضه را از دهان کوچه گرفت

کیسه کم کم سبک شد ومولا
سهم خرمای کودکان را داد
داشت کم کم دم اذان می شد
کاخرین قرصهای نان را داد

آسمان و زمین همه محو
قدرت گام استوار علیست
سمت مسجد روانه شد حیدر
ابن ملجم در انتظار علیست

رکعتی با خدای خود دل داد
بعد افتاد روی سجاده
بین محراب غرق خون خود
فاتح خیبر است افتاده

بی رمق گفت وای اگر بیند
غرق خون پیکر مرا زینب
کاش می شد سرم شود بسته
تا نبیند سر مرا زینب

روضه اینجا رسید و دلخونها
دل به دریای رستخیز زدند
روضه خوانهای شعر نوزدهم
همه به کربلا گریز زدند

یا علی زینب تو تاب نداشت
که شکسته سر تو را بیند
لیک خواهد رسید آن روزی
که سری را به نیزه ها بیند

مهدی مقیمی
۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران