هم‌قافیه با باران

۳ مطلب با موضوع «شاعران :: نواب صفا ـ زهرا سپه کار» ثبت شده است

دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است

ندارد غیر فرشی کهنه و یک قاب آیینه
ببین خانه تکانی در دل ساده چه آسان است

نبود امسال هم بابا سر سفره نمی داند
که من گرمای دستش را... ولی او در پی نان است

حواسش هست اما با من و دلواپسی هایم
دم رفتن به مادر گفته عیدی لای قرآن است

و کفش کهنه ام را در مسیری تازه می پوشم
وگرنه کفش نو در راه بی مقصد فراوان است

عدالت چون درختی خشک هر شب خواب می بیند
بهاری را که در راه است یوسف را که زندان است

زهرا سپه کار

۰ نظر ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۵۳
هم قافیه با باران

هستی چه بود؟ قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟

ز هستی، نصیبم بود درد بی نهایت
چنان نی، ندارم سر شکوه و شکایت

چرایی غمین، اقامت گزین به درگاه می‌فروشان
گریز از محن، چو من ساغری بزن، ساغری بنوشان

هستی چه بود؟، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای دل، چه ز جانم خواهی؟، ای تن، ز چه جانم کاهی؟
ترسم که جهانی سوزد، از دل چو بر آرم آهی

به دلم نه هوس، نه تمنا باشد
چه کنم که جهان همه رویا باشد

بگذر ز جهان همچون من، افشان به جهانی دامن
بزمم سیه اما سازد جمع دگران را روشن

هستی چه بود؟، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی، آشفته خیالی

ای هستی من و مستی تو، افسانه‌ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی؟

اسماعیل نواب صفا

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
هم قافیه با باران
بس که من با درد هجرانت مدارا کرده ام
خویش را در حلقه ی عشاق رسوا کرده ام

درد را بی گفتگو باید به اهل درد گفت
در غمت با شمع زین رو گفتگو ها کرده ام

اشک را گفتم چرا میریزی ای دیوانه گفت:
روزن امّیدی از این گوشه پیدا کرده ام

منّت از خوبان کشیدن شیوه ی آزادگیست
زین سبب قامت خم از بار تمنا کرده ام

با "صفا" گفتم که غوغا میکنی در شعر گفت:
دیده ام غوغای چشمی را و غوغا کرده ام

نواب صفا
۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۴۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران