هم‌قافیه با باران

۷ مطلب با موضوع «شاعران :: مهرداد اوستا» ثبت شده است

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی ست

گر رو به تو آورده‌ام ازروی نیازی ست
ور دردسری می‌دهمت ازسردری ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است.

مهرداد اوستا

۰ نظر ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

بیابان در بیابان، دشت در دشت
بلا بود و بلا، خون بود و خون بود
ز وادی ها به وادی ها روانه
هراسی وهم خیز و ابرگون بود

به سر غلتان به هر سو بادپایی
ز بس باران زخم و تیغ زوبین
ز هر سو در خم پیچان کمندی
سواری سرنگون، از کوهه ی زین

همیدون می دمید، از شور پندار
هزاران صبح عالمتاب، در من
همی دید، آسمان ها، آسمان ها
ز مشرق تا به مغرب، خواب، در من

بت رامشگرم در بزم باده
شبی افسانه با من تا سحر کرد
ز لعل قصه افشان، شب همه شب
چو افسانه یکی افسانه سر کرد:

سحر، کاین خرگه نیلوفری را
به دامن مشعل خورشید می سوخت
کمانگیر افق، تا ساحل دور
به ناوک، موج را بر موج می دوخت

یکی پرده، برون از پرده ی جنگ
چنان چون دامن اندیشه افراشت
ز سیمای قرون، نغمه به نغمه
یکی افسون گرانه پرده برداشت

در آن پرده مرا آمد نمودار
دو لشکر، لشکر ایران و توران
نمایان خیمه در خیمه، یکی دشت
دژی، بارو برآورده به کیوان

بیابان بود و آتش بود و آتش
بلا بود و بلا خون بود و خون بود
ز وادی ها، به وادی ها روانه
هراسی، وهم خیز و ابرگون بود

هجوم ترک صحراگرد خون ریز
ز جیحون راند، چون موج ستاره
چنان، کز آن بلای خانمان سوز
ستاره هر شب از گردون نظاره
 
اگر از خرمی هر مرز و بومی
چو مینو داشتی، فر و شکوهی
ز پی زان ترک تازی، دشت ها را
به سر می رفت، آتش، همچو کوهی

شبیخون آن هراس مردمی سوز
به هر جا برد، خون از تیغ پالود
ز خوارزم و خراسان، شهر هر شهر
سراسر در دهان آتش و دود

ندانم این همه بیداد از چرخ
و یا از گردش ایام بینم
که فرخ مرز ایران را، سراسر
کنام گرگ خون آشام بینم
 
اگر دریایی و داری به سینه
یکی دریا، هراس و راز، پنهان
به موج خشم، کشتی بر ستاره
برآور، با یکی توفنده توفان
 
بزی همچون همایی دور پرواز
که جویند از تو در گردون نشانه
به اوج سرفرازی، پر گشایی
فراز سربلندی آشیانه

بزی شاهین، اگر خواهند مردم
تو را بینند، زی بالا ببینند
که افتد سایه ی بالت به سرها
نه چون خاکت به زیر پا ببینند

بزی تندر، بزی توفان، بزی برق
خروشی در فکن، در این کهن دیر
که افزون تر، ز یک لمحه نتابد
چراغ آذرخش آسمان سیر

گزارنده چو باز آسود از پند
سرود این باستانی داستان را
نو آیین تر، دل آرا تر، بیاراست
به آیین، داستانی باستان را

دگر ره، پرده در پرده، سرودش
چو بوی گل، ز تار چنگ بشکفت
در آن پرده، عروس پردگی را
شنیدم کاین چنین افسانه می گفت:

بهاری دو، شکوفا گشت و تابید
بر آن عرصه، دو تابستان دو پاییز
نه دژ زنهار خواه و نی گشایش
از آن بر بسته بارو، خصم را نیز

دو لشکر را در آن هنگامه ی بیم
گهی ناورد و گاهی پایداری
ز بس پیکار، خون افشان و خسته
پر و بال عقابان شکاری

یکی را تیغ بنشسته به گردن
یکی را تیر بشکسته، به بازو
یکی از کوهه ی رخش تکاور
فرو افتاده، زوبینی به پهلو

نماند از هیچ ره، توران سپه را
گریز و چاره ای زین بدسگالی
ز دیگر سو، به دژ می ریخت گردون
بلای قحط و مرگ و خشکسالی

پی چاره، دلیران حصاری
ز هر در گفتگویی ساز کردند
سرانجام از همه سو مصلحت را
پسندیده رهی آغاز کردند

ز بام چرخ، بوم مرگ نالید
که هر سو رعد کوس و برق تیغ است
چنین در سم خارا کوب اسبان
بماند کشوری ویران، دریغ است

خبر دادند دشمن را که خرسند
بدین پیکار بی فرجام، چند است
نه آن به تا که بندیم آشتی را؟
یکی پیمان، که مردی را پسند است؟

ز پیغام چنین پیمان که آمد
پسند خاطر سالار ترکان
غریو شادی از توران سپه خاست
کشان سرگشتگی آمد به پایان

به پا کردند بزمی شادمانه
همه از باده ی گلرنگ سرمست
پیام و پاسخ مردان دژ را
سخن گفتند، برخیره ز هر دست

که: مردی ناوک انداز و کمان گیر
از این بر بام اختر برده بارو
یکی تیری رها سازد به هامون
به جایی تاش نیرو هست و بازو

به هر جا تیر از این سرسبز صحرا
نوردد، کشور ایران زمین راست
 وز آن جا زان ترکان تا سرانجام
چه زاید؟ گردش چرخ برین راست

به پنداری که پرتابی یکی تیر
چه مایه می تواند راه بودن؟
وز آن جا تا به مرز اندر، بسنده است
سپاه ترک را کشور گشودن

دلیران را دل از این تلخ پاسخ
ز خشم و درد آمد در تلاطم
به گیتی هرچه افتد، گو بیفتد
به نامردم نیفتد کار مردم!

به دژ در خیمه ای میران لشکر
فراهم آمده چون خیل تشویش
همه پیرامن سالار آرش
پی چاره نشسته چاره اندیش

شبی بگذشت در تشویش و آن گاه
سپه را باز شد از خواب، دیده
فرو افشاند هر سو سوده ی سیم
ز دامان سحر پالا، سپیده

رده بسته سواران، از تکاپو
زمانه شیوه ی دیگر گرفته
به گرداگرد آرش، موج لشکر
چو دود در میان آذر گرفته

خرامید از بر بارو و خیره
شگفتی را بر او، چشم جهانی
یکی تیریش در ترکش، جهان سوز
به چنگ اندر ورا چاچی کمانی

چو مروارید می غلتید از چشم
به دامن اشک حسرت، مادران را
به هر دم می پرید، از بیم رنگی
چه پروانه، ز چهره دختران را

نگاهی سوی دژ افکند، با خشم
نگاهی ژرف در توران سپه کرد
فرا راه سخن، بر تیغ البرز
فراز صخره استاد و نگه کرد

سپیده می دمید آرام، آرش
خراسان را در آن آیینه می دید
ز ساری تا نشابور و سمرقند
همه بوم و بر دیرینه می دید

به دامان افق زد صبحدم، چاک
کشیده موج را نیلی شراری
از این منظر شگفتی را، نشسته
زمانه همچو چشم انتظاری

پیاپی آمد او را آفرین گوی
نمایان شهرها، تا رود جیحون
دگر سو رفت کوهی از پی کوه
شدش گیتی یکی گسترده هامون

به مرز اندر، درختی دید از دور
که رفته رفته اش، آمد به نزدیک
کجا بود، آن درخت سایه گستر
نشان مرزهای ترک و تاجیک

نشانی را، امیران دو لشکر
کشیدند، از میان رخشنده شمشیر
ز دیگر سو خروش نای و بفشرد
به چنگ اندر کمان، مرد کمان گیر

از این خارا شکافی، چنگ و بازو
سپه را رفت تاب از دل، ز سر هوش
همه بازو شد و نیرو-سراپا
کشید و زه نیامد، تا بناگوش

فسونی بر سرش، از خشم لرزید
فریبی بر امیدش دیده، تر کرد
فسوسی بر لبانش ناله سر داد
دریغی در نگاهش گریه سر کرد

همه تن گشت بازویی به نیرو
چو گردون، صاعقه خیز و جهان کَن
نشان آورد تا بنشاند آن جا
کجا بود آن درخت سایه افکن

گرفت از خشم، ابروی کمان خم
دم پیکان، ز قوس چرخ تابید
به چشمی از بن پیکان پولاد
ز ساری، ساحل آمویه را دید

کمان اورمزدی گوش تا گوش
به زنهار آمد از آن سخت بازوی
بدان آهنگ و نیرو، از بر چرخ
لب امشاسپندان، آفرین گوی

کمان پیچید چون دود و شراری
فرو بنشست از آن دود و برخاست
سبک از آشیان چرخ چاچی
عقاب تیر، پر بگشود و برخاست

چو ناوک پر گشود و بال گسترد
چنان چون باز پروازی به پرواز
خروشی خاست از دل ها که دیدند
نه از ناوک اثر، نز ناوک انداز

از آن بالای سرو آسا، به یک دم
فروزان آذری ماند و دگر هیچ
چو در ناوک فرو پیچید، از مرد
به جا خاکستری ماند و دگر هیچ

شهاب ناوک پروازی او
از آن پهنه، به دیگر پهنه بگذشت
ز دریا، زی خراسان راه بسپرد
به هر منزل، به هر بارو، به هر دشت

به هر شهری، ز تورانی سپاهی
وزان فتنه به هرجا داستانی
به هر منزل به هر موج و نمودار
به هر برجی ز ترکان دیده بانی

به پرواز آمد از هر سو کبوتر
ز هر برج و سپه را با خبر کرد
گزارش را به هر نامه نبشته:
کز ایدر ناوک آرش گذر کرد

گهی بر دشت پویا، چون سپیده
گهی بر چرخ رخشا همچو کوکب
به جنبش چون سحر، در پرده ی صبح
به گردش همچو شب در سایه ی شب

چو آتش سر زد و چون آذرخشی
فرود آمد دوم روز به شب گیر
رها گشت از بر البرز و برخاست
ز پشت رود جیحون گرد آن تیر

بود گاهی که مردی آسمانی
به جانی سر فرازد لشکری را
نهد جان در یکی تیر و رهاند
ز ننگ و تیره روزی، کشوری را

مهرداد اوستا

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ است

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ است

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ است

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ است

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى است

در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى است

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است


مهرداد اوستا

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی

ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟

بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده

آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام

دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو


مهرداد اوستا

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران
ای پرده‌دارِ آتشِ غم! هر نفس بسوز
یک عمر بس نبود تو را، زین سپس بسوز

با آرزوی خنده گل در بهار عمر
ای مرغ پرشکسته! به کنج قفس بسوز

می‌سوختی به حسرت و دیدی که عاقبت
بر حال تو نسوخت دل هیچ کس؟ بسوز

چون غنچه باش پردگی درد خویشتن
زین غم که نیستت به گلی دسترس بسوز

یک عمر همچو شمع همه شب گریستی
یعنی هوای سوختنت هست، ‌پس بسوز

هر گوشه‌ای ز دامن آه سفر فتاد
در دست ناله‌ای، دگر ای هم‌نفس! بسوز

مهرداد اوستا
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

مهرداد اوستا
۰ نظر ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

باز آی که چون برگ خزانم رخ زردی است
با یاد تو دمساز دل من دم سردی است

گر رو به تو آورده ام از روی نیازی است
ور دردسری می دهمت از سر دردی است

از راهروان سفر عشق در این دشت
گلگونه سرشکی است اگر راهنوردی است

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی است

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردی است

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

زین لاله بشکفته در دامن صحرا
هر لاله نشان قدم راه نوردی است

یا خون شهیدی است که جوشد از دل خاک
هر جا که در آغوش صبا غنچه وردی است


مهرداد اوستا

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۲۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران